مثل یک نعره، مثل یک فریاد
از تهِ دره تا کمرکشِ کوه
سربلند ایستاده بر تپه
مثل کوهی، پلنگِ سرکشِ کوه
پوستی خالخالی و یکدست
خزِ نرمی تنیده بر تن او
از همینجا نگاه کن: پیداست
جای زخمی کنار گردن او
یادِ آنروزها که با نامش
برمیآشفت خوابِ کفتاران
رعشه بر جان کوه میافتاد
لرزه بر قامت سپیداران
آسمان در تصرف نامش
دشت در سلطه صدایش بود
هیچ جنبندهای نمیجنبید
هرکجا ردّ پنجههایش بود
آفتابی نمیشد از بیمش
ماه بالای آشیانه او
سالها ماندهبود نیمهشبان
سرِ صحرا به روی شانه او
سایهاش را دولولها با خشم
روز و شب داغداغ بوسیدند
سرِ راهش چه دامها، تلهها
زیر باران و برف پوسیدند
در کنامت نمیر و با خونت
برفها را شراب رنگی کن
ای غرورِ اصیلِ کوهستان!
باز هم، باز هم پلنگی کن
از : سعید بیابانکی
- سعید بیابانکی, شعر
- ۰۷ خرداد ۱۳۹۴
ادامه مطلب
+