امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

در شبی تاریک

که صدایی با صدایی در نمی‌آمیخت

و کسی کس را نمی‌دید از ره نزدیک،

یک نفر از صخره‌های کوه بالا رفت

و به ناخن‌های خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره‌ها خشکید.

 

از میان برده‌است طوفان نقش‌هایی را

که بجا ماند از کف پایش.

گر نشان از هر که پرسی باز

بر نخواهد آمد آوایش.

 

آن شب

هیچکس از ره نمی‌آمد

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.

کوه: سنگین، سرگران، خونسرد.

باد می‌آمد، ولی خاموش.

ابر پر می‌زد، ولی آرام.

لیک آن لحظه که ناخن‌های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز،

رعد غرید،

کوه را لرزاند.

برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه‌ای کوتاه

پیکر نقشی که باید جاودان می‌ماند.

 

امشب

باد و باران هر دو می‌کوبند:

باد خواهد برکند از جای سنگی را

و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.

هر دو می‌کوشند. می‌خروشند.

لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه

مانده برجا استوار، انگار با زنجیر پولادین.

سال‌ها آن را نفرسوده‌است.

کوشش هر چیز بیهوده‌است.

کوه اگر بر خویشتن پیچد،

سنگ بر جا همچنان خونسرد می‌ماند

و نمی‌فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

یک نفر کز صخره‌های کوه بالا رفت

در شبی تاریک.

 

 

 

از : سهراب سپهری

 

 

کنار مشتی خاک

در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.

نوسان ها خاک شد

و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.

شبیه هیچ شده ای !

چهره ات را به سردی خاک بسپار.

اوج خودم را گم کرده ام.

می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.

برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!

بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند.

از پنجره

غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.

بیهوده بود ، بیهوده بود.

این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.

زنجیر طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این آوار رفت.

 

آن طرف ، سیاهی من پیداست:

روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .

و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.

روی این پله ها غمی ، تنها، نشست.

در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.

“من” دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.

در سایه – آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.

خورشید، در پنجره می سوزد.

پنجره لبریز برگ ها شد.

با برگی لغزیدم.

پیوند رشته ها با من نیست.

من هوای خودم را می نوشم

و در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.

 

 

انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند

و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.

تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها ، برگ ها.

روی باغ های روشن پرواز می کنم.

چشمانم لبریز علف ها می شود

و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.

می پرم ، می پرم.

روی دشتی دور افتاده

آفتاب ، بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.

کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.

دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:

“شاسوسا” تو هستی؟

دیر کردی:

از لالایی کودکی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار ترا داشتم.

در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.

و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : “شاسوسا”! این دشت آفتابی را شب کن

تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.

“شاسوسا”، وزش سیاه و برهنه!

خاک زندگی ام را فراگیر.

لب هایش از سکوت بود.

انگشتش به هیچ سو لغزید.

ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشید ، و غبارش را باد برد.

رووی علف های اشک آلود براه افتاده ام.

خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.

دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.

“من” دیرین ، تنها، در این دشت ها پرسه زد.

هنگامی که مرد

رویای شبکه ها ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.

روی غمی راه افتادم.

به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:

در شب “آن روزها” فانوس گرفته ام.

درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .

برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.

مادرم را می شنوم.

خورشید ، با پنجره آمیخته.

زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.

گهواره ای نوسان می کند.

پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.

می شنوی؟

میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.

انگار دری به سردی خاک باز کردم:

گورستان به زندگی ام تابید.

بازی های کودکی ام ، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.

سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.

کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.

“شاسوسا” روی مرمر سیاهی روییده بود:

“شاسوسا” ، شبیه تاریک من!

به آفتاب آلوده ام.

تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.

دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.

راهی در تهی ، سفری به تاریکی:

صدای زنگ قافله را می شنوی؟

با مشتی کابوس هم سفر شده ام.

راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی

می گذرد.

قافله از رودی کم ژرفا گذشت.

سپیده دم روی موج ها ریخت.

چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:

“شاسوسا”! “شاسوسا”!

در مه تصویر ها، قبر ها نفس می کشند.

لبخند “شاسوسا” به خاک می ریزد

و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !

سنگ نوسان می کند.

گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.

کنار مشتی خاک

در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.

برگ ها روی احساسم می لغزند.

 

 

از : سهراب سپهری

 

 

دکلمه بخشی از شعر با صدای احمدرضا احمدی

 

 

برای مشاهده سایر دکلمه های احمدرضا احمدی کلیک کنید.

 

در تاریکی بی آغاز و پایان

دری در روشنی انتظارم رویید.

خودم را در پس در تنها نهادم

و به درون رفتم:

اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.

سایه ای در من فرود آمد

و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.

پس من کجا بودم؟

شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت

و من انعکاسی بودم

که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد

در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.

 

من در پس در تنها مانده بودم.

همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.

گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،

در گنگی آن ریشه داشت.

آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟

 

در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود

و من در تاریکی خوابم برده بود.

در ته خوابم خودم را پیدا کردم

و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.

آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟

 

در تاریکی بی آغاز و پایان

فکری در پس در تنها مانده بودم.

پس من کجا بودم؟

حس کردم جایی به بیداری می رسم.

همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:

آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟

 

در اتاق بی روزن

انعکاسی نوسان داشت.

پس من کجا بودم؟

در تاریکی بی آغاز و پایان

بهتی در پس در تنها مانده بودم

 

 

 

از : سهراب سپهری

 

 

دکلمه شعر با صدای احمدرضا احمدی

برای مشاهده سایر دکلمه های احمدرضا احمدی کلیک کنید.

 

 

پس از لحظه های دراز

بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید

و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.

و هنوز من

ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم

که براه افتادم.

پس از لحظه های دراز

سایه دستی روی وجودم افتاد

ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.

و هنوز من

پرتو تنهای خودم را

در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.

که براه افتادم.

پس از لحظه های دراز

پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد

و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت

و هنوز من

در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

که براه افتادم

پس از لحظه های دارز

یک لحظه گذشت:

برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،

دستی سایه اش را از روی وجودم برچید

و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

که در خوابی دیگر لغزیدم

 

 

 

از : سهراب سپهری

 

دکلمه شعر با صدای احمدرضا احمدی

برای مشاهده سایر دکلمه های احمدرضا احمدی کلیک کنید.

 

از مرز خوابم می‌گذشتم،

سایه تاریک یک نیلوفر

روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.

کدامین باد بی پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
در پس درهای شیشه‌ای رویاها،

در مرداب بی ته آیینه‌ها،

هر جا که من گوشه‌ای از خودم را مرده بودم

یک نیلوفر روییده بود.

گویی او لحظه لحظه در تهی من می‌ریخت

و من در صدای شکفتن او

لحظه لحظه خودم را می‌مردم.
بام ایوان فرو می‌ریزد

و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون‌ها می‌پیچد.

کدامین باد بی‌پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید،

ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.

من به رویا بودم،

سیلاب بیداری رسید.

چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:

نیلوفر به همه زندگی‌ام پیچیده بود.

در رگ‌هایش، من بودم که می‌دویدم.

هستی‌اش در من ریشه داشت،

همه من بود.

کدامین باد بی‌پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

 

 

از : سهراب سپهری

 

دکلمه شعر با صدای احمدرضا احمدی

برای مشاهده سایر دکلمه های احمدرضا احمدی کلیک کنید.

 

کفش هایم کو

چه کسی بود صدا زد سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است

و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک

از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

صبح خواهد شد

وبه این کاسه ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.

من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره میبینم حوری

-دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون  روی زمین

فقه می خواند

چیزهایی هم هست،لحظه هایی پر اوج

(مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

وشبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جادارد،بردارم

وبه سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد :سهراب!

کفشهایم کـو؟

از : سهراب سپهری

دکلمه شعر با صدای احمدرضا احمدی

برای مشاهده سایر دکلمه های احمدرضا احمدی کلیک کنید

با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود
میوه ها آواز می خواندند .
میوه ها در آفتاب آواز می خواندند .
در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید .
اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود .
گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد .
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .
بنیش هم شهریان ، افسوس ،
بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .

من به خانه بازگشتم ، مادرم پرسید :
ــ میوه از میدان خریدی هیچ ؟
میوه های بی نهایت را کجا می شد میان این سبد جا داد ؟
ــ گفتم از میدان بخر یک من انار خوب .
امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت .
ــ به چه شد آخر خوراک ظهر …
ــ …

ظهر از آیینه ها تصویر ِ به تا دوردست ِ زندگی می رفت .

 

 

از : سهراب سپهری

 

خنده ی گـُـلی در خواب

دست ِ پارو زن ِ ما را بسته است …

 

 

 

از : سهراب سپهری

 

 

 

صبح

شوری ِ ابعاد عید

ذایقه را سایه کرد ….

 

 

از : سهراب سپهری

 

 

 

من سازم: بندی آوازم. برگیرم، بنوازم
برتارم زخمهء «لا» می‌زن راه فنا می‌زن

.من دودم: می‌پیچم، می‌لغزم، نابودم

.می‌سوزم، می‌سوزم: فانوس تمنّایم.
گل کن تو مرا، و درآ،آیینه شدم،

از روشن و سایه بری بودم

. دیو و پری آمد

.دیو و پری بودم. در بی خبری بودم

،قرآن بالای سرم ، بالش من انجیل
،بستر من تورات، وزبرپوشم اوستا
.می‌بینم خواب: بودایی در نیلوفر آب

.هر جا گل‌های نیایش رست، من چیدم
:دسته گلی دارم، محراب تو دور از دست
.او بالا، من در پست

،خوشبو سخنم، نی؟ باد «بیا» می‌بردم
.بی توشه شدم در کوه «کجا» گل چیدم، گل خوردم

.در رگها همهمه‌ای دارم، از چشمه خود آبم زن، آبم زن
.و به من یک قطره گوارا کن، شورم را زیبا کن

.باد انگیز، درهای سخن بشکن، جا پای صدا می‌روب
.هم دود «چرا» می‌بر، هم موج «من» و «ما» و «شما» می‌بر

،ز شبنم تا لاله بیرنگی پل بنشان
.زین رؤیا در چشمم گل بنشان، گل بنشان

 

 

از : سهراب سپهری

 

 

 

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد

پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .

 

 

از : سهراب سپهری

 

 

 

روزگارم بد نیست.

تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.

دوستانی ، بهتر از آب روان.

 

و خدایی که در این نزدیکی است:

لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

 

من مسلمانم.

قبله ام یک گل سرخ.

جانمازم چشمه، مهرم نور.

دشت سجاده من.

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.

در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.

سنگ از پشت نمازم پیداست:

همه ذرات نمازم متبلور شده است.

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو.

من نمازم را پی “تکبیره الاحرام” علف می خوانم،

پی “قد قامت” موج.

 

کعبه ام بر لب آب ،

کعبه ام زیر اقاقی هاست.

کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.

 

“حجر الاسود” من روشنی باغچه است.

 

اهل کاشانم.

پیشه ام نقاشی است:

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود.

چه خیالی ، چه خیالی ، … می دانم

پرده ام بی جان است.

خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.

 

اهل کاشانم

نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک “سیلک”.

نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.

 

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،

پدرم پشت زمان ها مرده است.

پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،

مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.

پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.

مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟

من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟

 

پدرم نقاشی می کرد.

تار هم می ساخت، تار هم می زد.

خط خوبی هم داشت.

 

باغ ما در طرف سایه دانایی بود.

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.

باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.

میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب.

آب بی فلسفه می خوردم.

توت بی دانش می چیدم.

تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد.

تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.

گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.

شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.

فکر ،بازی می کرد.

زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.

زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،

یک بغل آزادی بود.

زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.

 

طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.

بار خود را بستم ،

 

رفتم از شهر خیالات سبک بیرون

 

دلم از غربت سنجاقک پر.

 

من به مهمانی دنیا رفتم:

من به دشت اندوه،

من به باغ عرفان،

من به ایوان چراغانی دانش رفتم.

رفتم از پله مذهب بالا.

تا ته کوچه شک ،

تا هوای خنک استغنا،

تا شب خیس محبت رفتم.

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.

رفتم، رفتم تا زن،

تا چراغ لذت،

تا سکوت خواهش،

تا صدای پر تنهایی.

 

چیزهایی دیدم در روی زمین:

کودکی دیم، ماه را بو می کرد.

قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.

نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.

من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.

ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.

من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست

 

و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.

بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.

من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.

در چراگاه ” نصیحت” گاوی دیدم سیر.

شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: “شما”

 

من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.

کاغذی دیدم ، از جنس بهار،

موزه ای دیدم دور از سبزه،

مسجدی دور از آب.

سر بالین فقهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.

 

قاطری دیدم بارش “انشا”

اشتری دیدم بارش سبد خالی ” پند و امثال”.

عارفی دیدم بارش ” تننا ها یا هو”.

 

من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.

من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .

من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)

من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.

و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی

خاک از شیشه آن پیدا بود:

کاکل پوپک ،

خال های پر پروانه،

عکس غوکی در حوض

و عبور مگس از کوچه تنهایی.

خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می آید.

و بلوغ خورشید.

و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.

 

پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت.

پله هایی که به سردابه الکل می رفت.

پله هایی که به قانون فساد گل سرخ

و به ادراک ریاضی حیات،

پله هایی که به بام اشراق،

پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.

 

مادرم آن پایین

استکان ها را در خاطره شط می شست.

 

شهر پیدا بود:

رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.

سقف بی کفتر صدها اتوبوس.

گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.

در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.

پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.

کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد.

و بزی از “خزر” نقشه جغرافی ، آب می خورد.

بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،

اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،

مرد گاری چی در حسرت مرگ.

 

عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.

برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.

کلمه پیدا بود.

آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.

سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.

سمت مرطوب حیات.

شرق اندوه نهاد بشری.

فصل ول گردی در کوچه زن.

بوی تنهایی در کوچه فصل.

 

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.

 

سفر دانه به گل .

سفر پیچک این خانه به آن خانه.

سفر ماه به حوض.

فوران گل حسرت از خاک.

ریزش تاک جوان از دیوار.

بارش شبنم روی پل خواب.

پرش شادی از خندق مرگ.

گذر حادثه از پشت کلام.

 

جنگ یک روزنه با خواهش نور.

جنگ یک پله با پای بلند خورشید.

جنگ تنهایی با یک آواز:

جنگ زیبایی گلابی ها با خالی یک زنبیل.

جنگ خونین انار و دندان.

جنگ “نازی” ها با ساقه ناز.

جنگ طوطی و فصاحت با هم.

جنگ پیشانی با سردی مهر.

 

حمله کاشی مسجد به سجود.

حمله باد به معراج حباب صابون.

حمله لشگر پروانه به برنامه ” دفع آفات”.

حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر ” لوله کشی”.

حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.

حمله واژه به فکر شاعر.

 

فتح یک قرن به دست یک شعر.

فتح یک باغ به دست یک سار.

فتح یک کوچه به دست دو سلام.

فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی.

فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.

 

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.

قتل یک قصه سر کوچه خواب .

قتل یک غصه به دستور سرود.

قتل یک مهتاب به فرمان نئون.

قتل یک بید به دست “دولت”.

قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.

 

همه روی زمین پیدا بود:

نظم در کوچه یونان می رفت.

جغد در “باغ معلق ” می خواند.

باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.

روی دریاچه آرام “نگین” ، قایقی گل می برد.

در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.

 

مردمان را دیدم.

شهرها را دیدم.

دشت ها را، کوه ها را دیدم.

آب را دیدم ، خاک را دیدم.

نور و ظلمت را دیدم.

و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.

جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.

و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.

 

اهل کاشانم، اما

شهر من کاشان نیست.

شهر من گم شده است.

من با تاب ، من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.

من صدای نفس باغچه را می شنوم.

و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.

و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،

عطسه آب از هر رخنه سنگ ،

چکچک چلچله از سقف بهار.

و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.

و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،

متراکم شدن ذوق پریدن در بال

و ترک خوردن خودداری روح.

من صدای قدم خواهش را می شنوم

و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،

ضربان سحر چاه کبوترها،

تپش قلب شب آدینه،

جریان گل میخک در فکر،

شیهه پاک حقیقت از دور.

من صدای وزش ماده را می شنوم

و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.

و صدای باران را، روی پلک تر عشق،

روی موسیقی غمناک بلوغ،

روی آواز انارستان ها.

و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،

پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،

پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.

 

من به آغاز زمین نزدیکم.

نبض گل ها را می گیرم.

آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

 

روح من در جهت تازه اشیا جاری است .

روح من کم سال است.

روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.

روح من بیکار است:

قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.

روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

 

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.

من ندیدن بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.

رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.

هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.

بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.

 

مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.

مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن.

مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.

مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.

مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.

 

تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.

 

من به سیبی خوشنودم

و به بوییدن یک بوته بابونه.

من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.

و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.

من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،

رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.

خوب می دانم ریواس کجا می روید،

سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،

ماه در خواب بیابان چیست ،

مرگ در ساقه خواهش

و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.

 

زندگی رسم خوشایندی است.

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،

پرشی دارد اندازه عشق.

زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.

زندگی جذبه دستی است که می چیند.

زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.

زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.

خبر رفتن موشک به فضا،

لمس تنهایی “ماه”، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

 

زندگی شستن یک بشقاب است.

 

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.

زندگی “مجذور” آینه است.

زندگی گل به “توان” ابدیت،

زندگی “ضرب” زمین در ضربان دل ما،

زندگی “هندسه” ساده و یکسان نفسهاست.

 

هر کجا هستم ، باشم،

آسمان مال من است.

پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچهای غربت؟

 

من نمی دانم

که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست .

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

 

چترها را باید بست.

زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید با زن خوابید.

زیر باران باید بازی کرد.

زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی ،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.

 

رخت ها را بکنیم:

آب در یک قدمی است.

 

روشنی را بچشیم.

شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.

گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.

روی قانون چمن پا نگذاریم.

در بوستان گره ذایقه را باز کنیم.

و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.

و نگوییم که شب چیز بدی است.

و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

 

و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.

 

صبح ها نان و پنیرک بخوریم.

و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید

و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست

و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.

و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.

و اگر فنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.

و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.

و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.

و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.

 

و نپرسیم کجاییم،

بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.

 

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.

و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.

و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.

پشت سر نیست فضایی زنده.

پشت سر مرغ نمی خواند.

پشت سر باد نمی آید.

پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.

پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.

پشت سر خستگی تاریخ است.

پشت سر خاطره موج به ساحل ، صدف سرد سکون می ریزد.

 

لب دریا برویم،

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت را از آب.

ریگی از روی زمین برداریم

وزن بودن را احساس کنیم.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،

می رسد دست به سقف ملکوت.

دیده ام، سهره بهتر می خواند.

گاه زخمی که به پا داشته ام

زیر و بم های زمین را به من آموخته است.

گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.

و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)

و نترسیم از مرگ

(مرگ پایان کبوتر نیست.

مرگ وارونه یک زنجره نیست.

مرگ در ذهن اقاقی جاری است.

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.

مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.

مرگ در حنجره سرخ – گلو می خواند.

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.

مرگ گاهی ریحان می چیند.

مرگ گاهی ودکا می نوشد.

گاه در سایه است به ما می نگرد.

و همه می دانیم

ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)

 

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.

 

پرده را برداریم :

بگذاریم که احساس هوایی بخورد.

بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.

بگذاریم غریزه پی بازی برود.

کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.

چیز بنویسد.

به خیابان برود.

 

ساده باشیم.

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.

 

کار ما نیست شناسایی “راز” گل سرخ ،

کار ما شاید این است

که در “افسون” گل سرخ شناور باشیم.

پشت دانایی اردو بزنیم.

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.

صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.

هیجان ها را پرواز دهیم.

روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.

آسمان را بنشانیم میان دو هجای “هستی”.

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.

نام را باز ستانیم از ابر،

از چنار، از پشه، از تابستان.

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

 

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم.

 

 

 

 

از : سهراب سپهری

کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی