من بی سر و بیپای توام دستم گیر
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم
وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم
با هفتهزارسالگان سربهسریم
از : خیام
جان چیست غم و درد و بلا را هدفی
دل چیست درون سینه سوزی و تفی
القصه پی شکست ما بسته صفی
مرگ از طرفی و زندگی از طرفی
از : ابوسعید ابوالخیر
* در برخی از اشارات این رباعی به مولانا حسین بن باقی یزدی منسوب است
- ابوسعید ابوالخیر, شعر
- ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
مجنون و پریشان توام دستم گیر
سرگشته و حیران توام دستم گیر
هر بی سر و پای دستگیری دارد
از بار گنه شد تن مسکینم پست
یا رب چه شود اگر مرا گیری دست
گر در عملم آنچه ترا شاید نیست
اندر کرمت آنچه مرا باید هست
از : ابوسعید ابوالخیر
- ابوسعید ابوالخیر, شعر
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
عصیان خلایق ارچه صحرا صحراست
در پیش عنایت تو یک برگ گیاست
هرچند گناه ماست کشتی کشتی
غم نیست که رحمت تو دریا دریاست
از : ابوسعید ابوالخیر
- ابوسعید ابوالخیر, شعر
- ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست
کش با من و روزگار من جنگی نیست
با لطف و نوازش وصال تو مرا
دردادن صد هزار جان ننگی نیست
از : ابوسعید ابوالخیر
- ابوسعید ابوالخیر, شعر
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۱
ابروت به زه کرده کمان آمد راست
مژگانت چو تیر بر کمان آمد راست
ما را ز تو دلبری گمان آمد راست
ای دوست ترا پیشه همان آمد راست
از : عنصری
آنها که به نام نیک می خوانندم
احوال درون بد نمی دانندم
گر زآنکه درون برون بگردانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
از : باباافضل
ای دلبر عیسی نفس ترسائی
خواهم که به پیش بنده بی ترس آیی
گه اشک ز دیده ترم خشک کنی
گه بر لب خشک من لب تر سائی
از : بوسعید
آن خواجه که بار ِ او همه قند ِتر است
از مستی خود ز قند خود بی خبر است
گفتم که از آن شکر نصیبم ندهی؟
نی گفت و ندانست که آن نیشکر است
از : مولانا
یا از دل بیوفا فراموشم کن
یا از خم زلف حلقه در گوشم کن
ای دوست گر از شکایتم دلگیری
لب بر لب من گذار و خاموشم کن
از : سالک قزوینی
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
از : عمر خیام
- 1
- 2