امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

…. چه باید کرد ؟

گروهی گرم این نجوا

که « اکنون نیک تر مردن

از اینسان زندگی با ننگ و بدنامی به سر بردن »

گروهی بر سر ایمان خود لرزان

که « آری نیک می گوید

کنون این اژدهای فتنه در خواب است

نشاید خوابش آشفتن »

گروهی هم در این تردید و شک

آمادۀ رفتن …

که ناگه بانگ ِ گُردی از میان ِ انجمن برخاست :

« جبان خاموش ، شرمت باد ! »

صدای گرم و گیرایش

شکست اندیشۀ تردید

کلامش دلپذیر افتاد

سکونی و سکوتی جمع را بگرفت

نفس در تنگنای سینه ها واماند

که این آوای مردانه

ز نو بر آسمان برخاست :

« جبان خاموش ، شرمت باد

تو ای خو کرده با بیداد

سحر با خود پیام صبح می آرد

لبان یاوه گو بر بند

که پیکان نفاق از چلۀ لبهات می بارد

اگر صد لشکر از دیو و ددان ِ اَژدهاک ِ بد کُنش

ــ با حیله و ترفند

به قصد ما کمین سازند

من و تو ، ما اگر گردند

بنیادش بر اندازند

هراسی در دل ِ ما نیست

ستم هایی که بر ما رفت

از این افزون نخواهد شد

دگر کی به شود کشور

اگر اکنون نخواهد شد

اگر می ترسی از پیکار

اگر می ترسی از دیوان ِ جان آزار

تو را بر جنگ ِ دشمن نیست گر آهنگ

تو و این راه تنهایی ــ که آلوده ست با هر ننگ ــ

نوید ما

ــ امید ماست

امید ماست

که چون صبح بهاری دلکش و زیباست

اگر پیمان گُجسته اژدهاک دیو خود با اهرمن دارد

برای مردم ِ آزاده گر بند و رسن دارد

دلیران را از این دیوان کجا پرواست

نگهدار ِ دلیران وطن مزداست »

میان ِ آن گروه خشمگین این گفتگو افتاد :

« بلی مزداست

نگهدار دلیران وطن مزدای بی همتاست »

نفاق افکن

ز شرم و بیم رسوایی گریزان شد

و در خیل سیاهی های شب

از پیش ِ چشم ِ خشمگین ِ خلق پنهان شد

و مردم ، باز با ایمان ِ راسخ تر

ز جان و دل به هم پیوسته

با هم یار می گشتند

به جان آماده ی پیکار می گشتند ….

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

…. درنگی کاوه کرد

ــ آنگاه با لبخند

نگاهی گرم و گیرا بر گروه جنگجویان دلیر افکند

لبش را پرسشی بشکفت

به گرمی گفت با گُردان :

« در این جا هست آیا کس

که با ما نیست هم پیمان ؟ »

گروهی عزمشان راسخ :

که اکنون جنگ باید کرد

به خون اهرمن شمشیر را گلرنگ باید کرد

و دامان شرف را پاک از هر ننگ باید کرد

گروهی ــ گرچه اندک ــ

در نگه شان ترس و نومیدی هویدا بود

و در رخسارشان تردید پیدا بود

زبان شان زهر می پاشید

ــ زهر ِ یأس و بد بینی

بد اندیشی تهی از مهر میهن قلب ناپاکش

صدا سر داد :

« ای یاران !

قضای آسمان است این

همانا نیست جز این سرنوشت ما در این کشور

چه خواهد کرد با گفتار خود کاوه

گروهی را به کشتن می دهد این مرد آهنگر

و تو ای کاوه ! ای بی دانش و تدبیر

نمی دانی مگر کاین اژدهاک پیر

به جان پیمان یاری تا ابد با اهرمن دارد

نگیرد حلقۀ این بندگی از گوش

ــ تا جان در بدن دارد

نمی دانی مگر کاو آرزومند است

زمین هفت کشور را

ز خون مردمان هفت کشور لعلگون سازد

روان در هفت کشور رود خون سازد

تو را که نیست غیر از انتقام خون فرزندان

نه در دل آروزیی

ــ نی هوای دیگری در سر

چه می گویی دگر

ــ اندیشه ات خام است

تو را اینک سزا لعن است و دشنام است

من اینجا در میان ِ زیج غم ها می نشینم در شبان تار

که آخر دیرپا شام ِ سیه را هم سرانجام است

در این ماندن

اگر ننگ است اگر نام است

نمی پویم من این ره را

که آرامش

نه در رزم است

در بزم است و

در جام است … »

سخن ها کار خود می کرد

میان جمع موج افتاد

شدند اندیشه ها سرگشته در گردابی از تردید

سپاه یأس بر کار تسلط بود

بر امید

چه باید کرد ؟

 

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

…. کلاغان سیه

ــ این فوج پیش آهنگ ِ شام تار

فراز شهر با آواز ناهنجار

رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار

زمین رخت ِ عزای خویش می پوشید

زمان

ــ ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید

فرو افتاده در طشت افق خورشید

میان طشت خون خورشید می جوشید

سیاهی برگ و پَر بگشوده

پیچک وار

بر دار و در و دیوار

می پیچید

شبانگاهان به گلمیخ زمان

شولای شوم خویش می آویخت

و بر رخسار گیتی رنگ های قیرگون می ریخت

در این تاریکی مرموز ، شهر بی تپش مدهوش

چراغ کلبه ها خاموش

در این خاموش شب اما ،

درون ِ کوره ی آهنگری یک شعله سوزان بود

لب هر در

به روی کوچه ها آهسته وا می شد

و از دهلیز قلب خانه ها با خوف

سراپا واژه ی انسان رها می شد

هزاران سایه ی کم رنگ در یک کوچه

با هم آشنا می شد

طنین می شد

صدا می شد

صدای بی صدایی بود

فرمان اهورایی

درون ِ کوره ی آهنگری آتش فروزان بود

و بر رخسار کاوه سایه های شعله می رقصید

غبار راه ِ سال و ماه

نشسته در میان جنگل گیسوی مشگین فام

خطوط چین پیشانی

نشان از کاروان رفته ی ایام

نهاده پای بر سندان

دژم ، پژمان

پریشان بود

ستم ها بر تن و برجان او رفته

دلش چون آهنی در کوره ی بیدادها تفته

از آن رو کان سیه کردار

گُجسته اَژدهاک ِ پیر دُژ رفتار

ــ آن خونخوار

هماره خون گلگون ِ جوانان وطن می خورد

روان کاوه زاین اندوه می آزرد

اگر چه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید

ولی در سینه اش دل ؟

ــ نه

ــ که خورشید محبت گرم می تابید

به قلبش گرچه اندوه فراوان بود

هنوزش با شکست از گشت سال و ماه

فروغ روشنی بخش امید و شوق

ــ در چشمش نمایان بود

در آن میدان

کنار کارگاه ِ کاوه جمعی جنگجو ، جانباز

فزونی می گرفت آن جمع را هر چند

در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور

نگاهی مهربان افکند

اگرچه بیمناک از جان یاران بود

همه یاران او بودند

همه یاران با ایمان او بودند

همه در انتظار لحظه ی فرمان او بودند

و کاوه

ــ آن دلاور مرد آزاده ــ

سکوت خویش را بشکست و این سان گفت :

« گذشته سال های سال

که دل هامان تهی گشته است از آمال

اجاق آرزوها کور

چراغ عمرمان بی نور

تن و جانمان ، اسیر بند

به رغم خویشتن تا چند

دهیم از بهر ماران ِ دو کتف ِ اَژدهاک پیر

سر فرزند

مرا جز قارَن

ــ این دلبند

نمانده دیگرم فرزند

اگر در جنگ با دشمن

روان او رود از تن

از آن به تا سر او طعمه ی ماران دوش ِ

اَژدهاک ِِ دیو خو گردد

شما را تا به چند آخر

نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن

شما را تا به کی باید

در این ظلمت سرا عمری به سر بردن

به خیزید !

کف دستانتان را قبضۀ شمشیر می باید

کماندارانتان را در کمان ها تیر می باید

شما را عزمی اکنون راسخ و پیگیر می باید

شما را این زمان باید

دلی آکاه

همه همدگر همراه

نترسیدن ز جان خویش

روان گشتن به سوی دشمن بد کیش

نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار

شکستن شیشه ی نیرنگ

بریدن رشته ی تزویر

دریدن پرده ی پندار

اگر مردانه روی آرید و بردارید

از روی زمین از دشمنان آثار

ود بی شک

تن و جانتان ز بند بدنگی آزاد

ــ دل ها شاد

تن از سستی رها سازید

روان ها را به مهر اورمزدا آشنا سازید

از آن ِ ماست پیروزی …

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

…. زمانی دور

در ایرانشهر

همه در بیم

نفس در تنگنای سینه ها محبوس

همه خاموش

و هر فریاد در زنجیر

و پای آرزو در بند

هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش

فضای سینه از فریادها پُر بود و لب خاموش

و باد ِ سرد

ــ چونان کولی ِ ولگرد

به هر خانه ، به هر کاشانه سر می کرد

و با خشمی خروشان

شعله ی روشنگر اندیشه را

می کُشت

شب ِ تاریک را تاریکتر می کرد

نه کس بیدار

نه کس را قدرت گفتار

همه در خواب

همه خاموش

به کاخ اندر

که گرداگرد ِ آن را برج و بارو

ــ تا دل این قیرگون دریای وارون بود

نشسته اژدهاک دیوخو

بر روی تخت خویشتن هوشیار

مبادا کس شود بیدار

لبانش تشنه ی خون بود

نمانده دور

ز چشم و گوش او پنهان ترین جنبش

لبش را می فشرد آهسته با دندان

غمین ، پژمان

چنین با خویشتن نجوای گنگی داشت :

« جز اینم آرزویی نیست

که ریزم زیر تیغ ِ خویش خون مردمان ِ هفت کشور را »

ولیکن برنمی آورد هرگز آرزویش را

اَرَدویسور آناهیتا

که نیک است او

که پاک است او

که در نفرت ز خوی اَژدهاک است او

در آن دوران

در ایرانشهر

همه روزش چو شبها تار

همه شبها ز غم سرشار

نه در روزش امیدی بود

نه شامش را سحرگاه سپیدی بود

نه یک دل در تمام شهر شادان بود

خوراک ِ صبح و ظهر و شام ماران ِ دو کتف ِ اَژدهاک ِ پیر

مدام از مغز سرهای جوانان

ــ این حوانمردان ِ ایران بود

جوانان را به سر شوری است توفان زا

امید زندگی در دل

ز بند بندگی بیزار

و این را اَژدهاک پیر می دانست

از این رو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود

 

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

(۱)

شبی آرام چون دریای بی جنبش

سکون ِ ساکت ِ سنگین ِ سرد ِ شب

مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد

دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

من اما دیگر از هر خواب بیزارم

حرامم باد خواب و راحت و شادی

حرامم باد آسایش

من امشب باز بیدارم

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد

به سوی روزگار کودکی

ــ دوران ِ شور و شادمانی ها

خوشا آن روزگار کامرانی ها

به چشمم نقش می بندد

زمانی دور همچون هاله ی ابهام ناپیدا

در آن رویا

به چشمم کودکی آسوده خوابیده ست در بستر

منم آن کودک آسوده و آرام

تهای دل از غم ایام

ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

در آن دوران

نه دل پر کین

نه من غمگین ،

نه شهر اینگونه دشمنکام

دریغ از کودکی

ــ آن دوره ی آرامش و شادی

دریغ از روزگار خوب آزادی

سرآمد روزگار کودکی

ــ اینک در این دوران

ــ در این وادی

نه دیگر مام

نه شهر آرام

دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش

و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام

« تو اما مادر من مادر ناکام !

دلت خرم ، روانت شاد

که من دست ِ نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد

و جز روح تو

ــ این روح ِ ز بند آزاد

مرا دیگر پناهی نیست

ــ دیگر تکیه گاهی نیست »

نبودم این چنین تنها

و مادر در دل شب ها

برایم داستان می گفت

برایم داستان از روزگار باستان می گفت

و من خاموش

سراپا گوش

و با چشمان خواب آلود در پیکار

نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت

در آن شب داستان ِ کاوه ،

آن آهنگر آزاده را می گفت ….

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی