امروز :سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

نشسته ای لب جاده در ابتدای خودت

و چشم دوخته ای تا به ناکجای خودت

 

بدون هیچ دلیلی به راه می افتی

سوار سایه ی تردید، پا به پای خودت

 

و فکر می کنی این جاده را کجا دیدی

که آشناست دراین جاده ردّ پای خودت

 

بگیر دست خودت را که باز گم نشوی

دراین شلوغی دلگیر ، لابلای خودت

 

صدا زدی که کجایم؟ صدا به کوه رسید

و بازگشت به سمت خودت صدای خودت

 

سَر و تَه همه ی جاده ها به هم وصل است

تو در خودت نرسیدی به هیچ جای خودت

 

تو طرح مبهمی از پازل خودت هستی

که گم شدی وسط تکّه تکّه های خودت

 

رسیده ای به ته جاده های بی سر و ته

و باز دست تکان میدهی برای خودت…

 

 

از : سعید حیدری

 

 

ادامه مطلب
+

 

نشست، طرح بریزد، جهان درست کند
زمین درست کند، آسمان درست کند

 

ازاین  کمی بزند  تا   به آن  اضافه کند
ازاین خراب کند، تا  ازآن  درست کند

 

سرِکلاف ِ  بــــــــد و خوب   را گره بزند
برای ِچنگ زدن ، ریسمان  درست کند

 

خیال داشت  که سنگ ِتمـــــام بگذارد
که از خودش اثری جاودان درست کند

 

نگـــــــاه کرد وهرجا که اشتبـاهی دید
سپرد ، زلزله  با یک  تکان  درست کند

 

به من رسید ، سرم را پر از هیاهـــو کرد
که برزخی وسط ِجسم وجان درست کند

 

هزار  پرسش ِمبهم  به جان من  انداخت
کـه موریانه ی شکّ و گمان  درست کند

 

نمی توانم ، دیگر چقـــــــدر صبر کنم
که باز ، زلزله ای ناگهان  درست کند

 

بچرخ، عقربه ی بمب ساعتی ! بگذار
تمام ِمسئله ها را  زمان، درست کند…

 

 

از : سعید حیدری

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی