امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

پسر جوانی با کت شلوار و بسیار رسمی ولی کمی با عجله وارد آسانسور می شود. دکمه نامعلومی را می زند و جلوی آینه آسانسور مشغول مرتب کردن گره کراوات و کمی هم موهایش می شود. در حالی که زیر لب ترانه ای را زمزمه می کند و گاهی با سوت زدن ملودی می سازد، منتظر است. بسیار منتظر است اما نشان نمی دهد. زمان انتظار طولانی می شود. آسانسور همچنان در حال حرکت است، بالا و بالا و بالاتر می رود. پسر کمی مشکوک می شود. به دکمه های آسانسور نگاه می کند. هیچ شماره ای نیست. تعدادی دکمه دایره ای کاملا یکسان در کنار هم قرار گرفته اند. موبایلش را بیرون می آورد. آنتن نیست. شارژ گوشی کم است. دوربین از بالا به صفحه گوشی نگاه میکند. وقتی پسر گوشی را به جیبش برمیگرداند دوربین می بیند که بند یکی از کفش ها باز است. پسر هم متوجه اش می شود ولی اهمیتی ندارد.به دنبال یک راه به بیرون است. کیفش را زمین می گذارد و با اضطراب به همه جای آسانسور دست میکشد. هیچ دکمه اضطراری نیست. در اوج نگرانی آسانسور می ایستد. درب آسانسور باز می شود. پسر آرام کیفش را برمیدارد و از آسانسور که خارج می شود، یک مهماندار به او توصیه میکند که در صندلی خودش بنشیند و کمربندش را هم ببندد. هواپیما در وضعیتی بحرانی قرار دارد….

 

 

نوشته : م. محمدی مهر

منبع : مجله ادبی، فرهنگی هنر سپید

 

ادامه مطلب
+

غرور

صورت بی‌تفاوت مردی است

که سالها پیش

در انتهای خیابانی خیس

زندگی

از نوک انگشتانش فاصله گرفت

و مرگ

از همان نقطه در جانش ریشه دواند …

 

غرور

سرمای دستهای مردی است

که با هیچ آتشی گرم نمی‌شوند

و او در جهنمش زندگی آرامی دارد …

 

مردی که

حتی مرگ هم او را به هیجان نمی‌آورد

تنها

از روبروی همان خیابان همیشگی که عبور می‌کند

قلبش اندکی نمی‌زند…

 

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

ادامه مطلب
+

در کنار تو بودن زمان را بی معنا می کند

و در بی تو بودن زمان به کار نمی آید

 

حالا تنها سه سطر مانده تا لحظه ی خداحافظی

و من دارم با همین شعر لعنتی

آخرین فرصت بوسیدنت را

از دست …

دادم !

 

حالا دیگر هر چه که شعر بگویم

از تو

دورتر می شوم

و هر چه شاعرتر باشم

بیچاره ترم …

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

بیا تا فرصت هست

پیاده روی های طولانی را تجربه کنیم

 

فردا که من پشت میز کافه می نشینم

و تو عروسی می کنی …

فردا که من پشت میز کافه می نشینم

و تو دخترت را تا مدرسه می رسانی …

فردا که من پشت میز کافه می نشینم

و تو دخترت را عروس می کنی …

 

فردا …

دیر است

بیا تا فرصت هست

تجربه کنیم …

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

دوست داشتنت

وقتی مرا نمی خواهی

سخت ترین آزمون زندگی است

تو

ــ تنها مونس زندگی ام! ــ

دوستت دارم و

اعتراف می کنم

رهایی از تو

ممکن نیست …

 

ناگفته هایم را

جوی های بی انتهای خیابان ها برده اند و من

مشتاقم به همین

هر از گاهی از دور دیدنت …

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

 

غرور نبود
خودخواهی نبود
تکبر نبود
آنچه از چشمانت جاری در آخرین دیدارمان !
هیچ یک از اینها نبود …. می دانم !
همه اش تلخ ،
سیل صبر کردنهای بیهوده ی خودم بود  !

 

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

 

تو آنجا نشسته ، غصه می خوری !

من اینجا زانو به بغل ، غمگینم !

تو آنجا تا نیمه شب گریه می کنی !

من اینجا پا به پایت ، اشک می ریزم !

تو آنجا …

من اینجا …

فاصله مان کیلومتر هاست اما

قلبهایمان را انگار در هم تنیده اند ….

 

 

از : م . محمدی مهر

 

یک میلیون سال از آخرین دیدارمان می گذرد !

و من یک میلیون سال پیرتر شده ام !

و انگار قرار نیست هیچ گاه این شب به پایان برسد ….

 

چند ” شب ” دیگر باید صبر کنم ؟

چند ” میلیون سال ” دیگر ، بی تو ؟! …

 

 

از : م . محمدی مهر

 

افسوس هیچ چیز را نمی خورم …

حسرت هیچ چیز را ندارم …

به هیچ چیز فکر نمی کنم ….

و همین “هیچ چیز” ها آزارم می دهند !

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

 

بودی !

سبز بود !

زنده بودم …

 

 

رفتی !

خشک شد !

و حالا میمیرم هر روز غروب

پای همان درخت همیشگی …

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

 

باران !

باران !

باران !

آه ! ای نازنین یاران ،

قطره های زلال ِ باران …

اشک های پاک ِ ماه ِ آسمانان !

اشک ِ شادی ،

اشک ِ غم ،

یا اشک ِ حسرت !

 

لغزید بر گونه ام ناگهان

یک قطره . . .

باران !

باران !

باران !

 

 

از : م . محمدی مهر

 

هیچ شعری نمی نویسم !

هیچ شعری مرا نمی نویسد !

 

هیچ شعری نمی خوانم !

هیچ شعری مرا نمی خواند !

 

هیچ شعری دوست ندارم !

هیچ شعری مرا دوست ندارد !

 

زنده نیستم انگار …

 

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی