امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

بر حذر باش که این راهِ پر از بیم و امید

دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تهی

بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر

قدِ رنجور علف با تنه ی سروِ سهی

 

تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم

تک و تنها سفری رو به نهایت باشی

زیر دستان لَحَد غرق خجالت بشوی

تازه فکر قدغن های خدایت باشی

 

دست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته

ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ

لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد

ته نشین می شود، آغاز نمی گردد هیچ

 

تبِ اندوه بگیرد بدنت را مُحکم

تک و تنها سفری رو به نهایت باشی

زیر دستانِ لَحَد غرق خجالت بشوی

تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی

 

حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود

کی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز

هر چه کردی به خودت کردی و در خود بنویس

ساعتِ خواب شده، وقت تلافیست عزیز

 

قبلِ هر چیز بگویم که من آنم که شبی

تا لبِ پنجره رفت و به اتاقش برگشت

گرچه استادِ هنر دست به رویش نکشید

بالِ پروانه شد و نرم و مُنقَّش برگشت

 

من همانم که شبی عشق، به تاراجش برد

همچو حلّاج به خاکسترِ تشویش نشست

در سرش سوره تکویر مُجَسَم میشد

قبلِ هر زلزله ای در خودش آرام شکست

 

سیلِ غم بود که از گونه ی خشکش می ریخت

و عزادارِ خودش بود که در خود می سوخت

چشم بر وسوسه ها بست، و چیزی نشنید

گفتنی بود ولی باز دهانش را دوخت

 

آخرین مانده ی دورانِ اگر کشف و شهود

آخرین مصرع خلقت، که به پایان نرسید

اولین نامه ی تاریخ به امضایِ اَلَست

آن که کوشید ولی حیف به انسان نرسید

 

آنکه تصمیم گرفت آتشِ بَلوا باشد

وسطِ مغلطه در مغلطه تنها باشد

بین چین است و چُنان طرحِ معما باشد

پاسخِ سوره چو شد، آیه ی آیا باشد

 

آنکه لیچار شنید از همه و هیچ نگفت

دوش و دوشاب به دوش از همگان دست کشید

گله از هیچکسی هیچ نکرد و نبُرید

تا تهِ حادثه ناخن پسِ بن بست کشید

 

رو به فقدان خودش کرد و تَهی دست پرید

آنکه میدید نشستند خرابش بکنند

خوب میدید به منظور، عزیزش کردند

صفحه از پشت گرفتند کتابش بکنند

 

آنکه از حلقه مفقود، لبی باز نکرد

آنکه از تو سَری و تهمتِ تاریخ گذشت

قدسیان را به لبِ منظره هیچ کشاند

آنکه از خاج و صلیب و خطر و میخ گذشت

 

آنکه نان خواست ولی دود فقط سهمش شد

آنکه از گندمِ آغشته به خون، حیف گذشت

او که دیوانه دیوانگیِ پنجره بود

آنکه از عافیتش محضِ جنون حیف گذشت

 

آنکه دلتنگِ خودش بود، به جوهر که رسید

نامه رو کرد و به پاهای کبوترها بست

تشنه لب ساحلِ عریان، هوسش را میکرد

گوش ماهی به سرِ گیسوی دخترها بست

 

آنکه نُه ماه در اندیشه‌یِ پرواز گریست

آنکه بر معرکه ای داغ و مشخص افتاد

نطفهءِ هیچکسی در شدنش دست نداشت

آنکه زاییده نشد، از غزلی پس افتاد

 

آنکه اندازه یک عمر به مُردن چسبید

زندگی کرد به امید شبِ پایانی

انتهای همه پنجره ها دیوار است

آخرین پنجره را هم که خودت میدانی

 

مستِ اندوهِ حماسی وسطِ لحن و بیان

آخرین غمزه اوزانِ مُتَنتَن بودم

پشت کمرنگ ترین فاجعه ها کشف شدم

آنکه در سفسطه جان کَند، فقط من بودم

 

چاره‌ای نیست از این راه گذر باید کرد

باید از وادیِ مشکوک به پایان برسی

این همه کوچه و پس کوچه که گَز کردی باز

باید آخر به همین پیچِ خیابان برسی

 

زندگی جایِ بدی بود، نمی فهمیدیم

و تمام هیجاناتِ جهان گور شدند

جبر از آغاز جهان مسئله ی تلخی بود

اختیار آمد و مجبور به مجبور شدند

 

دست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته

ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ

لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد

ته نشین می شود آغاز نمی گردد هیچ

 

فرصت از دست رود، لحظه به آخر برسد

بادِ مُردن بوَزد قائله پایان برسد

دستِ قدّارِ زمان جام بچرخاند و بعد

تیغه تُندِ عجل باز به انسان برسد

 

حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود

هی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز

هر چه کردی به خودت کردی و از خود بنویس

ساعت تلخ شنی، وقت تلافیست نریز

 

رو به رو حادثه مرگ مُجَسَم گردد

دستت از خالیه عالم سبدی پُر باشد

بی هوا سُر بخوری در تله خوف و رجا

وانگهی دور و برت حلقه آجر باشد

 

تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم

تک و تنها سفری رو به نهایت باشی

زیرِ دستان لَحَد غرق خجالت بشوی

تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی

 

ما چه کردیم که در آینه مرگ هنوز

هوسِ حق کشی و حق خوری آینده ماست

تا دَمِ مرگ خطرناک ترین حالِ جهان

باعث رخوت و دلبستگی و خنده ماست

 

بر حذر باش که این راهِ پُر از بیم و امید

دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تَهی

بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر

قدِ رنجورِ علف با تنه سروِ سهی

 

با توام مرگِ پس از زنده به گوری و جنون

با توام گوش بده حرف زیاد است هنوز

آخرین برگِ درختانِ لبِ جاده پوچ

سینه تو سینه‌یِ هوهو کشِ باد است هنوز

 

آتش معرکه بالاست پِیِ دود برو

هر کجا حضرت دادار که فرمود برو

در پِیِ گنگ ترین حلقه مفقود برو

 

تو که رفتی پِیِ تاب و تپش رود برو

به قدم‌های اسیرِ لجنم فکر نکن

 

من همین بیخِ گُذر چشم به خون میبندم

و به هر دشنه که تهدید کند میخندم

من به هر زنده ناچار نمی پیوندم

 

من به دستانِ خودم گورِ خودم را کندم

به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن

 

گاهی آهنگِ زلیخاست در آشوبِ دهان

با چه سمع و بصری شکوِه بگوید کنعان

یوسفِ دورِ مرا از غمِ تهمت بِرَهان

 

گرچه رو زخمی ام و دستْ کج و تُند زبان

به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن

 

بعدِ صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز؟

ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز؟

ماشه ات را بِچِکان مَرگ، اگر مَردی باز

 

تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز

هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن

 

مرگِ من، دل به طلوع شبِ جانکاه نده

رو به این خنده یِ در گریه گهگاه نده

دل به تصویر بر آب آمده ماه نده

 

بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده

به غم‌انگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن

 

از من و بودن با من بگذر هم بستیز

پشت من منتظر خنجرِ تیز است عزیز

صاف بنشین وسطِ کتف من ای خنجرِ تیز

 

نفسی تازه کن و اَرّه بکش شاخه بریز

به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن

 

عاقبت تابِ مرا تاب نخواهی آورد

دشنه گر دشنه تو شهر به ما گوید مَرد

دست بردار از این زیر و بمِ در پیگرد

 

شک نکن بی تو از این وَرطه گذر خواهم کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن

 

فصلِ پاییز رسید و غزلی نشکفتم

مثل بید از گذرِ باد بِهَم آشفتم

مثل برگ از بغلِ شاخه زمین می اُفتم

 

من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم

به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن

 

گر چه بد رفتی و بد کردی و بد خواهم دید

گرچه با خونِ خودم پشت دلم داغ زدید

با توام ای خطِ ابرویِ کجِ در تهدید

 

باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید

من همین نبشِ چنار و چمنم فکر نکن

 

مثل سیگارترین لحظه بی همنفسی

مثل دیوارترین خاطره پژواکم کن

قطره اشکی بچکان گونه گُل خشک شده ست

لقمه‌ای اَبر از اندازه دریا کم کن

 

افتضاحم،تَنِشَم، مثل دو شب مانده به عید

مثل دستان پدر در افق فقر و سکوت

مثل تُنگٍ عطشِ ماهی و اعصابِ سگی

مثل خمیازه مادر وسطِ سیب و سقوط

 

نفس از دورترین مَنفذِ دنیا که رسید

مرگ از آغاز خودت هم به تو نزدیک تر است

تویِ دالانِ رسیدن به چه میپیچی باز

راه برگشتنت از رفت که باریک تر است

 

اولین مرحله عشق دگردیسی بود

یعنی از من به تو رفتن، به تو محدود شدن

یعنی از شاخه تبر، از تبر اَلوار سپس

خُرده هیزم شدن و عاقبتش دود شدن

 

مثل اندیشه‌ی کودک، پُرم از هر چه هوس

حلقه گم شده آدم و حیوان بودن

آدمِ حیطه بالا فقط آدم میشد

لقمه سیب کشانید به انسان بودن

 

مثلِ یک جوجه گنجشک دهن وا کردیم

آسمان کِرم بریزد، شکمی سیر کنیم

خواب دیدیم زمین مزرعه را میبلعد

گیر کردیم که اینبار چه تعبیر کنیم

 

سنگ اول همه خاطره هایت مُردند

سنگ دوم همه حال، همین گودال است

سنگ سوم که شروع همهءِ آینه هاست

قصه تا قَطعه آخر به همین منوال است

 

 

 

از : علیرضا آذر

 

دکلمه شعر با صدای شاعر

برای مشاهده سایر دکلمه های شاعر کلیک کنید.

 

تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!

تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟

تو را کدام خدا؟

تو از کدام جهان؟

تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟

تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟

تو از کدام سبو؟

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!

مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!

کدام نشاه دویده است از تو در تن من؟

که ذره های وجودم تو را که می بینند،

به رقص می آیند،

سرود میخوانند!

چه آرزوی محالی است زیستن با تو

مرا همین بگذارند یک سخن با تو:

به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!

به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!

بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!

ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟

ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند

هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.

که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!

تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه

تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.

همه وجود تو مهر است و جان من محروم

چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.

 

از : فریدون مشیری

 

دکلمه شعر با صدای شهروز (مخاطب خوب ویرگول):

 

صفحه دکلمه ها در پایگاه ادبی ویرگول

ادامه مطلب
+

 

در تاریکی بی آغاز و پایان

دری در روشنی انتظارم رویید.

خودم را در پس در تنها نهادم

و به درون رفتم:

اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.

سایه ای در من فرود آمد

و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.

پس من کجا بودم؟

شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت

و من انعکاسی بودم

که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد

در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.

 

من در پس در تنها مانده بودم.

همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.

گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،

در گنگی آن ریشه داشت.

آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟

 

در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود

و من در تاریکی خوابم برده بود.

در ته خوابم خودم را پیدا کردم

و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.

آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟

 

در تاریکی بی آغاز و پایان

فکری در پس در تنها مانده بودم.

پس من کجا بودم؟

حس کردم جایی به بیداری می رسم.

همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:

آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟

 

در اتاق بی روزن

انعکاسی نوسان داشت.

پس من کجا بودم؟

در تاریکی بی آغاز و پایان

بهتی در پس در تنها مانده بودم

 

 

 

از : سهراب سپهری

 

 

دکلمه شعر با صدای احمدرضا احمدی

برای مشاهده سایر دکلمه های احمدرضا احمدی کلیک کنید.

 

 

این روزها

اینگونه ام:

فرهادواره ای که تیشه خود را گم کرده است

آغاز انهدام چنین است

اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان

یاران

وقتی صدای حادثه خوابید

بر سنگ گور من بنویسید:

– یک جنگجو که نجنگید

اما …، شکست خورد

 

نصرت رحمانی

 

 

می روم تا درو کنم خود را

از زنانی که خیس پاییزند

از زنانی که وقت بوسیدن

غرق آغوشت اشک میریزند

 

میروم طرح غصه ای باشم

مثل اندوه خالکوبی هاش

میروم تا که دست بردارم

از جهان مخوف خوبی هاش !

 

مثل تنهایی ِ خودم ساکت

مثل تنهایی ِ خودم سر سخت

مثل تنهایی ِ خودم وحشی

مثل تنهایی ِخودم بد بخت !

 

هر دوتا کشته مرده ی مردن

هر دوتا مثل مرد آزرده

هر دوتا مثل زن پر از گفتن

هر دوتا پای پشت پا خورده

 

ما جهانی شبیه هم بودیم

آسمان و زمینمان با هم

فرقمان هم فقط در اینجا بود

او خودش بود و من خودم بودم

 

در نگاهش نگاه میکردم

در نگاهش دو گرگ پنهان بود

نیش تیز کنار ابروهاش

او هم از توله های آبان بود

 

با تو ام قاب عکس نارنجی

با تو ام زر قبای پاییزی

در نگاهت حضور مولانا است

پا رکاب دو شمس تبریزی!

 

توی چشمت دوباره ماهی ها

توی چشمت عمیق اقیانوس

توی چشمت همیشه دعوا بود

بین هر هشت دست اختاپوس

 

توی چشمت چقدر آدم ها

داس ها را به باغ من زده اند

سیب بکری برای خوردن نیست

تا ته باغ را دهن زده اند

 

در سرت دزد های دریایی

نقشه ام را دوباره دزدیدند

اجتماعی که سارقت بودند

از تو غیر از بدن نمیدیدند

 

از تو غیر از بدن نمیخواهند

کرم هایی که موریانه شدند

عده ای هم که مثل من بودند

ساکنان مریض خانه شدند

 

ساکنان مریض خانه شدیم

حال ما را اگر نمیدانی

عقربی را دچار آتش کن

اینچنین است مرد آبانی !

 

ماده جغد سفید من برگرد !

بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟

من هدایت شدم..خدا شاهد !

بار کج هم به منزلش گاهی ….

 

بار کج هم به منزلش برسد

آه من هم نمیرسد به تنت

قاصدک های نامه بر گفتند

شایعه است احتمال آمدنت

 

عشق من در جنون خلاصه شده

دست من نیست ، دست من ، عشقم !

دست من ناگهان به حلقومت !

مرگ من ،دست و پا نزن عشقم !

 

من مریضم که صورتم سرخ است

شاعری که چقدر تب دارم

اندکی دوست رو به رو با من

یک جهان دشته از عقب دارم

 

در سرم درد های مرموزی است

مغزم از شعر مرده پر شده است

خط و خوط نوار مغزی گفت

شاعر این شعر هم تومور شده است

 

من سه تا نطفه در سرم دارم

جان من را سه شعر میگیرد ؟

خط و خوط نوار مغزی گفت :

فیل هم با سه غده میمیرد !

 

بیت هایی که آفریدمشان

در پی روز قتل عام منند

هر مزاری علیرضا دارد

کل این قبر ها به نام منند

 

مرگ مغزی است طعم ابیاتم

مزه ی گنگ و میخوشی دارم

باورم کن که بعد مردن هم

حس خوبی به خود کشی دارم !

 

کار اهدای عضو هایم را

به همین دوستان اندکم بدهید

چشم و گوشم برای هر کس خواست

مغز من را به کودکم بدهید

 

در سرم رنج های فر هاد است

یک نفر بعد من جنون باید!

تیشه ام را به دست او بدهید

بعد من کاخ بیستون باید ..

 

وای از این مرد زرد پاییزی

وای از این فصل خشک پا خوردن

وای از این قرصهای اعصابی

وقت هر وعده بیست تا خوردن

 

مرد آبانی ام بفهم احمق!

لحظه ای ناگهان که من باشم

هر چه ضد و نقیض در یک آن

کوچک بی کران که من باشم

 

مرد آبانی ام که قنداقی

وسط سردی کفن بودم

بعد سی سال تازه فهمیدمس

جسدی لای پیرهن بودم !

 

جسد شاعری که افتاده

از نفس از دوپا از هر چیز

سال تحویلتان بهار اما

سال من از اواسط پاییز

 

زردی ام از نژاد فصلم بود

سرخی ام از تبار برگی که

روز میلادم از درخت افتاد

زیر رگباری از تگرگی که

 

از تبار جنون پاییزی

کاشف لحظه های ویرانی

عقربی در قمر تمرکیدیم

وای از این اجتماع آبانی

 

 

من تو ام من خود تو ام شاید

شعر دنبال هردومان باشد

نیمه ای از غمم برای تو تا

خودکشی مال هر دومان باشد

 

 

 

از : علیرضا آذر

 

 

دکلمه شعر با صدای علیرضا آذر

برای مشاهده سایر دکلمه های علیرضا آذر کلیک کنید.

 

پس از لحظه های دراز

بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید

و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.

و هنوز من

ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم

که براه افتادم.

پس از لحظه های دراز

سایه دستی روی وجودم افتاد

ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.

و هنوز من

پرتو تنهای خودم را

در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.

که براه افتادم.

پس از لحظه های دراز

پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد

و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت

و هنوز من

در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

که براه افتادم

پس از لحظه های دارز

یک لحظه گذشت:

برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،

دستی سایه اش را از روی وجودم برچید

و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

که در خوابی دیگر لغزیدم

 

 

 

از : سهراب سپهری

 

دکلمه شعر با صدای احمدرضا احمدی

برای مشاهده سایر دکلمه های احمدرضا احمدی کلیک کنید.

 

زهر ترین زاویـــه ی شوکران

مرگ ترین حقه ی جادوگران

داغ ترین شهوت آتش زدن

تهمت شاعر به سیاوش زدن

هر که تو را دید زمین گیر شد

سخت به جوش آمدو تبخیر شد

درد بزرگ سرطانی من

کهنه ترین زخم جوانی من

با تو ام ای شعر به من گوش کن

نقشه نکش حرف نزن گوش کن

شعر تو را با خفه خون ساختند

از تو هیولای جنون ساختند

ریشه به خونابه و خون میرسد

میوه که شد بمب جنون میرسد

محض خودت بمب منم ، دور تر !

می ترکم چند قدم دور تر !

از همه ی کودکی ام درد ماند

نیم وجب بچه ولگرد ماند

حال مرا از من بیمار پرس

از شب و خاکستر سیگار پرس

از سر شب تا به سحر سوختن

حادثه را از دو سه سر سوختن

خانه خرابی من از دست توست

آخر هر راه به بن بست توست

*

چک چک خون را به دلم ریختم

شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

گاه شقایق تر از انسان شدی

روح ترک خورده ی کاشان شدی

شعر تو بودی که پس از فصل سرد

هیچ کسی شک به زمستان نکرد

زلزله ها کار فروغ است و بس ؟

هر چه که بستند دروغ است و بس

تیغه ی زنجان بخزد بر تنت

خون دل منزویان گردنت

شاعر اگر رب غزل خوانی است

عاقبتش نصرت رحمانی است

حضرت تنهای به هم ریخته

خون و عطش را به هم آمیخته

کهنه قماری است غزل ساختن

یک شبه ده قافیه را باختن

دست خراب است چرا سر کنم ؟

آس نشانم بده باور کنم

دست کسی نیست زمین گیری ام

عاشق این آدم زنجیری ام

شعله بکش بر شب تکراری ام

مرده ی این گونه خود آزاری ام

من قلم از خوب و بدم خواستم

جرم کسی نیست ، خودم خواستم

شیشه ای ام سنگ ترت را بزن

تهمت پر رنگ ترت را بزن

سارق شبهای طلاکوب من

میشکنم میشکنم خوب من

*

منتظر یک شب طوفانی ام

در به در ساعت ویرانی ام

پای خودم داغ پشیمانی ام

مثل خودت درد خیابانی ام

“با همه ی بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام”

مرد فرو رفته در آیینه کیست ؟

تا که مرا دید به حالم گریست

ساعت خوابیده حواسش به چیست ؟

مردن تدریجی اگر زندگی ست

“طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام”

من که منم جای کسی نیستم

میوه ی طوبای کسی نیستم

گیج تماشای کسی نیستم

مزه ی لبهای کسی نیستم

“دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام”

خسته از اندازه ی جنجال ها

از گذر سوق به گودال ها

از شب چسبیده به چنگال ها

با گذر تیر که از بال ها

“آمده ام با عطش سال ها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام”

شعر اگر خرده هیولا شدم

آخر ابَر آدم تنها شدم

گاه پریشان تر از این ها شدم

از همه جا رانده ی دنیا شدم

“ماهی برگشته ز دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانی ام”

وای اگر پیچش من با خمت

درد شود تا که به دست آرمت

نوش خودم زهر سراپا غمت

بیشترش کن که کمم با کمت

“خوب ترین حادثه میدانمت

خوب ترین حادثه میدانی ام ؟”

غسل کن و نیت اعجاز کن

باز مرا با خودم آغاز کن

یک وجب از پنجره پرواز کن

گوش مرا معرکه ی راز کن

“حرف بزن ابر ِ مرا باز کن

دیر زمانی است که بارانی ام”

قحطی حرف است و سخن سالهاست

قفل زمان را بشکن سال هاست

پر شدم از درد شدن سال هاست

ظرفیت سینه ی من سال هاست

“حرف بزن حرف بزن سال هاست

تشنه ی یک صحبت طولانی ام”

*

روز و شبم را به هم آمیختم

شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

یک قدم از تو همه ی جاده من

خون بطلب ، سینه ی آماده ؛ من

شعر تو را داغ به جانت زدند

مهر خیانت به دهانت زدند

هر که قلم داشت هنرمند نیست

ناسره را با سره پیوند نیست

لقلقه ها در دهن آویختند

خوب و بدی را به هم آمیختند

ملعبه ی قافیه بازی شدی

هرزه ی هر دست درازی شدی

کنج همین معرکه دارت زدند

دست به هر دار و ندارت زدند

سرخ تر از شعر مگر دیده اید ؟

لب بگشایید اگر دیده اید

تا که به هر وا ژه ستم میشود

دست ، طبیعی است قلم میشود

وا ژه ی در حنجره را تیغ کن

زیر قدم ها تله تبلیغ کن

شعر اگر زخم زبان تیز تر

شهر من از قونیه تبریز تر

زنده بمان قاتل دلخواه من

محو نشو ماه ترین ماه من

مُردی و انگار به هوش آمدند

هی ! چقدر دست برایت زدند !

 

 

از : علیرضا آذر

 

 

دکلمه شعر با صدای شاعر

برای مشاهده سایر دکلمه های علیرضا آذر کلیک کنید

 

 

از مرز خوابم می‌گذشتم،

سایه تاریک یک نیلوفر

روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.

کدامین باد بی پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
در پس درهای شیشه‌ای رویاها،

در مرداب بی ته آیینه‌ها،

هر جا که من گوشه‌ای از خودم را مرده بودم

یک نیلوفر روییده بود.

گویی او لحظه لحظه در تهی من می‌ریخت

و من در صدای شکفتن او

لحظه لحظه خودم را می‌مردم.
بام ایوان فرو می‌ریزد

و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون‌ها می‌پیچد.

کدامین باد بی‌پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید،

ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.

من به رویا بودم،

سیلاب بیداری رسید.

چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:

نیلوفر به همه زندگی‌ام پیچیده بود.

در رگ‌هایش، من بودم که می‌دویدم.

هستی‌اش در من ریشه داشت،

همه من بود.

کدامین باد بی‌پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

 

 

از : سهراب سپهری

 

دکلمه شعر با صدای احمدرضا احمدی

برای مشاهده سایر دکلمه های احمدرضا احمدی کلیک کنید.

 

کفش هایم کو

چه کسی بود صدا زد سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است

و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک

از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

صبح خواهد شد

وبه این کاسه ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.

من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره میبینم حوری

-دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون  روی زمین

فقه می خواند

چیزهایی هم هست،لحظه هایی پر اوج

(مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

وشبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جادارد،بردارم

وبه سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد :سهراب!

کفشهایم کـو؟

از : سهراب سپهری

دکلمه شعر با صدای احمدرضا احمدی

برای مشاهده سایر دکلمه های احمدرضا احمدی کلیک کنید

همه هستی من آیه تاریکیست

که تو را در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

من در این آیه تو را آه کشیدم آه

من در این آیه تو را

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

 

زندگی شاید

یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید

ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد

زندگی شاید عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر میدارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد

و در این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست

دل من

که به اندازه یک عشقست

به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان

به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری ها

که به اندازه یک پنجره می خوانند

آه …

سهم من این است

سهم من این است

سهم من

آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید

دستهایت را دوست میدارم…

 

دستهایم را در باغچه می کارم

سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم

و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم می آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد

کوچه ای هست که قلب من آن را

از محله های کودکیم دزدیده ست

 

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

و بدینسان است

که کسی می میرد

و کسی می ماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که

به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد

من

پری کوچک غمگینی را

می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

دلش را در یک نی لبک چوبین

می نوازد آرام آرام

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد …

 

 

 

از : فروغ فرخزاد

 

دکلمه شعر با صدای شاعر

برای مشاهده سایر دکلمه های فروغ فرخزاد کلیک کنید

 

ای تکیه گاه و پناه

زیباترین لحظه های

پرعصمت و پر شکوه

تنهایی و خلوت من

ای شط شیرین پرشوکت من

 

ای با تو من گشته بسیار

درکوچه‎های بزرگ نجابت

ظاهر نه بن بست عابر فریبنده‎ی استجابت

در کوچه‎های سرور و غم راستینی که‎مان بود

در کوچه باغ گل ساکت نازهایت

در کوچه باغ گل سرخ شرمم

در کوچه‎های نوازش

در کوچه‎های چه شبهای بسیار

تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن

در کوچه‎های مه آلود بس گفت و گو ها

بی هیچ از لذت خواب گفتن

در کوچه‎های نجیب غزلها که چشم تو می خواند

گهگاه اگر از سخن باز می‎ماند

افسون پاک منش پیش می‎راند

 

ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک

ای شط زیبای پر شوکت من

ای رفته تا دوردستان

آنجا بگو تا کدامین ستاره است

روشن‎ترین همنشین شب غربت تو؟

ای همنشین قدیم شب غربت من

 

ای تکیه‎گاه و پناه

غمگین‎ترین لحظه‎های کنون بی‎نگاهت تهی مانده از نور

در کوچه‎باغ گل تیره و تلخ اندوه

در کوچه‎های چه شبها که کنون همه کور

آنجا بگو تا کدامین ستاره است

که شب‎ فروز تو خورشید پاره است؟

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

دکلمه شعر با صدای شاعر

برای مشاهده سایر دکلمه های مهدی اخوان ثالث کلیک کنید

 

 

دکلمه شعر با صدای فروغ فرخزاد

برای مشاهده سایر دکلمه های فروغ فرخزاد کلیک کنید

 

روز میلاد من است آمده‌ام دست کشم

به سر و گوشِ عرق کرده‌ی دنیای خودم

قول دادم که در این شعر فقط من باشم

تا خودم با همه خود باشم و تنهای خودم

 

ردِ انگشتِ تو بر سینه‌ی سیب است هنوز

من غلط کرده و مغضوبِ خداوند شدم

بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست

من خریدارِ تن و جای کمربند شدم

 

شک نکن بی‌من از این ورطه گذر خواهی کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن

من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم

به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن

باز با این همه هروقت غمی شِیهه کشید

من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن

 

قول دادم که در اندیشه‌ی خود حبس شوم

دل به بالا و بلندای خیالی ندهم

دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس

به تنِ هیچ عقابی پَر و بالی ندهم

 

تو که رفتی پیِ تاب و طپش رود، برو

به قدم‌های اسیرِ لجنم فکر نکن

من به دستان خودم گورِ خودم را کندم

به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن

 

من محالم، تو به ممکن شدنم فکر نکن

و به آلودگیِ پیرهنم فکر نکن

گرچه رو زخمی ام و دست‌کج و تند زبان

به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن

 

تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز

هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن

بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده

به غم‌انگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن

 

نفسی تازه کن و اره بکِش، شاخه بریز

به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن

شک نکن بی‌ من از این ورطه گذر خواهی کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن

 

من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم

به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن

باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید

من همین نبشِ چنار و چمنم، فکر نکن

 

یا که خاکی به سرِ آینه‌ی بکر کنید

یا از اینجا به غبارِ سخنم فکر کنید

 

شانه بر شانه‌ی هم پشت به هم ساییدند

خرده شن‌ها صف و صف پشت هم انبوه شدند

مثل واگیرترین حادثه دورم کردند

قطعه‌های بدنم بافتی از کوه شدند

 

قد کشیدم سرِ دوشم به لبِ ابر رسید

سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم

عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد

قامتش را سرِ سبابه ی خود می‌بندم

 

عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد

کولیِ دشت شوم معرکه آغاز کنم

در دلم آهنِ تَف‌ دیده‌ی بسیاری هست

وای از آن دَم که بخواهم دهنی باز کنم

 

آنچنان مست کنم روح بچرخد در من

آنچنان نعره زنم سقفِ زمین چاک شود

آنچنان شانه به لرزانم و هی هی بکنم

که برای همه‌ی دشت خطرناک شود

 

این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت

آنچه من خورده‌ام از حدِ خودم بیشتر است

می‌رود بمبِ دلم فاجعه آغاز کند

هر کسی دورتر است، عاقبت‌ اندیش‌تر است

 

ناگهان شد که زمین نبضِ جنونش زد و بعد

خونم از حلق به جوش آمد و نابود شدم

در جهانی که پُر از فرضیه‌های شدن است

واقعا سوختم و باختم و دود شدم

 

آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید

آن که دائم هوسِ سوختنِ ما می‌کرد

آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید

کاش می‌آمد و از دور تماشا می‌کرد

 

زیر خاکسترم انگار دری باز شد و

ساقه‌ی سیب شدم، حسرتِ حوّا برخواست

سیبِ دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک

گرد و خاک از لبه‌ی عِقدِ ثریا برخواست

 

شاخه در شاخه فریبم،سبدی سیب بچین

دامنی از تبِ گندم ببر و نانش کن

با سکوتی که تو داری سرِ زا می‌میری

بغضِ اندوخته را لو بده عصیانش کن

 

شاخه‌هایم هوسِ پنجه‌ی چیدن دارند

من درختم، تو به اندازه‌ی من انسانی

من اسیرم، تو برو شاخِ زمین را بشکن

گور بابای سر و این همه سرگردانی

 

منطقِ جاذبه در فلسفه‌اش پنهان بود

تا که تقدیر به دستانِ من افتاد از دست

جذبه‌ی ذهنِ زمین زیر معما می‌ماند

پاسخ از دامنِ من بود اگر کشفی هست

 

میوه از دامن من بود اگر روزِ هبوط

آدم از وسوسه افتاد زمین انسان شد

آه اگر سیب نبود عشق چه باید می‌کرد

من رسیدم که دل از بندِ دل آویزان شد

 

ردِ انگشتِ تو بر سیلیِ سیب است هنوز

من غلط کردم و مغضوبِ خداوند شدم

بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست

من خریدارِ تن و جای کمربند شدم

 

ردِ انگشتِ خودت بود ولی ما خوردیم

شوکران از لبِ لیوانِ تو خوردن دارد

موجِ کف کرده‌ و طوفانی و بی‌ماه و نگاه

دل به این ورطه‌ی تاریک سپردن دارد

 

رد انگشتِ تو بر گودیِ فنجان من است

از کجا دست به آینده‌ی فالم بردی

همه دیدند که یک سیبِ معلق دارم

لعنتی پیش خودم زیر سوالم بردی

 

رد انگشت تو بر پیرهنِ پاره‌ی من

بر تنم جز اثرِ مرگ مگر چیزی هست

در لباسی که از این معرکه‌ها می‌گذرد

سایه‌ی بی‌سر و پایی‌ست اگر چیزی هست

 

رد انگشت تو بر حلق من و حلق خودت

هر دوتامان سرِ کیفیم که مرگ آمده است

کفن گرم به تن کن که در این قبرِ غریب

پیش پای من و تو باز تگرگ آمده است

 

پشت یک میز خزیدیم که بازی بکنیم

رو به رو بودنِ با عشق جگر می‌خواهد

این قمار عاقبتش جانِ مرا می‌بازد

با تو سرشاخ شدن دستِ قدَر می‌خواهد

 

زنده‌ام،هر چه زدی تیغه به شریان نرسید

خیز بردار ببین هم‌خطری هم داری

زخم از این تیر و تبر تا که بخواهی خوردم

عشق من،اره‌ی تَن‌تیزتری هم داری؟

 

تند و کُندی،همه‌ی مساله این است،فقط

خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی

مثل پایان غم‌انگیزترین کرمِ جهان

سعی داری که پس از مرگِ خود آغاز کنی

 

مثل گاوی که زمین خورد،خودم را خوردم

تو در اندیشه‌ی آن پیله به خود چسبیدی

قصه از کوه به این گاو رسیده، تو بگو

غیرِ پروانه شدن خوابِ چه چیزی دیدی؟

 

پایِ در کفشِ جهان رفته زمین خواهد خورد

قدِ پاهای خودت کفش به پا کن گلِ من

فکرِ همزیستیِ با منِ بیگانه نباش

جا برای خودِ من باز نکرد آغل من

 

نره گاوی که در اندیشه‌ی نشخوارِ خود است

پای بشقابِ هزاران زنِ هندو خوابید

گاوِ کف کرده‌ و خرنا‌س‌کِشِ قصه شدم

تا دهان و شکمی هست مرا دریابید

 

شقه‌هایم سرِ میخ است، به آتش بکشید

زیر خاکستر این شعر کبابش بکنید

این بُتی را که به دستانِ خودم ساخته‌ام

مفصل از هم به در آرید و خرابش بکنید

 

زیر خاکستر این شعر کبابم بکنید

مابقی را بگذارید که سگ‌ها ببرند

مردهایی که به دل حسرتِ دختر دارند

شاخ‌ها را بفروشند و عروسک بخرند

 

نره گاوی که منم، پای خودم مسلخِ من

گوشه‌ی همین ذهن زمین خواهم خورد

ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد

مرگِ بی‌حوصله از یاد مرا خواهد برد

 

ترسم این بود همان بر سرِ شعرم آمد

سینه‌ی کوه و تنِ باغ خیابان شده بود

کوه و حیوان و درختان همه خاموش شدند

وقتِ سوسو زدنِ حضرتِ انسان شده بود

 

قدسیان بر سرِ هم‌صحبتی‌ام چانه زدند

بوسه بر قامتِ این نوبرِ بیگانه زدند

ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند

“دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند

گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند”

 

گم شدم، پرت شدم، تار تنیدم به سکوت

چشمِ کف کرده و تَف دیده در عمقِ برهوت

ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت

“ساکنانِ حرمِ سِتر و عفاف ملکوت

با منِ راه‌نشین باده‌ی مستانه زدند”

 

من بد آورده‌ی دنیای پُر از بیم و امید

نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید

سیبِ ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید

“آسمان بارِ امانت نتوانست کشید

قرعه‌ی کار به نام منِ دیوانه زدند”

 

وقتِ لب بستن خود همهمه را عذر بِنه

سگ که با گرگ بجوشد،رَمه را عذر بنه

حق و ناحق شدنِ محکمه را عذر بنه

“جنگِ هفتاد و دو ملت،همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت،رهِ افسانه زدند”

 

آخ اگر زودتر از من به زمین می‌افتاد

برگِ همزادِ من او بود که در مسلخِ باد

دست بردم که نجاتش بدهم، دست نداد

“شکر آن را که میانِ من و او صلح افتاد

حوریان رقص‌کنان ساغرِ شکرانه زدند”

 

گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع

بی‌حضورِ نفسِ نور نمی‌گندد شمع

پای دل را به دلی سوخته می‌بندد شمع

“آتش آن نیست که از شعله‌ی آن خندد شمع

آتش آن است که در خرمنِ پروانه زدند”

 

من سوالم پُرِ پرسیدن و بی‌هیچ جواب

مرده‌شورِ شب و روزِ من و این حالِ خراب

دل به دریاچه‌ی حافظ زدم از ترسِ سراب

“کس چو حافظ نکشید از رخِ اندیشه نقاب

تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند”

 

مثل من چشم به قلابِ جهانت داری

ماهیِ کوچکِ گندیده‌ی دریاچه‌ی شور

مثل من منتظر تلخ‌ترین ثانیه‌ای

جغدِ ویرانه‌نشین، بوفِ زمین‌خورده‌ی کور

 

گرچه دستان تو سیب از وسطِ خاطره چید

گرچه از خونِ خودم خوردی و فتحم کردی

شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی

هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی

 

گرچه داغم زده‌ای باز زَنیت داری

پرچم عشق همین گوشه‌ی پیراهن توست

من که آبستن دنیای پُر از تشویشم

خوش به حالِ تو که آسودگی آبستنِ توست

 

 

از : علیرضا آذر

 

دکلمه شعر با صدای شاعر

برای مشاهده سایر دکلمه های شاعر کلیک کنید.

 

ادامه مطلب
+

لهجه ات را غلاف کن ای عشق

زخمــی ام از زبان نـوک تیزت

شمس مولای بی کسی ها باش

بی خیــــال  شکــوه  تبریزت

 

مثنوی ، زخم های تدریجی است

مرگ آرام در تحمل بستر

مثل ققنوسِ شمس برگشتن

در مسیحایِ سردِ خاکستر

 

دست هایم به کار کشتنم اند

این جنایت به پاس بودن هاست

شهرِ بی شعر نوش جان شما

شاعر اینجا جنازه ای تنهاست

 

دوست دارم به آسمان بزنم

تا نگاهم به ماه برگردد

می فروشم خدای نورم را

روزگار ِ سیاه برگردد

 

بیت، من را گرفته از خویشم

اولم شعر بوده، عشق آخر

شعر یعنی تمام آدم ها

عشق یعنی علیرضا آذر

 

عشق اما نهایتی مجهول

بی حضورش اگر چه شب عالی است

در تن فکرهای هر شبه ام

باز هم جای خالی اش خالی است

 

پشت ذهنم دهان سوراخی

به خیال کلید وا مانده

یا کلیدی به فکر سوراخی

توی جیب جلیقه جا مانده

 

آنور قفل های تکراری

می پذیرم عمیق چاهم را

دوزخت از بهشت آبی تر

می کشم وزنه ی گناهم را

 

چشم هایت کنار ماشین ها

زیر پاهای شهر جان بدهند

عابرین شلوغ بی سر و ته

رد شوند و سری تکان بدهند

 

جفت گیری گاو-آدم ها

پای تابوت کرکسی مُرده

ماهیانی که دیر فهمیدند

کوسه از رنج بی کسی مُرده

 

باز روزی شریک جرمت را

توی تار عنکبوت می بینی

دست و پای ظریف جفتت را

روی میز نهار می چینی

 

توی بشقاب های مهمان ها

تکه های غرور خون بارت

زیر چشمی تعارفی بزنی

به لب و لوچه ی پرستارت

 

مفصل و ساق استخوانت را

به سگ هرزه ای نشان بدهی

استخوان را به نیش خود بکشی

رو به خود هم دمی تکان بدهی

 

بعداز عمری خر خودت باشی

یک نفر گردن کلفتت را

مفت دریا به تخم ماهی ها

یک نفر در طویله جفتت را…!!!

 

از دهان تو خسته تر باشم

زیر فحش تو جان به جان بدهم

زیر فحش تو خوار مادر را

به درک!! روی خوش نشان بدهم

 

عشق یعنی علاج واقعه ای

قبل از افتاد و بعد از افتادن

عشق یعنی که نامه ای خوش خط

به زن هیتلر فرستادن

 

و بگویی که عاشقش هستی

بچه ها هم تفنگ می گیرند

عشق یعنی به تخم ماهی ها

که هزاران نهنگ می میرند
غرق در انتهای یک باور

در تمنای صید مروارید

زیر آبی و غافل از اینکه

بچه میگو به هیکلت میرید!

 

بی نفس از فشار یک پوچی

در سراشیب تن پس از سیگار

زیر لب آرزو کنی هر شب

دست از این مَردِ بی پدر بردار

 

مثل کبریتِ بی خطر باشی

هیزمی از تو گـُر نگیرد بعد

مثل آتشفشان سردی که

برف را ساده می پذیرد بعد…

 

عشق یعنی بغل کنم زن را

فکر زن جای دیگری باشد

عشق یعنی زنی بغل کُندم

فکر من جای دیگری باشد

 

جان این ایستگاه متروکه

زنده کن لاشه ی قطارم را

هیچ عشقی به مقصدم نرسید

پس بده مهره های مارم را

 

ضامنم را بکش که منتظرند

بمب هایی که در مدار منند

رو به صفری که می رسد بشمار

لحظه در لحظه انتظارم را

 

تشنه ی قطره های خون آبم

در تکاپوی مرگ ِ من بودی؟

نوش جان کن مرا حلال توام

سر بکش موج انفجارم را

 

تیک تاک تمام ساعت ها

تاک تیک دقیق مرگ من است

رو به صفر زمان تماشا کن

حرکت ثانیه شمارم را

 

نه به تقویم اعتقادی نیست

فصل فصلم به زرد معتقد است

مثل پتیاره ای که در بستر

می فروشم تن بهارم را

 

حیف از تو که آسمانِ تو هم

سوت و کور از خسوف ماهی که

حیف از من غلط کنم که دگر…

باز تکرار اشتباهی که…

 

عشق یعنی به تخم ماهی ها

آبی از آب تکان نخواهد خورد

با به بوق بلند آدم ها!!!!

یک نفر توی آب دارد… مُرد!

 

مثل جغرافیای نامحدود

هر زبانی شکنجه ای بلد است

مجمع الدردهای در نوسان

مثل نبضی که خط ممتد بست

 

کوچه راهم قدم قدم باشم

هیکلت توی چشم های من است

در من ابری به جوش می آید

از بهاری که پشت پیرهن است

 

من مسلمانم و نمازم را

در کلیسای داغ اندامت

مسخ ناقوس های آویزان

گوژپشتم که در نوتردامت

 

پوزخندی تمسخری لطفاً

یک بغل حبه قند کم دارم

باغ من از گیاه تکمیل است

لاله ای از هلند کم دارم

 

کوه و دریای نور یک عمر است

پشت یک سینه بند بیدارند

صف به صف نطفه های بودایی

زیر پوتین چرم افشارند

 

حرف های نگفته ای دارد

این مهاراجه اسب ابلیس است

پیرمردی که با شب ادراری

تخت طاووس هر شبش خیس است

 

حرف های نگفته ای دارم

مثل هر آدمی که در شهر است

مردمانی عبوس در بن بست

اجتماعی که با خودش قهر است

 

حرف های نگفته ای دارم

گوش هایی که سوت از سیلی…

منگولانی که شعر می فهمید!!

چرخه ی ازدواج فامیلی!!!

 

حرف های نگفته ای دارم

گوش خود را به چشم من بدهید!

اوج تنها ویار مردان نیست

اندکی هم به جنس زن بدهید

 

من کجای جهان من بودم

که سر و کله ی تو پیدا شد؟

عرشه را آنقدر دعا کردم

تا خدا نا خدای دریا شد

 

من زبان مزخرفی دارم

واژه ها در سرم الک شده اند

شکل هایی عجیب و بی معنا

بر تنم با کلنگ حک شده اند!

 

عشق یعنی تو را کسی از دور

به خیابان بی کسی بکشد

مثل دستی که حجم مُردن را

شکل یک بوته اطلسی بکشد!!

 

عشق من را دوباره بازی داد

سینه ام در محاق زندان است

توی چشمم شیار ناخن هاست

بر تنم جای زخم و دندان است

 

در سرم رد پای اقیانوس

مرغ های سفید ماهی گیر

سینه ام داغ کهنه ای اما

قلبم اندازه ی بیابان است

 

نا امید از تمام داروها

ناامید از دعای هر ساعت

چشمم اما خلاف پاهایم

رو به دروازه ی خراسان است

 

حس یک ماه مُرده را دارم

توی تابوت خیس دریاچه

چهره ی تکه های مواجم

زیر انگشت های باران است

 

آه سرها که در گریبانید

آسمان سرخ و برف می بارد

اسکلت-باغ ها بلور آجین

های بگشای در، زمستان است!

 

گور خرها دوباره زندانی

کره خرها دوباره زندان بان

لهجه ات را غلاف کن ای عشق

هرزه است این جهان بی تنبان

 

 

 

از : علیرضا آذر

 

 

دکلمه شعر با صدای شاعر

برای مشاهده سایر دکلمه ها با صدای شاعر کلیک کنید.

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی