امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

یک غزل گفته‌ام مثل یک سیب، با ردیف بیفتد بیفتد

شاید این شعر بی‌مایه باشد، شاید این قافیه بد بیفتد

 

من ولی امتحان کردم امشب، آسمان ریسمان کردم امشب

شاید این شعر بی‌مایه روزی، دست یک روح مرتد بیفتد

 

من ولی در پی یک سوالم: این که پایان این ماجرا چیست؟

این که آخر چرا مرگ باید روی یک خط ممتد بیفتد؟

 

شعله باید برانگیزم از خویش، دار باید بیاویزم از خویش

تا کی آخر در آیینه چشمم، بر نگاهی مردد بیفتد

 

بر لب بام خورشید بودیم، بر لب بام خورشید آری

بر لب بام خورشید ناگاه، ماه در پایت آمد بیفتد

 

اشک بر سطر لبخند افتاد، خواندم از گونه‌های تو در باد

سیب یک لحظه یک اتفاق است، اتفاقی که باید بیفتد

 

اتفاقی شبیه شکستن، خلسه‌ای مثل از خود گسستن

اتفاقی که امروز.. فردا.. یا نه هر لحظه شاید بیفتد

 

خیز و در شهر غوغا کن آزر! آتشی تازه بر پا کن آزر!

رفته است آن تبردار دیروز، پای بت‌های معبد بیفتد

 

موج باید برانگیزی از من، ماه باید بیاویزی از من

موج یا ماه تا نبض دریا، یک دم از جزر و از مد بیفتد

*****

مرگ طنزی فصیح است آری، باید از عمق جان خواند و خندید

گرچه این شعر بی‌مایه باشد، گرچه این قافیه بد بیفتد

 

 

از : محمدحسین بهرامیان

 

باز شب ماند و من و این عطش خانگی ام

باز هم یاد تو ماند و من و دیوانگی ام

 

اشک در دامنم آویخت که دریا باشم

مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم

 

خواب دیدم که تو می آمدی و دل می رفت

محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت :

 

یک نفر مثل پری یک دو نظر آمد و رفت

با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت

 

خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد

باز دنبال جگر گوشه ی مردم افتاد

 

” آخرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد

یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد ”

 

تا غزل هست دل غمزده ات مال من است

من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است

 

” آی تو تو که فریب من و چشمان منی

تو که گندم تو که حوا تو که شیطان منی

 

تو که ویران من بی خبر از خود شده ای

تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای ”

 

در نگاه تو که پیوند زد اندوه مرا

چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا ؟

 

ای دلت پولک گلنار ؛ سپیدار قدت

چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت ؟

……

 

 

از : محمد حسین بهرامیان

 

 

مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم

باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم

 

عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار

گرداب نا آرام دریای خودم باشم

 

شیدایی شبهای بی لیلا به من آموخت

باید به فکر روح تنهای خودم باشم

 

بیهوده بودم هرچه از دیروز تا دیروز

باید از امشب فکر فردای خودم باشم

 

بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم

در گیرودار دین و دنیای خودم باشم

 

اما نه…! من آتش به جان، شعله ام، داغم

نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم

 

حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی

اما خودم تعبیر رویای خودم باشم

 

من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی

آیینه دار بی کسی های خودم باشم

 

باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟

حیف است من غرق تماشای خودم باشم

 

حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی

من سایه ای افتاده در پای خودم باشم

 

باید ردیف شعر را لـَ-ـختی بگردانم

تا آخرین حرف الفبای خودم باشی

 

هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم

تا هفت روز هفته لیلای خودم باشی

 

 

از : محمدحسین بهرامیان

 

 

آمد درست زیر شبستان گل نشست

در بین آن جماعت مغرور شب پرست

 

یک تکه آفتاب ، نه ! یک تکه از بهشت

حالا درست پشت سر من نشسته است

 

چادر نماز گل گلی انداخته به سر

افتاده از بهشت در این ارتفاع پست

 

این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست

این چندمین ردیف نمازی خیالی است

 

گلدسته ی اذان و من و های های های

الله اکبر و انا فی کل واد مست

 

سبحان من یمیت و یحیی و لا اله

الا هوالذی اخذالعهد فی الست

 

یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم

او فکر می کنیم در این پرده مانده است

 

سارا سلام ، اشهدالا اله تو

با چشمهای سرمه ای ، الا اله مست

 

دل می بری که حی علی های های های

هرجا که هست ، پرتوی روی حبیب هست

 

بالا بلند ، عقد تو را با لبان من

آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست

 

باران جل جله ، شب خرداد ، توی پارک

مهرت همان شب ، اشهداندر دلم نشست

 

آنشب کبو کبو کبو تری از بامتان پرید

نم نم نما نما نماز تو در بغض من شکست

 

سبحان من یمیت و یحیی و لا اله

الا هوالذی اخذالعهد فی الست

 

سبحان رب هر چه دلم را ز من برید

سبحان ربه هر چه دلم را ز من گسست

 

سبحان ربی المن و سارا بحمده ای

سبحان ربی المن و سارا دلش شکست

 

سبحان ربی المن و سارا به هم رسی

سبحان تا به کی من و او دست روی دست ؟

 

زخمم دوباره واشد و ایاک نستعین

تا اهدنا السرای تو راهی نمانده است

 

یک پرده باز بین من و او کشیده اند

سارا گمانم آنطرف پرده مانده است

 

 

از : محمدحسین بهرامیان

 

 

دل خزان سوز بهاریست ، بهاریست که نیست

روز و شب منتظر اسب و سواریست که نیست

 

در دلم این عطش کیست ؟ خدا می داند

عاشقم دست خودم نیست خدا می داند

 

 

از : محمدحسین بهرامیان

 

 

فهمید دارم حسرتی ، داغی ، غمی ، فهمید

از حجم اقیانوس دردم ، شبنمی فهمید

 

می گفت یک جایی دلم دنبال آهوئی است

فال مرا فهمی نفهمی ، مبهمی فهمید !

 

این کولی زیبا دو ماه از سال می آمد

وقتی که می آمد تمام کوچه می فهمید

 

 

 

امسال هم وقتی که آمد شهر غوغا شد

امسال هم وقتی که آمد عالمی فهمید

 

او داشت هفده سال یا هجده ، نمی دانم

می شد از آن رخسار زرد گندمی فهمید :

 

” مو فالگیرم . . . اومدم فالت بگیرم . . . های ”

فهمید دارم اضطرابی ، ماتمی ، فهمید

 

دستم به دستش دادم و از تب ، تب ِ سردم

بی آنکه هذیان بشنود از من ، کمی فهمید :

 

” بختت بلنده ، ها گلو ! چشمون شیطون کور

راز تونه گفتُم پرینو آدمی فهمید ”

 

هی گفت از هر در سخن ، از آب و آئینه

از مهره مار و طلسم و هر چه می فهمید

 

با این همه او کولی خوبی نخواهد شد

هر چند از باران چشمم نم ، نمی فهمید

 

می خواند از آئینه راز ماه را اما

یک عمر من آواره اش بودم ، نمی فهمید !

 

 

 

از : محمدحسین بهرامیان

 

 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

نامهربانی های دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی ” …مرد در باران ” کجا می رفت

یا لااقل تا  ” آب – بابا ”  را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیا و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟… نمی دانم

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!…بشنوی اما…

یعنی… زبان اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!

باید زبان حال دریا را بلد باشی

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

امروز می گویم که فردا را بلد باشی

گفتی :” وجود ما معمایی است…. می دانم

اما تو باید این معما را بلد باشی

از :  محمد حسین بهرامیان

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی