ما بچه های این زمانه ایم
و عصر، عصر سیاست است
همهی امور روزانه، امور شبانه
چه مال تو باشد چه مال ما یا شما
امور سیاسی اند
چه بخواهی چه نخواهی
ژنهایت سابقه ی سیاسی دارند
پوستت تهرنگِ سیاسی دارد
چشمهایت جنبه ی سیاسی دارند
هر چه میگویی بازتاب سیاسی دارد
سکوتت چه بخواهی چه نخواهی
سیاسی تعبیر می شود
حتی هنگامی که از باغ و جنگل میگذری
گامهای سیاسی برمی داری
روی خاک سیاسی
شعرِ غیرسیاسی نیز سیاسی ست
و در بالا ماهی میدرخشد
که دیگر ماه نیست
بودن یا نبودن، سوال این است
سوال چیست، عزیزم بگو.
سوالِ سیاسی است
حتی لازم نیست انسان باشی
تا بر اهمیت سیاسی ات افزوده شود
کافی ست نفت باشی، علوفه یا مواد بازیافتی…
یا حتی میز مذاکراتی که شکل آن
ماههاست مورد جنگ و جدال است:
پشت کدام میز درباره ی زندگی و مرگ باید مذاکره کرد
میز گرد یا میز مربع.
در این اثنا
آدمها گم میشدند
جانوران میمردند
خانه ها میسوختند
و مزارع بایر میشدند
مثل زمانهای قدیم که کمتر سیاسی بودند.
از : ویسواوا شیمبورسکا
ترجمه از : مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چاد
- شاعران خارجی, شعر
- ۳۱ شهریور ۱۴۰۲
چیزی تغییر نکرده
جسم دردپذیر است
باید بخورد نفس بکشد بخوابد
پوست نازکی دارد و زیر آن خون
تعداد زیادی دندان و ناخن دارد
استخوان هایش شکستنی و مفصل ها جدا شدنی
همه ی اینها را هنگام شکنجه در نظر می گیرند.
چیزی تغییر نکرده.
جسم می لرزد،
همان گونه که قبل از پایه گذاری رم و بعد از آن می لرزید
در قرن بیستم قبل از میلاد و بعد از آن
شکنجه همان گونه که بوده هست
فقط زمین کوچک تر شده
و هر اتفاقی که می افتند انگار پشت همین دیوار می افتد
چیزی تغییر نکرده.
فقط بر جمعیت افزوده شده
به جرم های قدیمی جرم های تازه ای اضافه شده
جرم های واقعی,تحمیلی,لحضه ای,جرم هایی که جرم نیستند
اما فریادی که جسم با آن تاوانش را می پردازد
مطابق معیار های جاودانی
فریاد معصومیت بوده و هست و خواهد بود.
چیزی تغییر نکرده.
تنها شاید آداب و رسوم,مراسم,رقص ها.
حرکت دست هایی که سپر سر می شوند
همان گونه است که بوده.
جسم در هم می پیچد کلنجار می شود و رها می شود
از پا در می آید و می افتد زانو بغل می گیرد
کبود می شود ورم می کند آب دهانش راه می افتد,غرق در خون.
چیزی تغییر نکرده.
به جز جریان رودخانه ها
خط جنگل ها، ساحل ها، بیابان ها و یخچال ها.
روح آدمی در میان این مناظر می خزد
محو میشود برمی گردد نزدیک و دور می شود
بیگانه برای خود، دست نیافتنی، یک بار مطمئن به وجود خویش
بار دیگر نامطمئن
در صورتی که جسم هست هست و هست
و نمی داند کجا برود.
از : چیزی تغییر نکرده
جسم دردپذیر است
باید بخورد نفس بکشد بخوابد
پوست نازکی دارد و زیر آن خون
تعداد زیادی دندان و ناخن دارد
استخوان هایش شکستنی و مفصل ها جدا شدنی
همه ی اینها را هنگام شکنجه در نظر می گیرند.
چیزی تغییر نکرده.
جسم می لرزد,
همان گونه که قبل از پایه گذاری رم و بعد از آن می لرزید
در قرن بیستم قبل از میلاد و بعد از آن
شکنجه همان گونه که بوده هست
فقط زمین کوچک تر شده
و هر اتفاقی که می افتند انگار پشت همین دیوار می افتد
چیزی تغییر نکرده.
فقط بر جمعیت افزوده شده
به جرم های قدیمی جرم های تازه ای اضافه شده
جرم های واقعی,تحمیلی,لحضه ای,جرم هایی که جرم نیستند
اما فریادی که جسم با آن تاوانش را می پردازد
مطابق معیار های جاودانی
فریاد معصومیت بوده و هست و خواهد بود.
چیزی تغییر نکرده.
تنها شاید آداب و رسوم,مراسم,رقص ها.
حرکت دست هایی که سپر سر می شوند
همان گونه است که بوده.
جسم در هم می پیچد کلنجار می شود و رها می شود
از پا در می آید و می افتد زانو بغل می گیرد
کبود می شود ورم می کند آب دهانش راه می افتد,غرق در خون.
چیزی تغییر نکرده.
به جز جریان رودخانه ها
خط جنگل ها,ساحل ها,بیابان ها و یخچال ها.
روح آدمی در میان این مناظر می خزد
محو میشود برمی گردد نزدیک و دور می شود
بیگانه برای خود,دست نیافتنی,یک بار مطمئن به وجود خویش
بار دیگر نامطمئن
در صورتی که جسم هست هست و هست
و نمی داند کجا برود.
از : ویسواوا شیمبوریسکا
ترجمه از : مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۷ شهریور ۱۴۰۲
سینما را ترجیح میدهم
گربهها را ترجیح میدهم
درختانِ بلوطِ کنارِ رود وارتا را ترجیح میدهم.
دیکنز را بر داستایوفسکی ترجیح میدهم.
خودم را که آدمها را دوست دارد بر خودم که بشریت را دوست دارد،
ترجیح میدهم
ترجیح میدهم نخ و سوزن آماده دمِ دستم باشد.
رنگِ سبز را ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم نگویم که
همهاش تقصیرِ عقل است.
استثناها را ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم زودتر بیرون بروم.
ترجیح می دهم با پزشکان دربارهیِ چیزهایِ دیگر صحبت کنم.
تصاویر قدیمی راهراه را ترجیح میدهم.
خندهدار بودنِ شعر گفتن را
به خندهدار بودنِ شعر نگفتن ترجیح میدهم.
در روابط عاشقانه سالگردهایِ غیرِ رُند را ترجیح می دهم
برای اینکه هر روز جشن گرفته شود.
اخلاقگرایانی را ترجیح میدهم
که هیچ وعدهای نمیدهند.
خوبیهایِ هشیارانه را بر خوبیهایِ بیش از حد زودباورانه ترجیح میدهم.
منطقهیِ غیرنظامیِ را ترجیح میدهم.
کشورهایِ تسخیر شده را بر کشورهایِ تسخیر کننده ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم به چیزی ایراد بگیرم.
جهنمِ بینظمی را بر جهنمِ نظم ترجیح میدهم.
قصههایِ برادارانِ گریم را بر اولین صفحهیِ روزنامهها ترجیح میدهم.
برگ هایِ بیگُل را بر گُلهایِ بیبرگ ترجیح میدهم.
سگهایی که دمشان بریده نشده ترجیح می دهم.
چشم هایِ روشن را ترجیح میدهم چرا که چشم هایِ من تیره است.
گشوها را ترجیح میدهم.
چیزهای زیادیِ را که اینجا از آنها نام نبردهام
بر چیزهایِ زیادی که اینجا از آنها هم نامی برده نشد ترجیح میدهم.
صفرهای آزاد را بر صفرهایِ بهصفشده برایِ عدد شدن را ترجیح میدهم.
زمان یک حشره را بر زمان یک ستاره ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم بزنم به تخته!
ترجیح میدهم نپرسم تا کِی، و کِی.
ترجیح میذهم حتی این امکان را در نظر بگیرم
که وجود هم حقی دارد.
از : ویسواوا شیمبوریسکا
ترجمه از : شهرام شیدایی، مارک اسموژنسکی، چوکاد چکاد
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۲
نیامدنم به شهر N
سر ساعتی مشخص اتفاق افتاد.
از قبل باخبر شده بودی
با نامهای که فرستاده نشده بود.
در زمان پیش بینی شده
رسیدی که نیایی.
قطار به سکوی سه وارد شد
آدمهای زیادی پیاده شدند.
فقدان شخص من
با انبوه مردم
به سوی خروجی میگریخت.
در این شتاب زدهگی
چند زن، شتابزده جایگزین من شدند.
زنی به سوی مردی دوید
که نمیشناختمش
اما او، بلافاصله شناختش.
هر دوشان، روبوسیهایی کردند
که مال ما نبود
در این هنگام چمدانی گم شد
که مالِ من نبود.
راه آهن شهر N
از وجود عینی
نمرهی خوبی آورد.
همه چیز سر جای خودش بود
جزئیات در حال حرکت
در مسیرهای معین.
حتی ملاقات مشخص
انجام شد.
خارج از دسترس
حضور ما.
در بهشت از دست رفتهی
احتمالات.
در جای دیگر.
در جای دیگر.
آهنگ این کلمات
چه غریب است.
از : ویسواوا شیمبورسکا
ترجمه از : مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۲
تا زمانی که زنی در موزه ملی*
در سکوت و تمرکز نقاشی،
شیر می ریزد پیوسته
از قدحی به پیاله ای**
جهان سزاوار پایان جهان نیست.
از : ویسواوا شیمبورسکا
ترجمه از : بهمن طالبی نژاد و آنا مارچینوفسکا
* موزه ای به نام Rijks Museum واقع در آمستردام
** اشاره به تابلو زن شیر فروش اثر یوهانس ورمیر – ۱۶۵۸
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۳ اسفند ۱۴۰۱
خوب شد که آمدی ــ زن گفت.
شنیدی که هواپیما پنج شنبه سقوط کرد؟
خب آنها به دنبالم آمدند
برای همین.
می گوین که او هم در فهرست مسافران بود.
خب که چه؟ شاید نظرش را تغییر داده.
قرصهایی به من دادند تا غش نکنم.
بعد کسی را نشانم دادند که نمی شناختم.
سراپا سوخته بود، به جز یک دستش.
تکه ای پیراهن، ساعت، حلقه ی ازدواج.
برافروختم، مطمئناً او نیست!
او با من اینکار را نمی کرد که به این شکل درآید.
فروشگاه ها پر از آن پیراهن ها
و این ساعت معمولی است.
و نام ما درونِ حلقه،
نام هایی رایج است.
خوب شد که آمدی.
کنارم بنشین.
باید پنج شنبه می آمد.
و تا آخر سال پنج شنبه های زیادی را در پیش داریم.
کتری چای را روشن خواهم کرد.
موهایم را خواهم شست، و دیگر چه،
تلاش می کنم از این کابوسها بیدار شوم.
خوب شد آمدی،
آنجا سرد بود
او در کیسه خواب پلاستیکی…
منظورم، همان مرد بدبخت است.
پنج شنبه را روشن خواهم کرد، چای را می شویم،
چون نام هایمان رایج است.
از : ویسواوا شیمبورسکا
ترجمه از : بهمن طالبی نژاد، آنا مارچینوفسکا
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۱ اسفند ۱۴۰۱
معجزهای معمولی:
این که معجزههای معمولی زیادی اتفاق میافتد.
یک معجزهی متداول:
پارس سگهای ناپیدا
در خاموشی شب.
یه معجزه از بین معجزههای زیاد دیگر:
یک ابر کوچک سبک
که میتواند یک ماه بزرگ و سنگین را بپوشاند.
چندتا معجزه در یکی:
عکس یک درخت توسکا در آب افتاد،
و این که درخت، وارونه است، از چپ به راست،
و این که آنجا رشد میکند، با سر رو به پایین
و هیچوقت هم به کف آب نمیرسد،
هرچند آب، کمعمق است.
یک معجزهی هر روزه:
بادهای خیلی ملایم،
موقع توفان، توفانی میشوند.
اولین معجزه در بین معجزههای شبیه هم:
گاوها، گاوند.
دومین معجزه که شبیه هیچکدام نیست:
این باغ،
فقط از آن دانه بارور میشود.
یک معجزه، بدون شنل و کلاه:
کبوترهای سفید پراکنده.
یک معجزه که هر اسمی میتوانی روی آن بگذاری:
امروز، خورشید ساعت سه و چهارده دقیقه طلوع کرد
و هشت و یک دقیقه غروب خواهد کرد.
یک معجزه که آنقدر که باید، تعجبآور نیست:
اگرچه دست، کمتر از شش انگشت دارد،
ولی هنوز هم بیشتر از چهار چهار انگشت دارد.
یک معجزه برای اینکه نگاهی به اطرافت بیندازی،
دنیا، همهجا هست.
یک معجزهی اضافی، مثل همهچیز که اضافی است:
چیزی که غیرقابل فکر کردن است،
قابل فکر کردن است.
از : ویسواوا شیمبوریسکا
ترجمه از : ملیجه بهارلو
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۸ اسفند ۱۴۰۰
باز هیچوقت خودش را مقصر نمیداند.
پلنگ نمیداند وجدان یعنی چه.
وقتی ماهی گوشتخوار به طعمهاش حمله میکند،
اصلاً احساس شرم نمیکند.
مار کاملاً به خودش مطمئن است.
شغال
پشیمانی را نمیفهمد.
شیرها و شپشها
در مسیرشان دچار شک و دودلی نمیشوند؛
چرا باید بشوند، وقتی میدانند کارشان درست است؟
اگرچه قلب نهنگ قاتل، صد کیلو وزن دارد،
اما قسمتهای دیگرش سبُک است.
در سومین سیارهی خورشید،
در میان این همه رفتار وحشیانه،
هیچ چیزی حیوانیتر از
داشتن یک وجدان آسوده نیست.
از : ویسواوا شیمبورسکا
ترجمه : ملیحه بهارلو
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ بهمن ۱۳۹۹
هردو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده
چنین اطمینانی زیباست
اما تردید زیباتر است
چون قبلا همدیگر را نمی شناختند
گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده
اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی
که آن دو می توانسته اند سال ها پیش
انجا از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی آورند
شاید درون دری چرخان زمانی روبروی هم؟
یک ببخشید در ازدحام مردم؟
یک صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟
ولی پاسخشان را می دانم
نه، چیزی به یاد نمی آورند
بسیار شگفت زده می شدند
اگر می دانستند، که دیگر مدت هاست
بازیچه ای در دست اتفاق بوده اند
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود
آنها را به هم نزدیک می کرد
دور می کرد
جلوی راهشان را می گرفت
و خنده ی شیطانی اش را فرو می خورد و کنار می جهید
علائم و نشانه هایی بوده
هر چند ناخوانا
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه ی گذشته
برگ درختی از شانه ی یکیشان
به شانه ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته
از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟
دستگیره ها و زنگ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصله ای کوتاه آن دیگری
چمدان هایی کنار هم در انبار
شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده
بالاخره هر آغازی
فقط ادامه ای ست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه ی آن باز می شود
از : ویسواوا شیمبوریسکا
ترجمه از : مارک اسموژنسکی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۷ تیر ۱۳۹۴
پیاز چیز دیگری ست.
دل وروده ندارد.
تا مغز مغز پیاز است
تا مغز مغز پیاز است
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می تواند بی دلهره ای
به درونش نگاه کند.
در ما بیگانگی و وحشی گری ست
که پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافت های داخلی در ماست
آناتومی پر شور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است.
پیاز چندین برابر عریان تراست
تا عمق شبیه خودش .
پیاز وجودی ست بی تناقض
پیاز پدیده ی موفقی ست.
لایه ای درون لایه ای دیگر به همین سادگی
بزرگ تر کوچک تر را دربرگرفته
و در لایه ی بعدی یکی دیگر یعنی سومی چهارمی.
فوگ متمایل به مرکز
پژواکی که به کر تبدیل می شود.
پیاز این شد یک چیزی:
نجیب ترین شکم دنیا .
از خودش هاله های مقدسی می تند
برای شکوه اش.
در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها
مخاط و رمزیات.
و حماقت کامل شدن را
از ما دریغ کرده اند.
از : ویسواوا شیمبوریسکا
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
در سنگی را می زنم .
- منم , اجازه ورود بده ,
می خواهم به درونت داخل شوم ,
و دوروبررا نگاه کنم,
تورا مثل هوا نفس بکشم.
- برو-سنگ می گوید.-
من کاملا بسته هستم.
حتا اگر تکه تکه شویم
باز بسته خواهیم ماند.
حتا اگر به شکل ماسه درآییم
هیچ کس را به خود راه نمی دهیم
در سنگی را می زنم.-
منم , اجازه ورود بده .
صرفا از روی کنجکاوی آمده ام
کنجکاوی ای که تنها فرصت اش زندگی ست.
می خواهم نگاهی به قصرت بیندازم,
وبعد, از یک برگ و یک قطره ی آب هم دیدن کنم .
برای این همه کار زمان کم آوردم.
میرایی من باید تورا متاثر می کرد.
- من از جنس سنگم –سنگ می گوید-
و ضروری ست که جدیت را حفظ کنم .
از این جا برو.
من فاقد عضلات خندیدنم.
در سنگی را می زنم .
- منم اجازه ورود بده .
شنیده ام که در تو اتاق هایی بزرگ و خالی هست ,
اتاق هایی از نظر پنهان مانده با زیبایی هایی بی مصرف,
مسکوت , بی طنین گام های کسی.
قبول کن که خودت چیزی از آن نمی دانی .
- اتاق هایی بزرگ و خالی –سنگ می گوید-
اما در آن ها جایی وجود ندارد.
زیبا, شاید, اما
خارج از حواس ناقص تو.
می توانی مرا بشناسی, اما هرگز مرا تجربه نخواهی کرد.
همه ی سطحم مقابل چشمان توست
اما همه درونم وارونه.
در سنگی را می زنم.
- منم , اجازه ورود بدده.
دنبال سر پناهی همیشگی در تو نیستم
من بد بخت نیستم.
من بی خانمان نیستم.
دوست دارم دوباره به دنیایی که درآنم برگردم.
دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم آمد.
و برای اثبات این که در تو واقعا حضور داشته ام
چیزی جز کلماتی که هیچ کس باورشان نخواهد کرد
عرضه نخواهم کرد.
- اجازه ورود نخواهی داشت –سنگ می گوید-
حس همیاری نداری.
هیچ حسی جایگزین حس همیاری نخواهد شد.
حتا اگر چشم تیزبینی یافت شود
بدون حس همیاری به هیچ دردی نمی خورد.
اجازه ورود نخواهی داشت
تازه می توانی شمه ای از آن حس
شکل نخستینه ی آن, وتنها تصوری از آن را داشته باشی.
در سنگی را می زنم .
- منم ,اجازه ورود بده .
نمی توانم دو هزار قرن
منتظر ورود به بارگاه تو بمانم .
- اگر باور نمی کنی-سنگ می گوید –
از برگ بپرس ,همان را که من گفتم خواهد گفت
از قطره آ ب بپرس, همان را که برگ گفت خواهد گفت.
دست آخر از تار موی سر خودت بپرس .
خنده مرا نمی گشاید, خنده, خنده ی بزرگ
خنده ای که با آن نمی توانم بخندم.
درسنگی را می زنم .
- منم, اجازه ورود بده .
من دری ندارم-سنگ می گوید.
از : ویسواوا شیمبوریسکا
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴