امروز :شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

کانون شعر هنگام برگزار می‌کند:

میراث حافظ

به مناسبت بزرگداشت حافظ شیرازی

مراسم تجلیل و اهدای تندیس به: غلامرضا طریقی و حامد ابراهیم‌پور

با حضور: محمدعلی بهمنی، مجید معارف‌وند،علیرضا بندری، مهدی فرجی

زمان: چهارشنبه بیست و دوم مهرماه نود و چهار (۹۴/۰۷/۲۲) – ساعت: ۱۸:۰۰

مکان:تهران، میدان رسالت، خیابان هنگام، بلوار دلاوران، خیابان آزادگان شمالی، جنب شهروند، فرهنگسرای هنگام

 

نشست شعرانه “شد خزان”

با حضور : حامد ابراهیم‌پور، احسان افشاری، شهریار نراقی

زمان: دوشنبه بیستم مهرماه نود و چهار (۹۴/۰۷/۲۰) – ساعت:۱۵:۰۰

مکان: تهران، فلکه چهارم تهرانپارس، بلوار وفادار شرقی، پردیس فنی و مهندسی شهید عباسپور، آمفی تئاتر شهید رنجبران

 

فرصت قد کشیدنت را باز

روی قانون جنگ ها خوردند

ماده آهوی دیگری بودی

مادرت را پلنگ ها خوردند

 

جنگ از پایه های دینت بود

جنگ داماد سرزمینت بود

جنگ هرشب به حجله ات می برد

سینه ات را فشنگ ها خوردند

 

دوستان تو گرگ ها بودند

رنگ آدم بزرگ ها بودند

کودکی های مرده ات را باز

روی الّاکلنگ ها خوردند

 

زیر دست جهان نخوابیدی

با امیر ارسلان نخوابیدی

حق فرخ لقایی ات را باز

پشت شهرفرنگ ها خوردند

 

آرزو کردی و پسر نشدی

قصه ی ساده ات فرشته نداشت

به خودت هم دروغ می گفتی

پدرت را نهنگ ها خوردند

 

زیر دندان مرز جان کندی

خاطرات تو تیرباران شد

در دهان خلیج هضم شدی

وطنت را تفنگ ها خوردند

 

مرده بودی و فکر می کردی

خاک مانند مرگ یکرنگ است

کفنت پرچم سپیدی شد

پرچم ات را سه رنگ ها خوردند

 

روی سرهایتان اذان گفتند

شهر آنقدرها مناره نداشت

سجده کردی و سرزمینت را

باز تیمور لنگ ها خوردند

 

**

 

وای شاعر…دوباره پرت شدی …

پر سیمرغ روی قاف شکست

جگرت پاره بود ،خونت را

تک تک قلوه سنگ ها خوردند

 

توی زندان قصر ،شاه شدی

توی زندان ولی هوا کم بود

آرزو داشتی هوا بخوری

نفست را سرنگ ها خوردند…

 

 

 

 

‏از : حامد ابراهیم پور

 

 

درختان جوان را در خیابان دفن می کردیم

برادرهایمان را زیر باران دفن می کردیم

زمین از اضطراب کفش هامان باخبر می شد

هوا تاریک می شد، بعد از آن تاریک تر می شد

درختان بریده زیر باران گریه می کردند

برادرهایمان در گورهاشان گریه می کردند

هوا دم داشت، با تکرار خِس خِس بازدم می شد

صدای جیغ می آمد …دو کفش از جمع کم می شد

- هزاران سایه پشت سایه پنهانند (کم گفتیم!)

- صدایت را ببُر! ( با پچ پچی در گوش هم گفتیم )

میان شهرِ خالی می دویدیم و هوا بد بود

صدای تیر، سهم هرکسی که حرف می زد بود

به نوبت زخم هایی گوشه ی تصویر می خوردیم

به نوبت گریه می کردیم و در صف تیر می خوردیم

کسی هربار می افتاد و در خون دست و پا می زد

صدایی نام مان را پیش از افتادن صدا می زد

صدا روی درخت ِ پیر انجیر معابد۱ بود

صدا مثل صدای کشتن ِ مرغ مقلّد۲ بود

نفس با هر دویدن تنگ تر می شد، هدر می رفت

زمان تکرار می شد ،خانه هامان دور تر می رفت

زمان تکرار می شد ، در مسیر ابرها بودیم

دوباره در کنار نعش ها و قبرها بودیم

درختان شکسته زیر باران گریه می کردند

برادرهایمان در گورهاشان گریه می کردند

-تو بودی ؟ – نه!

– تو بودی ؟ – نه !

هوا بد بود ، دم کردیم

به هم سیلی زدیم و دیگران را متهم کردیم

کسی می شُست آنسو دست های سرخ رنگش را

کسی آن گوشه پر می کرد با سرعت تفنگش را

کسی را دیگران سمت طناب دار می بردند

کسی را چشم بسته سینه ی دیوار می بردند

جهان با ترس هایش زیر چشمان درشتت بود

صدایم کردی و چاقوی سرخی توی مشتت بود

مرا در اشک هایت مثل ماه‌ی تلخ۳،حل کردی

مرا چاقو زدی و لحظه ی آخر بغل کردی

صدایت کردم و زنگ صدایت در صدایم بود

تو را بوسیدم و خون تو روی دست هایم بود

دو تا ماهی ِ مرده داخل یک طشت ِ خون بودیم

دو شاخه روی نعش ِ یک درخت واژگون بودیم

درختان جوان را زیر باران دفن می کردند

جوان بودیم و ما را در خیابان دفن می کردند…

از : حامد ابراهیم پور

پ.ن:

۱- درخت انجیر معابد: آخرین رمان منتشر شده ی احمد محمود- چاپ ۱۳۷۹

۲- کشتن مرغ مقلد: ساخته رابرت مالگین، محصول ۱۹۶۲-براساس رمانی به همین نام اثر هرپر لی

۳- ماه تلخ: ساخته رومن پولانسکی، محصول ۱۹۹۲- براساس رمانی به همین نام اثر پاسکال بروکنر

فکر می کنم

به اندازه

پیر شده باشیم!

آنقدر که تو

روی صندلی ات

چرت بزنی

و من

خاطراتمان را

تقسیم کنم :

۱)

در همان غار

زاده شدم

(نمی دانم

حالا کجاست!)

ما ۱۷ نفر بودیم

من

کوچک ترینشان بودم

پدر

ــ بعدها دانستم

نام او پدر است ــ

خورشید را سجده می کرد

مادر

مجسمه کوچک گِلی را

که از جان ما ۱۷ نفر

دوست تر می داشت

ما

برگهای زیتون را

به شرمگاهمان می چسباندیم

و با سنگ ریزه

قورباغه شکار می کردیم!

تو

در غار دیگری

زاده شدی

ــ با ترس چشم های درشتت ــ

شما

همسایه مان بودید!

روزی

بالای کوه

نشسته بودی

با ترس

آسمان را نگاه می کردی

صدایت کردم

خندیدی

عاشقت شدم!

آدم های اولیه

همیشه زود

عاشق می شوند !

۲)

بعد

آن روزهای بد آمدند

هوا سرد بود

برادرت می گفت

قحطی شده است

و شاید هم جنگ

می گفت

اگر جنگ باشد

می روم!

دیگر او را ندیدم

می گفتند به جنگ رفته است …

هوا سرد بود

من چماقم را

بر سر خواهرانت می کوبیدم

تو گم شده بودی

من عاشقت بودم

و اگر می خواستم تو را بکشم

به خاطر

دستور بت کوچک بود!

تو اما

گم شده بودی …

مادر

دستهایش خونی بود

و پیشاپیش ما

به قهقهه می خندید

ما فریاد می کشیدیم

و بت شما را

سنگ می زدیم!

به غارتان غذا نبود

به جنگل گریخیتیم …

برادر دهم را

خرس خورد !

فریاد می کشید

و بت کوچک را دشنام می داد

پیراهنش را

پوشیدیم و گذشتیم …

برادر سیزدهم

همان جا ماند

می گفت

می تواند با خرس ها دوست باشد

صلح

آخرین راه ِ

آدم های اولیه است!

برادر سیزدهم

روشنفکر بود

به او خندیدیم و گذشتیم …

برادر یازدهم

شاعر بود

کنار چشمه ای نشست

و با ماهی کوچکی

دوست شد

حرف های عجیبی می زد

و می خندید

گریستیم و گذشتیم …

مادر امّا

بقیه را با خود به شرق برد

می گفت آنجا

بت های بزرگتری هست!

من

خود را

زیر برف ها

پنهان کرده بودم

می خواستم تو را پیدا کنم

وگرنه این عمر دراز را

فایده چه بود …

برف آمد

سه قرن تمام …

به غاری پناه گرفته بودم

و تخم های

تیرانازاروس مرده ای را می خوردم

که خودزنی کرده بود

صبح ها

عرق کشمش

می خوردم

و اشنو می کشیدم

شب ها

دفتر خاطرات او را می خواندم

و می گریستم

آن سال ها

دنبال تو می گشتم …

۳)

بزرگتر شدم

ریش سپیدان را می شد

هر سویی پیدا کرد

تمامی

موعظه داشتند

و معجزه …

من آن روزها

در معبدی ظرف می شستم

شب ها

زیر درختی می خوابیدم

که جذامی ها را شفا می داد

شبی

زمین به هم آمد

و دیوار معبد

آوار شد …

خانه ها

خراب شده بودند

ریش سپیدان می گفتند

کار ماست !

قرن ها بعد دانستم

زلزله چیست

معجزه چیست!

آن شب امّا

ترسیده بودم

در خرابه ها

دنبال تو می گشتم …

فردا روز

با مسافر کوچکی

دوست شدم.

به من

تکه ای نان جو داد

و قدری عرق خرما

نمک گیرش شدم

افسار خرش را گرفتم

و راه افتادیم

از آسمان می گفت

و این که روزی

بت بزرگ را خواهد کشت

می دانستم دیوانه است

امّا او را

بسیار دوست داشتم

برایش از تو گفتم

با هم گریستیم

و اشنو کشیدیم

یک شب که خواب بودیم

قرار گذاشتیم

دنیا را عوض کنیم!

انگشت هایمان را بریدیم

و خون مان را

قاطی کردیم …

هنوز خون او

روی دست هایم است

همان شب

او را کشتم

و خرش را

دزدیدم!

۴)

مادر

زاییدن را دوست داشت

که زهدانش هر بار

سربازی جدید را

به بت کوچک پیشکش می کرد

او در شرق

کاهنی بزرگ شده بود

با کشتی

به شرق رسیدم

روزها

تسبیح می گرداند

شباهنگام

زیر پای بت بزرگ

می خوابید

هر ماه آبستن بود

می گفتند معجزه ی بت بزرگ است!

هزار سال آنجا بودم

تار می زدم

و شراب نارنج می خوردم

آنجا بود

که تو را دیدم

در نجیب خانه ای آواز می خواندی

و سپاهیان

در دهانت سکّه می انداختند

و بازوانت را

نیشگون می گرفتند

مرا که دیدی

گریختی

می گفتند به غرب رفته ای

تا دینی جدید را تبلیغ کنی …

آمدم

تا کناره های ایرتیش کبود

بزرگترین برادرانم

آن جا بود

مرا نشناخت

نامش را

چنگیز گذاشته بودند

شکار کردن را یاد نداشت

به کمان

گنجسکی را انداختم

بسیار گریست

و سوگند خورد

به خون بهای هر گنجشک

انسانی را بیندازد

شانه بالا انداختم

و گذشتم …

در جنوب

با فیل دیوانه ای دوست شدم

از جنگ گریخته بود

می گفت

اگر او را بیابند

تیر باران می کنند!

با هم شعر می گفتیم

و چپپق می کشیدیم …

روزی

او را لو دادم!

تیر بارانش کردند

هزار سال

ران هایش را می خوردم

نیمه شب ها می گریست

روی چشم هایش

سنگ گذاشتم

هنوز هم آن جاست

از چشم هایش اشک می آید

زیارتگاهش کرده اند …

۵)

به غرب آمدم

دنبال تو می گشتم

وگرنه

این عمر دراز را

فایده چه بود …

روزها

روسو می خواندم

و دوئل می کردم

شبها

دزدکی

خانه کـُنتسی می رفتم

که چهار بچه داشت

خسته که می شدیم

مرا باد می زد

و برایم

آوازهای محلّی می خواند

انقلاب که شد

سرش را بریدند

آن را

به دو سکه خریدم

هنوز هم دارمش

شب ها آه می کشد

و برایم

آوازهای محلی می خواند …

آن جا بود که تو را دیدم

بر شانه های طوفان نشسته بودی

و گیسوان خونین آنوانت را

شانه می کردی

خُردترین خواهران آنجا بود

سانسون پرهیزکار

شارلوت صدایتش می زد

هزار ژاکوبن

به هزار زحمت

دندانهای را

از گلوی مارا

بیرون کشیدند

در سنت اونوره پیدایش کردم

بر پله ها دست تکان می داد

دست تکان دادم

و گذشتم …

می گفتند

آمده ای

برای جنگ های استقلال

آن جا بود که پدر را دیدم

فحش هایش

طعم ودکا می داد

سبیل هایش

بلند شده بود

و پای راستش را

گلوله ی توپ

با خود برده بود

لنگ لنگان می آمد

و تفنگی قدیمی را

به دوش می کشید

با سر نیزه

روده هایش را بیرون کشیدم

و از رویش رد شدم

مرا شناخت

امّا چیزی نگفت

شاید نتوانست

گلوله ای در دهانش خالی کردم

تو اما

روی زانوی ژنرال واشنگتن

نشسته بودی

و دود سیگارت را

به صورتم فوت می کردی

خواهرانم آنجا بودند

پیر شده بودند

و به سکّه ای

با سرخپوست های کچل

گم شدند

بوی بوفالو می دادند

و رطوبت بچه

مرا دیدند

پیراهنشان را

تکان داند

سکّه ای انداختم

و گذشتم …

۵۰ سال

در بیشه ای پناه گرفتم

با سرخ پوستی چاقی

دوست شده بودم

که نام عجیبی داشت

روزها

دعوا می کردیم

و شب ها

چپق صلح می کشیدیم!

از چشم های تو

برایش گفتم

زبانم را نمی فهمید

امّا سرش را تکان می داد

و می گریست …

روزی

لطیفه ای قدیمی

برایش تعریف کردم

سرش را تکان می داد

و می گریست!

سرش را کندم

و توی رودخانه انداختم

تکان می خورد

و می گریست …

۶)

ردّات را گرفته بودم

آمده بودی شرق

برادر سیزدهم آنجا بود

ریش هایش را بلند شده بود

خانه اش سوخته بود

و زنش رفته بود پایتخت

برای دست فروشی

خودش امّا

تاپ می خورد

و با انگشت

مسیر تو را نشان می داد

جنگلی شده بود

دارش زده بودند

چهل سال تمام

در غاری پناه گرفتم

با عنکبوت لاغری

دوست شده بودم

شکار را

برایش آسان می کردم

ــ از سر نیاز

دوست شده بودیم ــ

نیمه شب ها

خفّاشی الکی

به دیدارمان می آمد

چای می خوردیم

و کنت پایه بلند می کشیدیم

از همسرش می گفت

که روزی

با عقابی عیّاش فرار کرد

از روز بدش می آمد!

آمدم پایتخت

روز ها

از دکان های سبزه میدان

پرتقال می دزدیدم

شب ها

قلچماق کافه ای شده بودم

بد مست ها را

بیرون می انداختم

دوباره تو را دیدم

قرآن می خواندی

و ضرورت مبارزه ی مسلحانه !

در کوچه ای

پیدایت کردم

چشم چپت

تیر خورده بود !

نعشت را انداختند

پشت کامیون

روسریت را انداختند

پشت جاده

الله اکبر می گفتی

و جیغ می کشیدی …

۷)

ندیدمت دیگر

تا تابستان آن سال …

صورتت را

سیاه بسته بودی

چماق را که

بر سرت کوبیدند

آن جا بودم

بلندت کردند

بردندت نمازخانه

دنبالت که آمدم

بیمارستان را

نشانم دادند

مادرت آن جا بود

با لباس سپید مرده شویی

به من خندید

می گفت :

من هیچ وقت

فرزندی نداشته ام !

من اما

همان جا ماندم

می دانستم

تو را پنهان کرده بودند

آخر)

دیگر

به هیچ کس نمی گویم

تو این جایی

وگرنه

این پرستار دیوانه

سرنگی دیگر

در دست هایم

خالی می کند!

دیروز

مادر

به دیدارم آمد

می خواست مرا

با خود به غار ببرد

مجسمه کوچکش را

به صورتم می مالید

و می گفت :

سجده کن!

سجده کن!

او تو را شفا می دهد!

امّا من

می خواهم این جا بمانم

این دیوانه ها تو را نمی بینند

امّا تو

کنارم نشسته ای

و با ترس

آسمان را نگاه می کنی!

سیگاری دیگر بگیران!

فکر می کنم

دیگر

پیر شده باشیم

آن قدرها که تو

روی صندلی ات

چرت بزنی

و من

خاطراتمان را

تقسیم کنم …

از : حامد ابراهیم پور

پ . ن :

ــ این شعر با نام “منظومه آدم اولیه” در کتاب “به هزار دلیل دوستت دارم” به چاپ رسیده است.

به فرو رفتن دود از دهنت..خسّ و خس ات

به جدا کردن موهای سفید از برس ات

 

به صدا کردن یک عشق فراموش شده

به تماس تو و یک گوشی خاموش شده

 

به شب پخش شده توی اتاق خفه ات

به همین نعش فرو ریخته در ملحفه ات

 

به دلت : برکه ی بی جوش و خروش افتاده

به خودت : این شبح در تله موش افتاده

 

به خودت : مرده ی در گور خودش جا نشده

به دلت : مین تکان خورده ی خنثی نشده

 

به فرو رفتن فواره ی خون از نفس ات

به سکوت وطنت..خانه ی تنگت..قفس ات

 

خانه ی درهم و یک مشت کتاب ولو ات

به خبر های سر و ته زده از رادیو ات :

 

… اعترافات سراسیمه یک اعدامی

… عق زدن بعد از یک آبجوی اسلامی

 

به عرق کردن در رخوت شب بیداری

به علامت های جدی یک بیماری

 

وسط چاه به تعبیر خودت فکر نکن

به عوض کردن تقدیر خودت فکر نکن

 

تو همینی و همان تقویمت..خودکارت

با همان سیگار و اخم و کت و شلوارت

 

تو همینی و همان دلهره ی طولانی

با همان اخم فروریخته در پیشانی

 

تو همانی و همین خانه خاموش شده

تو همینی … یک آهنگ فراموش شده

 

تو همینی و همان سردردت..تشویشت

تویی و موی به هم ریخته ات..ته ریشت

 

تو همانی و همین تنهایی..بی پولی

تو همانی با یک اندام معمولی !

 

تویی و بغض ترک خورده ی سنگین شده ات

تو همانی و همین خانه نفرین شده ات

 

تویی و اخم گره خورده به ابروی چپت

تویی و سوزش هر روزه ی بازوی چپت

 

تو همانی و همین زندگی دود شده

تو همانی و همین پیله ی مسدود شده

 

تو همینی و همان وحشت بی فردایی

تو همانی و همین تنهایی…تنهایی…

 

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

تنها تر از شمعی که از کبریت می ترسد

غمگین تر از دزدی که از دیوار افتاده

بی اعتنا پاکت کنند از زندگی ، مثل ِ

خاکستر سردی که از سیگار افتاده …

بی تو دلم می افتد از من … باز می خشکد

مثل کلاغی مرده که از سیم می افتد

این روزها هر بار که یاد تو می افتم

یک خطّ دیگر روی پیشانیم می افتد …

می خواهی از من رو بگیری ، دورتر باشی

مانند طفلی مرده می پیچم به آغوش ات

سر درد می گیری و من تکرار خواهم شد

مانند یک موسیقی ِ غمناک در گوش ات …

بی تو تمام کوچه ها سرد است … تاریک است

انگار خورشید این حدود اصلاً نتابیده

تو نیستی و زندگی انگار تعطیل است

تو نیستی و ساعت این شهر خوابیده …

تو نیستی و خاطراتی شور در چشمم

چون ماهیان مرده ای در رود … می پیچند

تکرارها من را شبیه زخم می بندند

سیگارها من را شبیه دود می پیچند …

بی تو شبیه ساعتی بی کوک می خوابم

در لحظه هایی که برای شعر گفتن نیست

در خانه ای که پرده هایش بی تو تاریک است

در خانه ای که روزهایش بی تو روشن نیست …

اینجا کنارم هستی و آرام می خندی

آنجا کنار هم بغل کردیم دریا را

تو رفته ای … باید همین امشب بسوزانم

این یادها ، این عکس ها ، این آلبوم ها را …

از : حامد ابراهیم پور

سکوت کردم و تنهایی‌ام به حرف میامد

تو رفته بودی و در پشت شیشه برف میامد …

تو رفته بودی و بوی تو بود در تن داغم

تو رفته بودی و آتش گرفته بود اتاقم

تو رفته بودی و طعم تو داشت خون دهانم

تو رفته بودی و …

دنیا گذاشت زنده بمانم …

تو رفته بودی و….من مانده بودم و تن خیسم

تو رفته بودی و می خواستم تو را بنویسم

تو را نوشتن در عمق رنج‌های صعودی

تو را نوشتن…وقتی تو هیچ وقت نبودی

تو را نوشتن در پرده های پاره ی این سن

تو را نوشتن در سمفونی آخر هایدن

تو را نوشتن در ذهن شب ، حوالی پانتون

تو را نوشتن در نادیای آندره برتون

تو را نوشتن در شعرهای مخفی عینی

تو را نوشتن در متروی امام خمینی

تو را نوشتن در خرده های خونی شیشه

تو را نوشتن در التماس های همیشه

تو را نوشتن در پاره‌های این تن قرمز

تو را نوشتن در بسته‌های بهمن قرمز

تو را تقاطع آزادی و حجاب نوشتن

تو را اوایل میدان انقلاب نوشتن

تو را نوشتن

تا این کتاب سرخ نباشد …

تو زنده باشی و

چاقو

در آب

سرخ

نباشد

تو زنده باشی در پیش فرضِ این تز خونی

(تو زنده باشی بیرون این پرانتز خونی)

.
.
.

تو را روایتی از نرگس و فرود نوشتم

تو را اواخر آتش بدون دود نوشتم

تو را نوشتم و این شعر مرده رام نمی شد

تو را نوشتم و جان کندنم تمام نمی شد

تو را نوشتم و شکل تو بود صورت داغم

تو را نوشتم و تب کرده بود مغز اتاقم

تو را نوشتم… تا آسمان به حرف بیاید

تو را نوشتم تا پشت میله برف بیاید …

از : حامد ابراهیم پور

ده بار دیگر خواندن مکبث

صدبار دیگر خواندن کوری

از آخر میدان آزادی

تا اول میدان جمهوری…

ما زندگی کردیم و ترسیدیم

در روزهای سرد پر تشویش

در ایستگاه متروی سرسبز

در ایستگاه متروی تجریش

ما عاشقی کردیم و جان دادیم

در کوچه های شهر بی روزن

در کافه های دُور دانشگاه

در پله های سینما بهمن …

ما زندگی کردیم و ترسیدیم

ما زندگی کردیم و چک خوردیم

ما توی هر چاهی فرو رفتیم

ما توی هر شهری کتک خوردیم

مانند یک باران بی موقع

در روزهای اول خرداد

مثل دو تا کبریت تب کرده

در پمپِ بنزین امیرآباد

مانند یک خنیاگر غمگین

که از صدای ساز می ترسید

مثل کلاغ مرده ای بودیم

که دیگر از پرواز می ترسید

عشق من و تو قطره خونی که

از صورتی نمناک افتاده

عشق من و تو لاک پشتی که

وارونه روی خاک افتاده

عشق من و تو مثل حوضی تنگ

جا کم میاورد و کدر می شد

مانند یک نارنجک دستی

در کوچه گاهی منفجر می شد

عشق من و تو مثل گنجشکی

از لانه اش هربار می افتاد

عشق من و تو قاب عکسی بود

که هرشب از دیوار می افتاد

مثل دو تا اعدامی تنها

تا لحظه ی آخر دعا کردیم

ما لای زخم هم فرو رفتیم

ما توی خون هم شنا کردیم

ما خاطرات مبهمی بودیم

که روز وشب کم رنگ تر می شد

دیوارها را هرچه می کندیم

سلول هامان تنگ تر می شد

مثل دو ماهی قرمز مغرور

تا آخر دریا جلو رفتیم

ما عاشقی کردیم و افتادیم

ما عاشقی کردیم و لو رفتیم

از : حامد ابراهیم پور

تنهایی من رنگ غمگین خودش را داشت

یک جور دیگر بود، آیین خودش را داشت

تنهایی من بوی رفتن ، طعم مُردن بود

تنهایی ام ردّ طنابی دور گردن بود

بعضی زمانها پا زمین میکوفت، لج میکرد

وقت نوشتن دستهایم را فلج میکرد

بعضی مواقع دردسر میشد، زیادی بود

بعضی مواقع یک سکوت غیرعادی بود

در سینه مثل نامه ای تاخورده می خوابید

تنهایی ِ من با زنانی مرده می خوابید

تنهاتر از تنهایی یک شهر سنگی بود

غمگین تر از اعدام یک مجروح جنگی بود

گاهی شبیه تنگِ بی ماهی کدر میشد

گاهی مواقع در خیابان منفجر میشد

گاهی شبیه مرگ یک سرباز عاصی بود

گاهی فقط آرامش تیر خلاصی بود

گاهی شبیه بره ی ترسیده ای می شد

یا خاطرات گرگ باران دیده ای می شد

هربار یک آیینه می شد، روبرویم بود

هربار مثل استخوانی در گلویم بود

گاهی مواقع داخل یخچال می خوابید !

بعضی زمانها پشت هم یک سال می خوابید!

گاهی شکار سایه ی بی حرکتی می رفت

گاهی به جنگ آسیاب خلوتی می رفت

به زخمهایم گوش میکرد و نظر میداد

از مکث صاحبخانه پشت در خبر میداد

گاهی مواقع بچه میشد، کار بد میکرد

هی فحش میداد و دهانم را لگد میکرد

گاهی فقط یک سایه ی بی رنگ و لرزان بود

مانند دود تلخ یک سیگار ارزان بود

بعضی مواقع یک سلاح آتشین می شد

بعضی زمانها در دلم میدان مین می شد

مانند مویی داخل لیوان آبم بود

مانند نعشی زنده روی تختخوابم بود

هردفعه در حمام چشمم را کفی می کرد

دیوانه میشد، بحثهای فلسفی می کرد

گاهی مواقع زیر تختم سایه ای میشد

یا بی اجازه عاشق همسایه ای میشد

بعضی مواقع مثل یک کبریتِ روشن بود

مانند یک چاقوی ضامن دار در من بود

مانند سمی توی خونم منتشر می شد

چون گاز اشک آور درونم منتشر می شد

در گوش من از گریه ی افسرده ای می گفت

از غصه های جن مادر مرده ای می گفت

هربار در خاکستر سیگار من پر بود

چون سکه توی جیب کت شلوار من پر بود

بعضی مواقع مست می شد، بد دهن می شد

توی صف نان عاشق یک پیرزن می شد!

به عابران هی ناسزا می گفت و چک میخورد

از بچه های کوچه ی پشتی کتک میخورد …

گاهی امیدی، شانه ای، سنگ صبوری بود

گاهی سکوتِ خودکشی بوف کوری بود

تنهایی من تیغ سرخی توی حمام است

تنهایی من زخمِ شعری بی سرانجام است

تنهایی ام در های و هوی کوچه ها گم نیست

تنهایی من مثل تنهایی مردم نیست …

از : حامد ابراهیم پور

فالَـت عجیـب آمد و خنـدیدی

یک گـرگ پیـر جا شده در فنجـان!

پیــرم ولی هنــوز خطــرناکم

نزدیـک تر به من نشو دختـر جان!

تو کوچکی… درست نمی دانم

در شعـرهام بوی تنـت باشـد!

کشـف دوتا پرنـده ی بازیـگوش

پشـت حصـار پیـرهنـت باشـد!

این شعـر نیست… سایه ی صیادی ست-

تیـر و کمـان گرفته… بتـرس از من!

شعـر من آتش است، نخـوان دیـگر

آتـش به جان گرفتـه! بترس از من…

شعـر است پشـت شعـر… نخوان دیگر

دام است پشـت دام… مواظـب باش!

تردیـد کن، بتـرس، نیـا نزدیـک

رویای بی دوام… مواظـب باش!

با من نمـان که راه گریـزی نیست

این ماجـرا تمـام نخـواهد شـد!

حرف از امیـد و شـرم نزن با من

این گرگ پیــر، رام نخواهـد شـد…

در من هنـوز شـوق تصـاحب هست

پرهیـز کن غـزال جـوان از من!

رد می کنم… ولی به تو محتـاجم

نزدیـک باش و دور بمـان از من…

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

گریه کردیم …دو تا شعله ی خاموش شده

گریه کردیم…دو آهنگ فراموش شده

 

پر کشیدیدم ،بدون پرِ زخمی با هم

عشق بازیِ دوتا کفتر زخمی با هم

 

مرگ پشت سرمان بود ،نمی دانستیم

بوسه ی آخرمان بود ،نمی دانستیم…

 

زندگی حسرت یک شادی معمولی بود

زندگی چرخش تنهایی و بی پولی بود

 

زخم ،سهم تنمان بود ،نمی ترسیدیم

زندگی دشمنمان بود ،نمی ترسیدیم

 

شعر من مزه ی خاکستر و الکل می داد

شعر، من را وسط زندگی ات هل می داد

 

شعر من بین تن زخمی مان پل می شد

بیت اول گره روسری ات شل می شد

 

بیت تا بیت فقط فاصله کم می کردی

شعر می خواندم و محکم بغلم می کردی…

 

پیِ تاراندن غم های جدیدم بودی

نگران من و موهای سپیدم بودی

 

نگران بودی ، یک مصرع غمگین بشوم

زندگی لج کند و پیرتر از این بشوم

 

نگران بودی اندوه تو خاکم بکند

نگران بودی سیگار هلاکم بکند

 

نگران بودی این فرصت ِ کم را بُکُشم

نگران بودی یک روز خودم را بُکُشم

 

آه …بدرود گل یخ زده ی بی کس من

آه بدرود زن کوچک دلواپس من …

 

بغلم کن غمِ در زخم ، شناور شده ام

بغلم کن گل بی طاقت پرپر شده ام

 

بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود

بغلم کن که خدا دورتر ازاین نشود

 

مرگ را آخر هر قافیه تمرین نکنم

مردم شهر تو را ،بعد ِ تو نفرین نکنم

 

کاش این نعش به تقدیر خودش تن بدهد

کاش این شعر به من جرات مردن بدهد…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی