ــ بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
ــ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن میگویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشکِ بیبهانهام آیا
تلخهی این تالاب نیست؟
□
ــ از این گونه
بیاشک
به چه میگریی؟
ــ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.
به هر اندازه که بیگانهوار
به شانهبَرَت سَر نهم
سنگباری آشناست
سنگباری آشناست غم.
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۱۰ آذر ۱۳۹۵
ادامه مطلب
+
غمگینم ، غمگینم ، غمگینم
مثل عصر های جمعه
و مرگ
دهان دلتنگی ام را با بوسه ای می بندد ….
از : شیدا محمدی