امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

امشب اگر خوابم برد

بیدارم نکنید

 

اگر غرق شدم هم.

من امشب انسان نیستم

قایقم.

قایقی که درست وسط سینه‌اش

سوراخ شده است.

 

 

از : رویا شاه‌حسین‌زاده

ادامه مطلب
+

ما به اندوه هایمان

آب و دانه دادیم

پرنده شدند

پرشان دادیم

اهلی تر از آن بودند که تنهایمان بگذارند اما

دوباره برگشتند

با جفتهایشان…

از : رویا شاه حسین زاده

ادامه مطلب
+

از این عصر خسته ام

برگردیم

به هزاره های دور

من با پوست خرسی

که زمستان هایمان را خوابیده

برای تو بالاپوشی بدوزم

و تو

با شاخ گوزن پیری

که شکار کرده ای

عکسم را

روی دیواره ی غارمان بکش!

مرا به هزاره هایی ببر

که غروب ها

با شکاری تازه به خانه می آمدی

و قلب من

تنها آتشی بود که کشف کرده بودی!

 

 

 

از : رویا شاه حسین زاده

ادامه مطلب
+

 

اسم ها بی صاحبانشان به شهر برگشتند

مثل آن وقت ها که با صاحبانشان از استادیوم بر میگشتند

و هر کس می رفت سمت کوچه خودش

اسم ها رفتند سر کوچه هایشان ایستادند

«اسم که نمی تواند در خانه اش را بزند برود توو

به مادرش بگوید برای چشم انتظاریت غمگینم

می تواند؟»

اسم ها ایستاده اند سر کوچه ها و خیابان ها و دم در بیمارستان ها و

دم در مدرسه ها و میدان ها

 

یادت هست احمدرضا؟!

تو هم اسمی

 

اولین بار که حبیبه از تاکسی پیاده شد

و بی آنکه نگاهت کند به خانه رفت یادت هست؟

تو چه کشیدی احمدرضا؟

چه کشیدی وقتی پسرت در کوچه بازی می کرد

وقتی پسرت زمین می خورد

و تو فقط یک اسم بودی که نمی توانستی بغلش کنی…

 

 

 

از : رویا شاه حسین زاده

 

 

ادامه مطلب
+

باید به حد کافی رنجیده باشی

که بتوانی

به حد کافی بروی

کبوتر از فیروزه ی کاشی های امامزاده

نمی پرد

نوکش نرنجیده باشد اگر

از نوک ها.

ما همیشه از یک جایی به بعد

دیگر نمی توانیم دور شویم

و فقط می رویم.

 

هفت سالم بود

گنجشک کوچکی

گیر افتاده بود توی گلخانه

که هی شیشه ها خود را به او می کوبیدند

دریچه باز شد ناگهان

گنجشک رفت

در سینه من اما خودش را

به شیشه ها می زند.

_شیشه ی عرق بیدمشک مادرم را

شکسته بود آن روز…_

 

ما را

به حد کافی نرنجان زندگی!

آن دریچه را

شناخته ایم…

 

 

از  : رویا شاه حسین زاده

 

ادامه مطلب
+

نمی تواند زیاد دور شده باشد

عشق

با گلوله ای که در مغزش شلیک کردیم

بی گمان

در قلب یکی از ما دو نفر پنهان شده است

 

از  : رویا شاه حسین زاده

ادامه مطلب
+

دوستت دارم های سیزده سالگی را

روی بخار شیشه ی کلاس کشیدیم

با یک قلب

و حرف اول یک اسم

 

دوستت دارم های بزرگ تر را

در نامه های عاشقانه نوشتیم

پنهانشان کردیم

 

_هنوز هم یکی از آن نامه ها آنجاست

من از ترس مادرم

جوری پنهانش کردم که حتی خودم هم نتوانستم پیدایش کنم_

 

دوستت دارم،

 

و زنان در حوالی سی سالگی

شاید دیگر

قلبی روی بخار شیشه نکشند

اما

هنوز هم پر از دوستت دارمند

چند تا از دوستت دارمهایم را

برایت

مربای آلبالو درست کرده ام

 

چند تا را

گرد گرفته ام از اشیا

با یکی از آنها

پیرهنت را اتو کرده ام

و با یکی

با یکی دارم

این شعر را برایت می نویسم.

 

 

 

از : رویا شاه حسین زاده

 

 

ادامه مطلب
+

امروز هم

بی «صبحت به خیر عزیزم »ات آغاز شد

یک جمله ی ساده که قادر بود

خورشید مرا

از پشت کوهها بیرون بکشد

بالا بیاورد

بنشاند پشت میز صبحانه

 

من در ادامه ی شب

میز را چیدم

من در ادامه ی شب

صبحانه ی گنجشک ها را دادم

من با چراغهای روشن

به خیابان زدم

و هیچ کس نمی دانست

در درونم زن دیوانه ایست

که روزش

به چند کلمه وابسته است.

 

 

از : رویا شاه حسین زاده

ادامه مطلب
+

من زخمهای بی نظیری به تن دارم اما

تو مهربان ترینشان بودی

عمیق ترینشان

عزیزترین شان 

بعد از تو آدم ها 

تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم 

که هیچ کدامشان 

به پای تو نرسیدند 

به قلبم نرسیدند

بعد از تو آدم ها 

تنها خراش های کوچکی بودند

که تو را از یادم ببرند، اما نبردند 

تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی 

و هر بار 

عزیزتر از پیش

هر بار عمیق تر .

 

از : رویا شاه حسین زاده

ادامه مطلب
+

معشوقه ی خواجه ای بوده ام شاید

روزگاری در بلخ یا قونیه

و یا تمام دلخوشی تاجری در ونیز …

 

سوز صدای خنیاگر پیری بوده ام شاید

در بزم پادشاهان جوان

و یا تمام رویای یک سرباز رومی

در چکاچک شمشیرها ی جنگ

 

به گمانم

بازرگانی

از همه ی بندر ها و خلیج ها و بار اندازها

عبورم داده در سینه اش زمانی

 

به گمانم

چوپانی

برای همه ی بره های معصومش

در دره های دور

یادم را نی زده روزی …

 

 

شک دارم

که مر ا تنها تو زاده باشی مادر

معشوق مرا روزی

راهزنان به غارت برده اند

معشوق مرا

روزی، دریایی در خود غرق کرده است

معشوق مرا

روزی چکاچک شمشیر ها … با آخرین

مکتوب عاشقانه ی من در جیبش …

 

بی گمان یک بار سر زا رفته ام

بی گمان یک بار گرگی مرا دریده است

بی گمان یکبار به رودخانه پرتاب شده ام

بی گمان یکباردر زمین لرزه ای …

با اولین نطفه ی یک انسان در تنم

 

یقین که

اینهمه دلتنگی نمی تواند

فقط مال همین عصر باشد

 

 

 

از : رویا شاه حسین زاده

 

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی