دستهایم
پرده از وجودت کنار می زنند
در برهنگی دیگری می پوشانند تو را
تن های دیگری را در تنت باز می یابند
دستهایم
تن دیگری برایت می آفرینند
از : اکتاویو پاز
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۰
دوست داشتن جنگ است،
اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون میشود،
هوسها گوشت میگیرند،
اندیشهها گوشت میگیرند،
بر شانههای اسیران بالها جوانه میزنند،
جهان، واقعی و محسوس میشود،
شراب باز شراب میشود،
نان بویاش را باز مییابد،
آب، آب است،
دوست داشتن جنگ است،
همهی درها را میگشاید ،
تو دیگر سایهای شمارهدار نیستی
که اربابی بیچهره به زنجیرهای جاویدان
محکومات کند،
جهان دگرگون میشود،
اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند،
دوست داشتن؛
عریان کردنِ فرد است
از تمامِ اسمها…
از : اکتاویو پاز
ترجمه از : احمد میرعلایی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.
به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم
که خاطره ام را زنده نگه می دارد،
به آن چیزهای بی ربط که هیچ کسشان فرا نمی خواند:
به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه هنگام
که زمان از ورای آنها به ما می گوید
که مارا موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را
و در سر می پروراند رویاها را.
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :
خاک و
نوری که در زمان می زید.
قافیه یی که با هر واژه می آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.
آزادی به بال ها می ماند
به نسیمی که در میان برگها می وزد
و بر گلی ساده آرام می گیرد.
به خوابی می ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی
به گشودن دروازه ی قدیمی متروک و
دست های زندانی .
آن سنگ به تکه نانی می ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگ ها به پرنده گان.
انگشتانت پرنده گان را ماند:
همه چیزی به پرواز درمی آید.
از : اکتاویو پاز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۷ تیر ۱۳۹۴
کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور .
به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم
که خاطره ام را زنده نگه می دارد ،
به آن چیزهای بی ربط که هیچ کس شان فرانمی خواند :
به خاطر آوردن رؤیاها ــ آن حضورهای نابه هنگام
که زمان از ورای آن ها به ما می گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را
و در سر می پروراند رؤیاها را .
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :
خاک و
نوری که در زمان می زید .
قافیه یی که با هم واژه می آمیزد :
آزادی
که مرا به مرگ می خواند ،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه رواست و
بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته .
آزادی ِ من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید .
آزادی به بال ها می ماند
به نسیمی که در میان ِ برگ ها می وزد
و بر گُلی ساده آرام می گیرد .
به خوابی می ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی
به گشودن ِ دروازه ی قدیمی متروک و
دست های زندانی .
آن سنگ به تکه نانی می ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان ِ دریایی
آن برگ ها به پرنده گان.
انگشتانت پرنده گان را ماند :
همه چیزی به پرواز در می آید !
از : اکتاویو پاز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۱ تیر ۱۳۹۴