امروز :سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

اگر آن تُرکِ شیرازی به‌دست‌آرد دل ما را

به خال هِندویَش بَخشَم سمرقند و بُخارا را

 

بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت

کنار آب رُکن‌آباد و گُلگَشت مُصَلّا را

 

فَغان کـاین لولیانِ شوخِ شیرین‌کارِ شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که تُرکان خوانِ یَغما را

 

ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مُستَغنی‌ است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

 

من از آن حُسن روزافزون که یوسُف داشت دانستم

که عشق از پردهٔ عصمت بُرون آرد زلیخا را

 

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جوابِ تلخ می‌زیبد لبِ لعلِ شکرخا را

 

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانانِ سعادتمند پندِ پیر دانا را

 

حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را

 

غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو اَفشانَد فَلَک عِقد ثریّا را

 

 

از : حافظ

 

ادامه مطلب
+

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمهٔ حیات منم

 

وگر به خشم روی صدهزار سال ز من

به‌ عاقبت به من آیی که منتهات منم

 

نگفتمت که به نقش‌ جهان مشو راضی

که نقش‌بند سراپردهٔ رضات منم

 

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای با صَفات منم

 

نگفتمت که چو مرغان به‌ سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

 

نگفتمت که تو را ره‌ زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

 

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم

 

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد و خلّاق بی‌جهات منم

 

اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم

 

 

 

از : مولانا

 

ادامه مطلب
+

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

 

حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد

علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند

 

کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی

نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند

 

بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط

ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند

 

دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را

که مدتی ببریدند و بازپیوستند

 

به در نمی‌رود از خانگه یکی هشیار

که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند

 

یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست

که سروهای چمن پیش قامتش پستند

 

اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست

خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند

 

مثال راکب دریاست حال کشته عشق

به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند

 

به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری؟

جواب داد که آزادگان تهی‌دستند

 

به راه عقل برفتند سعدیا بسیار

که ره به عالم دیوانگان ندانستند

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

ادامه مطلب
+

گر چه با این شیوه جای آشتی نگذاشتی

دوستت دارم به صلح و قهر و جنگ و آشتی

 

فاصله از هر گره کوتاه خواهد شد اگر

قهر هم با تو خوشست اما برای آشتی

 

با که خواهی باز کرد این در که بر من بسته ای ؟

بر که خواهی بست دل را چون زمن برداشتی

 

تو همان بودی که می پنداشتم ِ می خواستم

گر چه شاید من نبودم آنکه می پنداشتی

 

آه می بخشی که چندی درگمانت داشتم

من نبودم آن که چشم دل به راهش داشتی

 

من بدم آری ولی تو خرمنت توفان مباد

کاشکی زان باد بد بینی که در خود کاشتی

 

کوه واری باید اکنون بوده باشد در دلت

بسکه غم بر رنج و حسرت بر ملال انباشتی

 

بس که چشمانت فریبت داد و وهمت راه زد

بلکه گاهی چشمه ای را هم سراب انگاشتی

 

قبله دیگر کن گشایش بلکه از این سوست : عشق

ای که جز نفرت نماز دیگری نگزاشتی

 

 

از: حسین منزوی

 

ادامه مطلب
+

دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور

زانک جانی تو و از جان نتوان بود صبور

 

بی ترنج تو بود میوه جنّت همه نار

لیک با طلعت تو نار جهنّم همه نور

 

بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ

در خط از سنبل مشگین سیاهت کافور

 

چشمت از دیده ی ما خون جگر می طلبد

روشنست این که بجز باده نخواهد مخمور

 

سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن

خاصه اکنون که جهان باغ بهشتست و تو حور

 

خیز تا رخت تصوّف بخرابات کشیم

گر ز تسبیح ملولیم و ز سجادّه نفور

 

از پی پرتو انوار تجلّی جمال

همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور

 

هر که نوشید می بیخودی از جام الست

مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور

 

چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند

تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور

 

ساقیا باده بگردان که بغایت خوبست

ما بدینگونه زمی مست و می از ما مستور

 

حور با شاهد ما لاف لطافت می زد

لیکن از منظر او معترف آمد بقصور

 

بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی

من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور

 

برو از منطق خواجو بشنو قصّه عشق

زانک خوشتر بود از لهجه داود زبور

 

 

از : خواجوی کرمانی

 

 

ادامه مطلب
+

ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی

تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی

 

ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد

گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی

 

زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟

کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی

 

بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح

درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی

 

جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی

سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی

 

جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟

دور فلک آن سنگ است، ای خواجه تو آن جامی

 

این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی

وین روز به شام آید، گر پادشه شامی

 

کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی

چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی

 

گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری

تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی

 

 

از : سعدی

 

ادامه مطلب
+

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای

کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تندخوست

 

ما را زمانه رَنجکِش و تیره روز کرد

خُرَم کسیکه همچو تواَش طالعی نکوست

 

هرگز تو بارِ زحمتِ مردم نمی‌کشی

ما شانه می‌کشیم به هر جا که تار موست

 

از تیرگی و پیچ و خَم راههای ما

در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست

 

با آنکه ما جفای بُتان بیشتر بریم

مشتاق روی تُست هر آنکس که خوبروست

 

گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد

هر چند دل فریبد و رو خوش کُند عدوست

 

در پیشِ روی خَلق بما جا دهند از انک

ما را هر آنچه از بَد و نیکست روبروست

 

خاری به طعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ

خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست

 

چون شانه، عیب خلق مکن مو به مو عیان

در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست

 

زانکس که نام خلق بگفتار زشت کُشت

دوری گُزین که از همه بدنامتر هموست

 

ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن

این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست

 

از مهر دوستان ریاکار خوشتر است

دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست

 

آن کیمیا که می‌طلبی، یار یکدل است

دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست

 

پروین، نشان دوست، درستی و راستی است

هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست

 

 

از : پروین اعتصامی

 

ادامه مطلب
+

جفا از سر گرفتی یاد می‌دار

نکردی آن چه گفتی یاد می‌دار

 

نگفتی تا قیامت با تو جفتم

کنون با جور جفتی یاد می‌دار

 

مرا بیدار در شب‌های تاریک

رها کردی و خفتی یاد می‌دار

 

به گوش خصم می‌گفتی سخن‌ها

مرا دیدی نهفتی یاد می‌دار

 

نگفتی خار باشم پیش دشمن

چو گل با او شکفتی یاد می‌دار

 

گرفتم دامنت از من کشیدی

چنین کردی و رفتی یاد می‌دار

 

همی‌گویم عتابی من به نرمی

تو می‌گویی به زفتی یاد می‌دار

 

فتادی بارها دستت گرفتم

دگرباره بیفتی یاد می‌دار

 

 

 

از : مولانا

 

 

ادامه مطلب
+

بی تو مهتاب شبی… نه ….. شب بارانی بود

رشت، آبستن یک گریه ی طو لانی بود

 

راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم

در سرم فکر و خیالی که نمیدانی بود

 

لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد

چادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود

 

آه در یاب مرا دلبر بارانی من

ای که معماری ابروی تو گیلانی بود

 

توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم

آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بود

 

همه ی مصر به دنبال زلیخا بودند

حیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بود

 

 

 

از : مرتضی عابدپور لنگرودی

 

ادامه مطلب
+

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد

سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

 

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم

یا سیل می بارد و یا باران ندارد
بابا انار و سیب و نان را می نویسد

حتی برای خواندنش دندان ندارد

 

انگار بابا همکلاس اولی هاست

هی می نویسد این ندارد آن ندارد

 

بنویس کی آن مرد در باران می آید

این انتظار خیسمان پایان ندارد
ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط

بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد

 

 

 

از : غلامعلی شکوهیان

 

ادامه مطلب
+

زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کَند ما یک‌لاقبایان را

 

رهِ ماتم‌سرای ما ندانم از که می‌پرسد

زمستانی که نشناسد درِ دولت‌سرایان را

 

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می‌آید

که لرزاند تنِ عریانِ بی‌برگ‌و‌نوایان را

 

به کاخِ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

 

طبیبِ بی‌مروّت کی به بالینِ فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی‌دوایان را

 

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده‌مرد این بی‌صفایان را

 

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یارب دست آن مشکل‌گشایان را

 

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

 

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلتید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

 

به کام مُحتَکِر روزیِ مردم دیدم و گفتم

که روزی سفره خواهد شد شکم این اژدهایان را

 

به عزّت چون نبخشیدی به ذلّت می‌سِتانَندَت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

 

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که می‌گیرند در شهر و دیار ما گدایان را

 

 

از : شهریار

 

ادامه مطلب
+

ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی

وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی

آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم

 

تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس

نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم

 

ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی

گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی

ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم

 

گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی

ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم

 

گویی چه شد کان سروبن با ما نمی‌گوید سخن

گو بی‌وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم

 

گر تو به حسن افسانه‌ای یا گوهر یک دانه‌ای

از ما چرا بیگانه‌ای ما نیز هم بد نیستیم

 

ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو

گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم

 

باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده

ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتم تو ما را دیده‌ای وز حال ما پرسیده‌ای

پس چون ز ما رنجیده‌ای ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل

ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم

 

سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین

گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم

 

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی