مجویید در من ز شادی نشانه
من و تا ابد این غم ِ جاودانه
من آن قصه ی تلخ ِ درد آفرینم
که دیگر نپرسند از من نشانه
نجوید مرا چشم ِ افسانه جویی
نگوید مرا ، قصّه گوی زمانه
من آن مرغ ِ غمگین ِ تنها نشینم
که دیگر ندارم هوای ترانه
ربودند جفت مرا از کنارم
شکستند بال ِ مرا ، بی بهانه
من آن تک درختم که دژخیم ِ پاییز
چنان کوفته بر تنم تازیانه
که خفته است در من فروغ ِ جوانی
که مرده است در من امید ِ جوانه
نه دست ِ بهاری نوازد تنم را
نه مرغی به شاخم کند آشیانه
من آن بی کران ِ کویرم که در من
نیفشانده جز دست ِ اندوه ، دانه
چه می پرسی از قصّه ی غصه هایم ؟
که از من تو را خود همین بس فسانه
که من دشت ِ خشکم که در من نشسته است
کران تا کران ، حسرتی بی کرانه
از : حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۱۹ خرداد ۱۳۹۴
امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم ــ اکنون بی تو ویرانه ــ
پشت کدامین در ، کسی جز تو تواند بود ؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه !
اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان ، پیوند پیمانه
امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه
بین تو و من این همه دیوار و من با تو
کز جان گره خورده است این پیوند جانانه
چون نبض من در هستی ام پیچیده ، می آیی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه
***
گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من ! ای دل ! ای بی تاب ِ دیوانه !
امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر هیچ افیون و خواب هیچ افسانه
از : حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟
که سال ها نچشیده است ، طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را
و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را
درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را
غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید
زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را
نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را
و شانه هایش آن رُستگاه ماران را
گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟
درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !
صبور باش و فراموش کن بهاران را
به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار
صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را
سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !
از : حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
بشنو اکنون که زیر زخم تبر
این درخت جوان ، چه می گوید :
هر نهالی که بر کنند ،
به جاش
جنگلی سرکشیده ، می روید
های جلاد سروهای جوان !
ای رفیق ِ همیشه ی تیشه !
باش تا برکـَـنیم ات از ریشه !
از : حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم
آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟
هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟
تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»
کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را
تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم
ما خویش ند انستیم ، بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم
از : حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز ــ
به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز
بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود
منی که زیسته بودم مدام در پاییز
چنان به دام عزیز تو بسته است دلم
که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز
شده است از تو و حجم متین تو ، پُر بار
کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز
چگونه من نکنم میل بوسه در تو ، تویی
که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز
هراس نیست مرا تا تو در کنار منی
بگو تمام جهانم زند صلای ستیز
تو آن دیاری ، آن سرزمین ِ موعودی
فضای تو همه از جاودانگی لبریز
شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل ها را
من از تو باز نمیگردم ای دیار ِ عزیز !
از : حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی ِ آن چشم ِ روشن
یادآور ِ صبح ِ خیال انگیز ِ دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم ِ تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز ِ عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم ِ تو پیداست
ما هر دُوان خاموش ِ خاموشیم ، اما
چشمان ِ ما را در خموشی گفت و گوهاست
****
دیروزمان را با غروری پوچ کـشتیم
امروز هم زان سان ، ولی آینده ماراست
دور از نوازش های دست مهربانت
دستان ِ من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت راز ِ دستم را بداند
بی هیچ پروایی که دست ِ عشق با ماست
از : حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۱۱ خرداد ۱۳۹۴
شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !
خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی
بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مـُـرد
که تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی
یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماند
سخن ها بر لب «سعدی» ، قلم ها در کف «مانی»
نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می بینی
امید ِ من ! چرا قدر نگاهت را نمی دانی ؟
از : حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۱۰ خرداد ۱۳۹۴
نام من عشق است آیــا میشناسیدم؟
زخمیام -زخمی سراپا- میشناسیدم؟
بـــا شما طـــــــــیکـــــردهام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا میشناسیدم؟
راه ششصدســالهای از دفتر “حــافظ”
تا غزلهای شما، ها! میشناسیدم؟
این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیدهاست
من همان خورشیدم اما، میشناسیدم
پایره وارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، میشناسیدم
میشناسد چشمهایم چهرههاتان را
همچنانی که شماها میشناسیدم
اینچنین بیگــــانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا!، میشناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریـــا! میشنـاسیدم
اصل من بــــودم , بهــانه بود و فرعی بود
عشق”قیس”و حسن”لیلا” میشناسیدم؟
در کف “فرهـاد” تیشه من نهادم، من!
من بریدم “بیستون” را میشناسیدم
مسخکرده چهرهام را گرچه این ایام
با همیندیدار حتیمیشنـاسیدم
من همانم, آَشنــای سالهـای دور
رفتهام از یادتان!؟ یا میشناسیدم!؟
از : حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۰۹ خرداد ۱۳۹۴
لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد
می شد بدانم این که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب تیره وام شد؟
اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد
گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم! تمام شد
شعر من از قبیله خون است خون من
فواره از دلم زد و آمد کلام شد
ما خون تازه در رگ عشقیم عشق را
شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد
بعد از تو باز عاشقی و باز آه … نه!
این داستان به نام تو اینجا تمام شد.
از : حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۰۵ خرداد ۱۳۹۴
یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم…
هوای تو کرده است…
از : حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴