امروز :دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

تب کرده ام انگار

مادرم بالای سرم نشسته ….

دستمال را به چشمانم می کشد و

به پیشانی ام می گذارد !

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

می ترسم !

سالهاست اسیر نگاهت هستم ….

می ترسم

از آزادی …

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

 

همه ی مردم

سر به سنگ می گذارند

تا کسی را پرستش کرده باشند ….

بیا !

می خواهم سرم را روی سینه ات بگذارم ….

 

 

از : م. محمدی مهر

 

 

از سفر می آیم

با چمدانی خالی . . .

و بسیار سنگین !

. . . .

تمام تنهایی ام را

در چمدان جا کرده ام !

 

از : م . محمدی مهر

 

تصور کن …

تصور کن یک روز ِ خیلی خیلی معمولی

زمانی که حواست به هیچ کجا نیست*

جایی …

کسی …

اسیر چشمهایت گشته است

و تو

رهایش کرده ای ….

 

همانگونه اسیر …

همانگونه در بند ،

بی بند …

 

 

از : م . محمدی مهر

 

* وقتی حواست نیست زیباترینی ، وقتی حواست هست فقط زیبایی !

 

 

حالا که آمده ای

تعجب می کنی …

هنوز هم عاشقم !

اما نه بر تو ….

از : م . محمدی مهر

زندگی می رود
در حالی که من
زودتر از او رفته ام !

از : م . محمدی مهر

و آنگاه که پلکهایت ….

 

چه می گویم ؟

تو که دیگر نیستی ….

 

 

از : م . محمدی مهر

بیا !

بیا و برگرد …

برگرد و نگذار

که به بی کسی عادت کنم ….

از : م . محمدی مهر

مهم نیست ، کـِـی ؟!

مهم نیست ، چطور ؟!

مهم نیست ، چرا ؟!

تو

رفته ای ….

همین !

از : م . محمدی مهر

یک مثلث ساده است :

تو …

خاطراتت …

زندگی ام …

از : م . محمدی مهر

یکی بود

یکی نبود

یکی من بودم که هنوز هستم ….

یکی تو بودی که دیگر ….

از : م . محمدی مهر

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی