امروز :پنج شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود

بر سر من عید چون آوار می آید فرود

 

می دهم خود را نوید سال ِ بهتر ، سالهاست

گرچه هر سالم بتر از پار می آید فرود

 

در دل من خانه گیرد ، هر چه عالم را غم است

می رسد وقتی به منزل ، بار می آید فرود

 

رنگ راحت کو به عمر ، -این تیر پرتاب اجل- ؟

می گریزد سایه ، چون دیوار می آید فرود

 

شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم

شب چو آید ، پرده خمّار می آید فرود

 

بهر یک شربت شهادت ، داد یک عمرم عذاب

گاه تیغ مرگ هم دشوار می آید فرود

 

وارثم من تخت ِ عیسی را ، شهید ثالثم

وقت شد، منصور اگر از دار می آید فرود

 

بر سر من عید چون آوار می آید ، امید !

بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود

 

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

آری، تو آن‌که دل طلبد آنی.

اما

افسوس!

دیری‌ست کان کبوتر خون‌آلود،

جویای گمشده‌ی جادو،

پرواز کرده است…

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

از ظلمت رمیده خبر می دهد سحر

شب رفت و با سپیده خبر می دهد سحر

 

در چاه بیم، امید به ماه ندیده داشت

و اینک ز مهر دیده خبر می دهد سحر

 

از اختر شبان، رمه ی شب رمید و رفت

وز رفته و رمیده خبر می دهد سحر

 

زنگار خورد جوشن شب را به نوش خند

از تیغ آب دیده خبر می دهد سحر

 

باز از حریق بیشه خاکسترین فلق

آتش به جان خریده خبر می دهد سحر

 

از غمز و ناز انجم وز رمز و راز شب

بس دیده و شنیده خبر می دهد سحر

 

بس شد شهید پرده شب ها، شهاب ها

وان پرده ها دریده خبر می دهد سحر

 

آه آن پریده رنگ که بود و چه شد کز او

رنگش ز رخ پریده خبر می دهد سحر

 

چاووش خوان قافله روشنان امید

از ظلمت رمیده خبر می دهد سحر

 

 
از : مهدی اخوان ثالث

 

چون درختی در صمیم ِ سرد و بی ابر زمستانی

هرچه برگم بود و بارم بود،

هرچه از فرّ بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود،

هر چه یاد و یادگارم بود،

ریخته‌ست.

 

چون درختی در زمستانم،

بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود.

دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری

در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟

دیگر آیا زخمه‌های هیچ پیرایش،

با امید روزهای سبز آینده

خواهدم این سوی و آن سو خُست؟

 

چون درختی اندر اقصای زمستانم.

ریخته دیری‌ست

هر چه بودم یاد و بودم برگ.

یاد ِ با نرمک نسیمی چون نماز شعله‌ی بیمار لرزیدن،

برگ چونان صخره‌ کّری نلرزیدن.

یاد رنج از دست‌های منتظر بردن،

برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن.

 

ای بهارِ همچنان تا جاودان در راه!

همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر.

هرگز و هرگز

بر بیابان غریب من

منگر و منگر.

سایه نمناک و سبزت هرچه از من دورتر، خوشتر.

بیم دارم کز نسیم ساحر ِ ابریمشین تو،

تکمه‌ی سبزی بروید باز، بر پیراهنِ خشک و کبود من.

همچنان بگذار

تا درود دردناک ِ اندُهان ماند سرود من.

 

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

 

اما نمی‌دانی چه شبهایی سحر کردم!

بی‌آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من

در خلوت خواب گوارایی

و آن گاهگه شبها که خوابم برد

هرگز نشد کاید بسویم هاله‌ای یا نیم‌تاجی گل

از روشنا گلگشت رؤیایی

 

در خوابهای من

این آبهای اهلی وحشت

تا چشم بیند کاروان هول و هذیان‌ست

این کیست؟ گرگی محتضر، زخمیش بر گردن

با زخمه‌های دم‌به‌دم کاه نفسهایش

افسانه‌های نوبت خود را

در ساز این

میرنده تن غمناک می‌نالد

وین کیست؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون

سرشار و سیر از لاشه‌ی مدفون

بی اعتنا با من نگاهش

پوز خود بر خاک می‌مالد!

 

آنگه دو دست مرده‌ی پی کرده از آرنج

از روبرو می‌آید و رگباری از سیلی

من می‌گریزم سوی درهایی که می‌بینم

بازست، اما پنجه‌ای خونین که پیدا نیست

از کیست؟

تا می‌رسم در را برویم کیپ می‌بندد

آنگاه زالی جغد و جادو می‌رسد از راه

قهقاه می‌خندد

وان بسته درها را نشانم می‌دهد با مهر و موم پنجه‌ی خونین

سبابه‌اش جنبان به ترساندن

گوید:

«بنشین

شطرنج…»
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می‌بینم

تازان به سویم تند چون سیلاب

من به خیالم می‌پرم از خواب

مسکین دلم لرزان چو برگ از باد

یا آتشی پاشیده بر آن آب

خاموشی مرگش پر از فریاد

آنگه تسلی می‌دهم خود را که این خواب و خیالی بود

اما

من گر بیارامم

با انتظار نوشخند صبح فردایی

این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس

تسکین نمی‌یابد به هیچ آغوش و لالایی

از بارها یک بار

شب بود و تاریکیش

یا روشنای روز، یا کی؟ خوب یادم نیست

اما گمانم روشنیهای فراوانی

در خانه‌ی همسایه می‌دیدم

شاید چراغان بود، شاید روز

شاید نه این بود و نه آن، باری

بر پشت بام خانه‌مان ، روی گلیم تیره وتاری

با پیر دُختی زرد گون گیسو که بسیاری

شکل و شباهت با زنم می برد،

غرق عرصه‌ی شطرنج بودم من

جنگی از آن جانانه‌های گرم و جانان بود

اندیشه‌ام هرچند

بیدار بود و مرد میدان بود

اما

انگار بخت آورده بودم من

زیرا

چندین سوار پر غرور و تیز گامش را

در حمله‌های گسترش پی کرده بودم من

بازی به شیرین‌آبهایش بود

با این همه از هول مجهولی

دایم دلم بر خویش می لرزید

گویی خیانت می‌کند با من یکی از چشمها یا دستهای من

اما حریفم بیش می‌لرزید

در لحظه‌های آخر بازی

ناگه

زنم، همبازی شطرنج وحشتناک

شطرنج بی‌پایان و پیروزی

زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند

گویا مراهم پاره‌ای خنداند

دیدم که شاهی در بساطش نیست

گفتی خواب می‌دیدم

او گفت : این برجها را مات کن!

خندید

یعنی چه؟

من گفتم

او در جوابم خندخندان گفت

ماتم نخواهی کرد، می‌دانم

پوشیده می‌خندند با هم پیر فر زینان

من سیلهای اشک و خون بینم

در خنده‌ی اینان

آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی

کانسو ترک تکرار می‌کرد آنچه او می‌گفت

با لهجه‌ی بیگانه و سردی

ماتم نخواهی کرد، می‌دانم

زنم نالید

آنگاه اسب مرده‌ای را

از میان کشته‌ها برداشت

با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق

پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد‌، گفت:

آنجاست

پرسیدم

آنجا چیست؟

نالید و دستان را به هم مالید

من باز پرسیدم

نالان به نفرت گفت:

خواهی دید!

ناگاه دیدم

آه !گویی قصه می بینم

ترکه‌ای تندر، ترق

بین جنوب و شرق

زد آذرخشی برق

اکنون دگر باران جرجر بود

هر چیز و هر جا خیس

هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس

یا سوی چتری گیرم از ابلیس

من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار

در زیر آن باران غافلگیر

ماندم

پندارم اشکی نیز

افشاندم

بر نطع خون‌آلود این شطرنج رؤیایی

و آن بازی جانانه و جدی

در خوشترین اقصای ژرفایی

وین مهره های شکرین،‌ شیرین و شیرینکار

این ابر چون آوار ؟

آنجا اجاقی بود روشن …‌ مُرد

اینجا چراغ افسرد

دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار

این هردم افزونبار

شطرنج خواهد باخت

بر بام خانه بر گلیم تار؟

آن گسترشها

وان صف آرایی

آن پیلها و اسبها و برج و باروها

افسوس

باران جرجر بود و ضجه‌ی ناودانها بود

و سقف‌هایی که فرو می ریخت

افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما

و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش

در هر

کناری ناگهان می شد صلیب ما

افسوس

انگار درمن گریه می کرد ابر

من خیس و خواب آلود

بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ

انگار بر من گریه می‌کرد ابر…

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

 

ای تکیه گاه و پناه

زیباترین لحظه های

پرعصمت و پر شکوه

تنهایی و خلوت من

ای شط شیرین پرشوکت من

 

ای با تو من گشته بسیار

درکوچه‎های بزرگ نجابت

ظاهر نه بن بست عابر فریبنده‎ی استجابت

در کوچه‎های سرور و غم راستینی که‎مان بود

در کوچه باغ گل ساکت نازهایت

در کوچه باغ گل سرخ شرمم

در کوچه‎های نوازش

در کوچه‎های چه شبهای بسیار

تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن

در کوچه‎های مه آلود بس گفت و گو ها

بی هیچ از لذت خواب گفتن

در کوچه‎های نجیب غزلها که چشم تو می خواند

گهگاه اگر از سخن باز می‎ماند

افسون پاک منش پیش می‎راند

 

ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک

ای شط زیبای پر شوکت من

ای رفته تا دوردستان

آنجا بگو تا کدامین ستاره است

روشن‎ترین همنشین شب غربت تو؟

ای همنشین قدیم شب غربت من

 

ای تکیه‎گاه و پناه

غمگین‎ترین لحظه‎های کنون بی‎نگاهت تهی مانده از نور

در کوچه‎باغ گل تیره و تلخ اندوه

در کوچه‎های چه شبها که کنون همه کور

آنجا بگو تا کدامین ستاره است

که شب‎ فروز تو خورشید پاره است؟

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

دکلمه شعر با صدای شاعر

برای مشاهده سایر دکلمه های مهدی اخوان ثالث کلیک کنید

 

 

دکلمه شعر با صدای فروغ فرخزاد

برای مشاهده سایر دکلمه های فروغ فرخزاد کلیک کنید

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم

گردی نستردیم و غباری نستاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز

از بیدلی آن را ز در خانه براندیم

هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است

ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما

پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم

و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر

سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند

ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم

ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت

بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم

از نه خم گردون بگذشتند حریفان

مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

طوفان بتکاند مگر “امید” که صد بار

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

از : مهدی اخوان ثالث (م.امید)

می دَمَد شبگیر فروردین و بیدارم

باز شبگیری دگر

وز سال دیگر، باز

باز یک آغاز …

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

 

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پُر گوی و گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را می کنیم آغاز

 

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین : راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی

دو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام

اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام

سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

 

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟

 

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست

سوی بهرام ، این جاوید خون آشام

سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم

که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام

و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی

و اکنون می زند با ساغر “مک نیس*” یا “نیما”

و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

سوی اینها و آنها نیست

به سوی پهندشت بی خداوندی ست

که با هر جنبش نبضم

هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند

 

بهل کاین آسمان پاک

چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

پدرشان کیست ؟

و یا سود و ثمرشان چیست ؟

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

 

به سوی سرزمینهایی که دیدارش

بسان شعله ی آتش

دواند در رگم خون نشیطِ زنده ی بیدار

نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار

چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم

که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم

کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار

به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار

و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور

“کسی اینجاست ؟

هلا ! من با شمایم ، های ! … می پرسم کسی اینجاست ؟

کسی اینجا پیام آورد ؟

نگاهی ، یا که لبخندی ؟

فشار گرم دست دوست مانندی ؟”

و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه

مرده ای هم رد پایی نیست

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ

وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر

به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد

ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که می خواند:

“جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد…”

 

وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها

پس از گشتی کسالت بار

بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار

“کسی اینجاست ؟”

و می بیند همان شمع و همان نجواست

که می گویند بمان اینجا ؟

که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور :

خدایا “به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟”

 

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

کجا ؟ هر جا که پیش اید

بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما

زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر.

 

بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود

وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد : دیر

 

کجا ؟ هر جا که پیش اید

به آنجایی که می گویند

چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان

و در آن چشمه هایی هست

که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

و می نوشد از آن مردی که می گوید:

“چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

کز آن گل کاغذین روید ؟”

به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست

که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا**

نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست

 

کجا ؟ هر جا که اینجا نیست

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

ز سیلی زن ، ز سیلی خور

وزین تصویر بر دیوار ترسانم

درین تصویر

عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا

زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا

به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من

به زنده ی تو ، به مرده ی من.

 

بیا تا راه بسپاریم

به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده

به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

که چونین پاک و پاکیزه ست

 

به سوی آفتاب شاد صحرایی

که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا

می اندازیم زورقهای خود را چون کـُـلِ بادام

و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم

که باد شرطه را آغوش بگشایند

و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام

 

بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین

من اینجا بس دلم تنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی فرجام بگذاریم

 

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

 

* لوئیس مک نیس ، شاعر ایرلندی

** تاراس بولبا (ویکیپدیا)

 

 

 

بگیر فطره ام اما مخور برادر جان

که من در این رمضان

قوت ِ غالبم غم بود …

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

 

 

… عُقدۀ خود را فرو می خورد ،

چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر

و به دُشخواری فرو می برد ؛

لقمۀ بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود …

 

…«هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ؟

یک فریب ساده و کوچک .

آن هم از دست ِ عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جر با او نمی خواهی .

من گمانم زندگی باید همین باشد .

 

آه ! … آه ! امّا

او چرا این را نمی داند ، که در اینجا

من دلم تنگ است ، یک ذره است ؟

شاتقی هم آدم است ، ای دادِ بر من ، داد !

ای فغان ! فریاد !

من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟

که من ِ بیچاره هم در سینه دل دارم .

که دل ِ من هم دل است آخر ؟

سنگ و آهن نیست .

او چرا این قدر از من غافل است آخر ؟

آه ، آه ای کاش

گاهگاهی بچه را نیز می آورد.

کاشکی … امّا … رها کن ، هیچ »

و رها می کرد .

او رها می کرد حرفش را .

حرف ِ بیدادی که از آن بود دایم داد و فریادش .

و نمی بُرد و نمی شد بُرد از یادش.

 

اغلب او اینجا دهان می بست

گر به ناهنگام ، یا هنگام ، دَم دَر می کشید از درد ِ دل گفتن .

شاتقی، این ترجمان ِ درد ،

قهرمان ِ درد ،

آن یگانه مرد ِ مردانه .

پوچ و پوک ِ زندگی را نیم دیوانه .

و جنون عشق را چالاک و یکتا مرد .

او به خاموشی گرایان ، شکوه بس می کرد .

و سپس با کوشش ِ بسیار

عقدۀ خود را فرو می خورد .

چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر

و به دُشخواری فرو می برد ؛

لقمۀ بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود.

تا چها می کرد ، خود پیداست،

چون گـُـوارد ، یا چه می آرد

جرعۀ خنجر به کام و سینه و حنجر ؟

و چه سینه و حنجری هم شاتقی را بود !

دودناکی ، پنجره ی کوری که دارد رو به تاریکا .

زخمگینی خُشک و راهی تنگ و باریکا .

گریه آوازی ، گره گیری ، خَسَک نالی .

چاه راه ِ کینه و خشم اندرون ، تاب و شکن بیرون .

خشم و خون را باتلاقی و سیه چالی .

تنگنا غمراهه ای ، نَقبِ خراش و خون .

 

شاتقی آنگاه

چند لحظه چشمها می بست و بعد از آن ،

می کشید آهی و می کوشید

ــ با چه حالتها و حیلتها ــ

باز لبخند ِ غریبش را ، که چندی محو و پنهان بود ،

با خطوط ِ چهرۀ خود آشنا می کرد .

لیکن این لبخند ، در آن چهره تا یک چند ،

از غریب ِ غربت ِ خود مویه ها می کرد .

و چنانچون تکّه ای وارونه از تصویر ،

ــ یا چو تصویری که می گرید ، غریبی می کند در قاب ِ بیگانه ــ

در خطوط ِ چهرۀ او ، جا نمی افتاد .

حِسّ غربت در غریبه قابهای چشم ِ ما می کرد .

شاتقی آنگاه در می یافت .

روی می گرداند و نابیننده ، بی سویی ، نگاه می کرد .

همزمان با سرفه ، یا خمیازه ، یا با خارش چانه ،

ــ می نمون این گونه ، می کرد ــ

تکّۀ وارون ِ آن تصویر را از چهره بر می داشت ؛

و خطوط ِ چهره اش را جا به جا می کرد .

تا بدین سان از برای آن جراحت ، آن به زهر آغشته ، آن لبخند ،

باز جای غصب وا می کرد .

 

عصر بود و راه می رفتیم ،

در حیاط ِ کوچک پاییز ، در زندان ،

چند تن زندانی ِ با هم ، ولی تنها .

آنچنان با گفت و گو سرگرم ؛

این چنین با شاتقی خندان .

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

بگیر فطره‌ام،

اما مخور، برادر جان !

که من در این رمضان،

قوتِ غالبم غم بود!

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی