امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

 

من راه را دومرتبه گم کردم، این راه، راهِ چندم آدمهاست؟
حس می کنم به قافله نزدیکم، « این ایستگاهِ چندم آدمهاست»

 

من از دیار گم شده‌ای هستم، از سالنامه های پر از دیروز
چیزی به نام فصل نمی دانم، این ماه، ماهِ چندم آدمهاست؟

 

ای طفلهای بی سر و بی فرجام! ای کودکان زخمی خون آلود!
آیا شما ز مرگ نپرسیدید؟ زادن گناهِ چندم آدمهاست؟

 

موج طوافهای پر از تزویر، رنگ قنوتهای پر از باروت
بیت الحرام و کعبه چه متروکند! خون، قبله‌گاهِ چندم آدمهاست؟

 

هر روز، دارِ تازه‌ی میدانها، هر روز جوخه‌های پر از آتش
در این سیاه چاله‌ی بی‌فانوس، ذلت، پناهِ چندم آدمهاست؟

 

این رانده از بهشت چه می‌خواهد؟ گندم، گواه محکم عصیان نیست؟!
بشمار! ای فرشته‌ی سردرگم! این اشتباهِ چندم آدمهاست؟

 

 

از : رضا عزیزی

 

 

ادامه مطلب
+

یک شاخه گل ، یک شعر ، یک لیوان چایی

آنقدر اینجا می نشینم تا بیایی

از بس که بعد از ظهرها فکر تو بودم

حالا شدم یک مرد مالیخولیایی

بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد

رنگ روپوش بچه های ابتدایی

یک روز من را می کشی با چشمهایت

دنیا پر است از این رمان های جنایی

ای کاش می شد آخرش مال تو بودم

مثل تمام فیلمهای سینمایی

امسال هم تجدید چشمان تو هستم

می بینمت در امتحانات نهایی

می بینمت؟…اما نه! مدتهاست مانده است

یک شاخه گل … یک شعر… یک لیوان چایی .

 

 

 

از : رضا عزیزی

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی