امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

مرا تُرکی‌ست مشکین‌ موی و نسرین‌ بوی و سیمین‌بر

سُها لب، مشتری ‌غبغب، هلال ‌ابروی و مه‌پیکر

 

چو گردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ

بود گل‌بیز و حالت‌خیز و سِحرانگیز و غارتگر

 

دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مهرش کین

به قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شکر

 

چه بر ایوان چه در میدان چه با مستان چه در بُستان

نشیند ترش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شر

 

چو آید رقص و دزدد ساق و گردد دور نشناسم

ترنج از شست و شست از دست و دست از پا و پا از سر

 

همانا طلعتش این خلعت پیروزی و پیشی

گرفت از حال و اقبال و جمال شاه، گردون‌فر

 

غیاث المک و المله جم اختر ناصرالدوله

کز او نازد نگین و تخت و طوق و یاره و افسر

 

ز تمکین و صفا و سطوت و عزمش سبق برده

هم از خاک و هم از آب و هم از آتش، هم از صرصر

 

سمند و صارم و سهم و سنانش را گَهِ هیجا

سما بیدا، هنر شیدا، ظفر پیدا، خطر مضمر

 

ایا شاهی که شد کف و بنان و سکه و نامت

پناه سیف و عون کلک و فخر سیم و ذخر زر

 

پُر است از عزم و حَزم و رایت جیش تو کیهان را

ز پست و برز و فوق و تحت و شرق و غرب و بحر و بر

 

فتد گاه تک خنگ قلل کوب تلل برت

پلنگ از پای و شیر از پی نهنگ از پوی و مرغ از پر

 

یک از صد گونه اوصاف تو ننویسد کس ار گردد

مداد ابحار و کلک اشجار و هفتم آسمان دفتر

 

بدزدد بال و ناف و مشک و ناخن از صهیل او

عقاب چرخ و گاو ارض و پیل مست و شیر نر

 

شمارد پا و دست و سُمّ و ساق و ساعدش یکسان

پل و شَطّ و حصار و خندق و کهسار و خشک و تر

 

نداند گرم و سرد و رعد و برق و آب و برف و نم

چه در تیر و چه در قوس و چه در آبان، چه در آذر

 

الا تا فرق‌ها دارند نزد فکرتِ دانا

صور از ذات و حادث از قدیم اعراض از جوهر

 

در و بام و سر و پای و رگ و چشم و دل خصمت

به کند و کوب و بند و چوب و تیر و ناخج و نشتر

 

 

 

از : جیحون یزدی

 

ادامه مطلب
+

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار

که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار

 

همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید

از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار

 

نه در جهان گل رویی و سبزهٔ زنخیست

درختها همه سبزند و بوستان گلزار

 

چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟

چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار

 

ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین

به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟

 

زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن

که ساکنست نه مانند آسمان دوار

 

گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید

ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار

 

مخالط همه کس باش تا بخندی خوش

نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار

 

به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی

به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار

 

مثال اسب الاغند مردم سفری

نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار

 

کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟

کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟

 

چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند

چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟

 

خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست

چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار

 

وگر به بند بلای کسی گرفتاری

گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار

 

مرا که میوهٔ شیرین به دست می‌افتد

چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟

 

چه لازمست یکی شادمان و من غمگین

یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟

 

مثال گردن آزادگان و چنبر عشق

همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار

 

مر آن رفیق بباید که بار برگیرد

نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار

 

اگر به شرط وفا دوستی به جای آرد

وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار

 

کسی که از غم و تیمار من نیندیشد

چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟

 

چو دوست جور کند بر من و جفا گوید

میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟

 

اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام

مباش غره که بازیت می‌دهد عیار

 

گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد

ورت نماز برد، کیسه می‌برد طرار

 

به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن

که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار

 

به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی

شب شراب نیرزد به بامداد خمار

 

به اول همه کاری تأمل اولیتر

بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار

 

میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن

چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار

 

زمام عقل به دست هوای نفس مده

که گرد عشق نگردند مردم هشیار

 

من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت

ز ریسمان متنفر بود گزیدهٔ مار

 

طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک

به گوش عشق موافق نیاید این گفتار

 

چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند

نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار

 

پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک

چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار

 

شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب

نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار

 

که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس

چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار

 

بسی نماند که روی از حبیب برپیچم

وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار

 

که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی

هزار نوبت از این رای باطل استغفار

 

حقوق صحبتم آویخت دست در دامن

که حسن عهد فراموش کردی ای غدار

 

نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان

مکن کز اهل مروت نیاید این کردار

 

کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟

کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟

 

فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید

کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟

 

هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت

روا بود که تحمل کند جفای هزار

 

هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلق

درخت گل نتوان چید بی‌تحمل خار

 

درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس

چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار

 

بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید

دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار

 

دهان خصم و زبان حسود نتوان بست

رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار

 

نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن

که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار

 

دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت

که قاضی از پس اقرار نشنود انکار

 

ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق

همه سفینهٔ در می‌رود به دریا بار

 

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار

 

مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی

که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار

 

که گفت پیره‌زن از میوه می‌کند پرهیز

دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به ثمار

 

فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواند

که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار

 

تو را که مالک دینار نیستی سعدی

طریق نیست مگر زهد مالک دینار

 

وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست

تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار

 

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

 

پ.ن:

ــ در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان

 

ادامه مطلب
+

 

مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم

باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم

 

عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار

گرداب نا آرام دریای خودم باشم

 

شیدایی شبهای بی لیلا به من آموخت

باید به فکر روح تنهای خودم باشم

 

بیهوده بودم هرچه از دیروز تا دیروز

باید از امشب فکر فردای خودم باشم

 

بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم

در گیرودار دین و دنیای خودم باشم

 

اما نه…! من آتش به جان، شعله ام، داغم

نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم

 

حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی

اما خودم تعبیر رویای خودم باشم

 

من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی

آیینه دار بی کسی های خودم باشم

 

باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟

حیف است من غرق تماشای خودم باشم

 

حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی

من سایه ای افتاده در پای خودم باشم

 

باید ردیف شعر را لـَ-ـختی بگردانم

تا آخرین حرف الفبای خودم باشی

 

هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم

تا هفت روز هفته لیلای خودم باشی

 

 

از : محمدحسین بهرامیان

 

 

آمد درست زیر شبستان گل نشست

در بین آن جماعت مغرور شب پرست

 

یک تکه آفتاب ، نه ! یک تکه از بهشت

حالا درست پشت سر من نشسته است

 

چادر نماز گل گلی انداخته به سر

افتاده از بهشت در این ارتفاع پست

 

این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست

این چندمین ردیف نمازی خیالی است

 

گلدسته ی اذان و من و های های های

الله اکبر و انا فی کل واد مست

 

سبحان من یمیت و یحیی و لا اله

الا هوالذی اخذالعهد فی الست

 

یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم

او فکر می کنیم در این پرده مانده است

 

سارا سلام ، اشهدالا اله تو

با چشمهای سرمه ای ، الا اله مست

 

دل می بری که حی علی های های های

هرجا که هست ، پرتوی روی حبیب هست

 

بالا بلند ، عقد تو را با لبان من

آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست

 

باران جل جله ، شب خرداد ، توی پارک

مهرت همان شب ، اشهداندر دلم نشست

 

آنشب کبو کبو کبو تری از بامتان پرید

نم نم نما نما نماز تو در بغض من شکست

 

سبحان من یمیت و یحیی و لا اله

الا هوالذی اخذالعهد فی الست

 

سبحان رب هر چه دلم را ز من برید

سبحان ربه هر چه دلم را ز من گسست

 

سبحان ربی المن و سارا بحمده ای

سبحان ربی المن و سارا دلش شکست

 

سبحان ربی المن و سارا به هم رسی

سبحان تا به کی من و او دست روی دست ؟

 

زخمم دوباره واشد و ایاک نستعین

تا اهدنا السرای تو راهی نمانده است

 

یک پرده باز بین من و او کشیده اند

سارا گمانم آنطرف پرده مانده است

 

 

از : محمدحسین بهرامیان

 

 

فهمید دارم حسرتی ، داغی ، غمی ، فهمید

از حجم اقیانوس دردم ، شبنمی فهمید

 

می گفت یک جایی دلم دنبال آهوئی است

فال مرا فهمی نفهمی ، مبهمی فهمید !

 

این کولی زیبا دو ماه از سال می آمد

وقتی که می آمد تمام کوچه می فهمید

 

 

 

امسال هم وقتی که آمد شهر غوغا شد

امسال هم وقتی که آمد عالمی فهمید

 

او داشت هفده سال یا هجده ، نمی دانم

می شد از آن رخسار زرد گندمی فهمید :

 

” مو فالگیرم . . . اومدم فالت بگیرم . . . های ”

فهمید دارم اضطرابی ، ماتمی ، فهمید

 

دستم به دستش دادم و از تب ، تب ِ سردم

بی آنکه هذیان بشنود از من ، کمی فهمید :

 

” بختت بلنده ، ها گلو ! چشمون شیطون کور

راز تونه گفتُم پرینو آدمی فهمید ”

 

هی گفت از هر در سخن ، از آب و آئینه

از مهره مار و طلسم و هر چه می فهمید

 

با این همه او کولی خوبی نخواهد شد

هر چند از باران چشمم نم ، نمی فهمید

 

می خواند از آئینه راز ماه را اما

یک عمر من آواره اش بودم ، نمی فهمید !

 

 

 

از : محمدحسین بهرامیان

 

 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

نامهربانی های دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی ” …مرد در باران ” کجا می رفت

یا لااقل تا  ” آب – بابا ”  را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیا و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟… نمی دانم

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!…بشنوی اما…

یعنی… زبان اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!

باید زبان حال دریا را بلد باشی

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

امروز می گویم که فردا را بلد باشی

گفتی :” وجود ما معمایی است…. می دانم

اما تو باید این معما را بلد باشی

از :  محمد حسین بهرامیان

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی