امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

یا کنج قفس یا مرگ،این بختِ کبوترهاست

دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست

اِی بر پدرت دنیا،آن باغ جوانم کو؟

دریاچه‌ی آرامم،کوه هیجانم کو؟

بر آینه‌ی خانه جای کف دستم نیست

آن پنجره‌ای را که با توپ شکستم نیست

پشتم به پدر گرم و دنیا خودِ مادر بود

تنها خطرِ ممکن،اطرافِ سماور بود

 

از معرکه‌ها دور و در مهلکه‌ها ایمن

یک ذهنِ هزار آیا،از چیستی آبستن

یک هستیِ سردستی در بود و عدم بودم

گور پدر دنیا،مشغول خودم بودم

هرطور دلم می‌خواست آینده جلو می‌رفت

هر شعبده‌ای دستش رو می‌شد و لو می‌رفت

صد مرتبه می‌کشتند،یک‌بار نمی‌مردم

حالم که به هم می‌ریخت جز حرص نمی‌خوردم

 

آینده‌ی خیلی دور،ماضیِ بعیدی بود

پشت درِ آرامش طوفانِ شدیدی بود

آن خاطره‌های خشک در متنِ عطش مانده

آن نیمه‌ی پُررنگم در کودکی‌اش مانده

اما منِ امروزی،کابوسِ پُر از خواب است

تکلیف شب و روزم با با دکتر اعصاب است

نفرینِ کدام احساس خون کرد جهانم را؟

با جهدِ چه جادویی بستند دهانم را؟

 

من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت

وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت

اندازه‌ی اندوهم اندازه‌ی دفتر نیست

شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست

یک چشم پُر از اشک و چشمِ دگرم خون است

وضعیتِ امروزم آینده‌ی مجنون است

سر باز نکن اِی اشک،از جاذبه دوری کن

اِی بغضِ پُر از عصیان این‌بار صبوری کن

 

من اشک نخواهم ریخت،این بغض خدادادی‌ست

عادت به خودم دارم،افسردگی‌ام عادی‌ست

پس عشق به حرف آمد،ساعت دهنش را بست

تقویم به دستِ خویش بندِ کفنش را بست

او مُرده‌ی کشتن بود،ابزار فراهم کرد

حوای هزاران سیب قصدِ منِ آدم کرد

لبخند مرا بس بود،آغوش لِهم می‌کرد

آن بوسه مرا می‌کشت،لب منهدمم می‌کرد

 

آن بوسه و آن آغوش،قتاله و مقتل بود

در سیرِ مرا کشتن این پرده‌ی اول بود

تنها سرِ من بین این ولوله پایین است

با من همه غمگینند تا طالع من این است

در پیچ و خمِ گله یک‌بار تو را دیدم

بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم

محضِ دو قدم با تو از مدرسه در رفتم

چشمت به عروسک بود،تا جیبِ پدر رفتم

 

این خاصیت عشق است،باید بلدت باشم

سخت است ولی باید در جزر و مَدت باشم

هرچند که بی‌لنگر،هرچند که بی‌فانوس

حکم آنچه تو فرمایی اِی خانم اقیانوس

کُشتی و گذر کردی،دستانِ دعا پشتت

بر گودِ گلویم ماند جا پای هر انگشتت

از قافله جا ماندم تا هم‌قدمت باشم

تا در طَبقِ تقسیم راضی به کمت باشم

 

آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد

سهمِ کمِ من از سیب نانِ شبِ مردم شد

اِی بر پدرت دنیا،آهسته چه‌ها کردی

بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی

حالا پدرم غمگین،مادر که خودآزار است

تنهاییِ بی‌رحمم زیر سرِ خودکار است

هر شعر که چاقیدم از وزنِ خودم کم شد

از خانه به ویرانی،تکرارِ سلوکم شد

 

زیر قدمت بانو دل ریخته‌ام برگرد

از طاق هزاران ماه آویخته‌ام برگرد

هر چیز به جز اسمت از حافظه‌ام تُف شد

تا حالِ مرا دیدند سیگار تعارف شد

گیجیِ نخِ اول،خون سرفه‌ی آخر شد

خودکار غزل رو کرد،لب زهرِ مکرر شد

گیجیِ نخِ دوم،بستر به زبان آمد

هر بالشِ هرجایی یک دسته کبوتر شد

 

گیجیِ نخِ سوم،دل شور برش می‌داشت

کوتاهیِ هر سیگار با عمر برابر شد

گیجیِ نخِ بعدی،در آینه چین افتاد

روحی که کنارم بود هذیانِ مصور شد

در ثانیه‌ای مجبور نبض از تک و تا افتاد

این‌گونه مقدر بود،این‌گونه مقرر شد

ما حاصلِ من با توست،قانونِ ضمیر این است

دنیای شکستن‌هاست،ما؛جمعِ مکسر شد

 

سیگار پس از سیگار،کبریت پس از کبریت

روح از ریه‌ام دل کند،در متن شناور شد

فرقی که نخواهد کرد در مردنِ من

تنها با آن گره ابرو مردن علنی‌تر شد

یک گامِ دگر مانده،در معرض تابوتم

کبریت بکِش بانو،من بشکه‌ی باروتم

هر کس غمِ خود را داشت،هر کس سرِ کارش ماند

من نشئه‌ی زخمی که یک شهر خمارش ماند

 

چیزی که شکستم داد خمیازه‌ی مردم بود

اِی اطلسِ خواب‌آلود،این پرده‌ی دوم بود

هرچند تو تا بودی خون ریختنی‌تر بود

از خواهرِ مغمومم سیگار تنی‌تر بود

هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود

این جنگِ ملال‌آور بر عشق مقدم بود

هرچتد تو تا بودی ساعت خفقان بود و

حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و

 

چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد

روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد

هرچند تو تا بودی دل در قدَحش غم داشت

خوب است که برگشتی،این شعر جنون کم داشت

اِی پیکرِ آتش‌زن بر پیکره‌ی مردان

اِی سقفِ مخدرها،جادوی روان‌گردان

اِی منظره‌ی دوزخ در آینه‌ای مخدوش

آغاز تباهی‌ها در عاقبتِ آغوش

 

اِی گافِ گناه،اِی عشق،بانوی بنی عصیان

اِی گندمِ قبل از کشت،اِی کودکیِ شیطان

اِی دردسرِ کِشدار،اِی حادثه‌ی ممتد

اِی فاجعه‌ی حتمی،قطعیتِ صد در صد

اِی پیچ و خمِ مایوس،دالانِ دو سر بسته

بیچارگیِ سیگار در مسلخِ هر بسته

اِی آیه‌ی تنهایی،اِی سوره‌ی مایوسم

هر قدر خدا باشی من دست نمی‌بوسم

 

اِی عشقِ پدر نامرد،سر سلسله‌ی اوباش

این دَم دَمِ آخر را این‌بار به حرفم باش

دندان به جگر بگذار،یک گامِ دگر باقی‌ست

این ظرفِ هلاهل را یک جامِ دگر باقی‌ست

دندان به جگر بگذار،ته‌مانده‌ی من مانده

از مثنویِ بودن یک بیت دهن مانده

 

دنیا کمکم کرده است،

از جمع کمم کرده است

بی‌حاصل و بی‌مقدار

یک صفرِ پس از اعشار

یک هیچِ عذاب‌آور

آینده‌ی خواب‌آور

لیوانِ پُر از خالی

دلخوش به خوش‌اقبالی

 

راضی به اگر،شاید

هر چیز که پیش آید

سرگرمِ سرابی دور

در جبرِ جهان مجبور

لبخندی اگر پیداست

از عقده‌گشایی‌هاست

ما هر دو پُر از دردیم

صد بار غلط کردیم

ما هر دو خطاکاریم

سرگیجه‌ی تکراریم

من مست و تو دیوانه

ما را که بَرَد خانه

دلداده و دلگیرم

حیف است نمی‌میرم

 

اِی مادرِ دلتنگم، دلبازترین تابوت

دروازه‌‌ی از ناسوت، تا شَعشعه‌ی لاهوت

بعد از تو کسی آمد … اشکی به میان انداخت

آن خانمِ اقیانوس … کابوس به جان انداخت

اِی پیچ و خمِ کارون تا بندِ کمربندت

آبستنِ از طغیان،الوند و دماوندت

 

جانم به دو دستِ توست،آماده‌ی اعجازم

باید من و شعرم را در آب بیاندازم

دردی که به دوشم ماند از کوه سبک‌تر نیست

این پرده‌ی آخر بود اما غمِ آخر نیست

دستانِ دلم بالاست،تسلیمِ دو خط شعرم

هر آنچه که بودم هیچ،این‌بار فقط شعرم

 

 

 

از : علیرضا آذر

 

دانلود دکلمه شعر با صدای شاعر

برای مشاهده سایر دکلمه های شاعر کلیک کنید

ادامه مطلب
+

چشم هایش شروع واقعه بود

آسمانی درون آنها، من

در صدایش پرنده می رقصید

بر تنش عطر خوب آویشن

 

باز گوشواره های گیلاسی

پشتِ گوشش شلوغ می کردند

دست های کمندِ نیلوفر

سینه ریزی ظریف بر گردن

 

احتمالا غریبه مـی آمد

از خیابان به شرم رد می شد

دختر پا بـه راهِ دیروزی

هیکلِ رو به راهِ حالا… زن

 

در قطاری که صبـــح آمده بود

دشت هایی وسیع جا ماندند

شهر از این زاویه قفس می شد

زیــــر پاهــــای گــــرمِ در رفتن

 

پشت سر لاشه های پل بر پل

پیشِ رو کـــــــوره راهِ سردرگم

مثل یک مادیــــــانِ ناآرام

در خیابان سایه و روشن

 

در خیـــالش قطار مردی بود

بی حیا،بی لباس،بی هر چیز

در خیالش عروس خواهد شد

تـــــوی هر کوپه کوپــه آبستن

 

سارقانی که دست می بردند

سیب سرخ از حصــــار بردارند

دکمه هایی که حیف می مردند

روی دنیــــای زیــــــر ِ پیــــراهن

 

مردمانـــی کـــه توی پنجره ها

در پیِ هرچه لخت می گشتند

پیش چشمانِ گردشان اینک

فرصتــی داغ بود و طعمِ بدن

 

آسمان با گُـروم گرومب خودش

عکس هایی فجیع می انداخت

چکه های غلیظِ خون افتاد

از کجــــا روی صورتِ دامن

 

او مسافر نبود اما باز

منتظر تا قطار برگردد

مثل حالا که داشت برمی گشت

تـــــن تَ تَــــــن تـــــن تَ تــــــن…

 

سوتِ کمرنگِ سرد می آمد

تیـــر غیبی تَلَق تلق در راه

خاطراتی که داشت قِل می خورد

روی تصویـــــــر ریـــل ِ راه آهـــــن

 

توی چشمِ فلان فلان شده اش

آسمانــــــی برای ماندن نیست

زندگی بود و آخرین شِهه

مادیـــــانِ در انتظار ِ تِــرن

 

 

 

از : علیرضا آذر

 

دانلود دکلمه شعر با صدای شاعر

برای مشاهده سایر دکلمه های شاعر کلیک کنید

ادامه مطلب
+

بر حذر باش که این راهِ پر از بیم و امید

دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تهی

بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر

قدِ رنجور علف با تنه ی سروِ سهی

 

تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم

تک و تنها سفری رو به نهایت باشی

زیر دستان لَحَد غرق خجالت بشوی

تازه فکر قدغن های خدایت باشی

 

دست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته

ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ

لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد

ته نشین می شود، آغاز نمی گردد هیچ

 

تبِ اندوه بگیرد بدنت را مُحکم

تک و تنها سفری رو به نهایت باشی

زیر دستانِ لَحَد غرق خجالت بشوی

تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی

 

حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود

کی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز

هر چه کردی به خودت کردی و در خود بنویس

ساعتِ خواب شده، وقت تلافیست عزیز

 

قبلِ هر چیز بگویم که من آنم که شبی

تا لبِ پنجره رفت و به اتاقش برگشت

گرچه استادِ هنر دست به رویش نکشید

بالِ پروانه شد و نرم و مُنقَّش برگشت

 

من همانم که شبی عشق، به تاراجش برد

همچو حلّاج به خاکسترِ تشویش نشست

در سرش سوره تکویر مُجَسَم میشد

قبلِ هر زلزله ای در خودش آرام شکست

 

سیلِ غم بود که از گونه ی خشکش می ریخت

و عزادارِ خودش بود که در خود می سوخت

چشم بر وسوسه ها بست، و چیزی نشنید

گفتنی بود ولی باز دهانش را دوخت

 

آخرین مانده ی دورانِ اگر کشف و شهود

آخرین مصرع خلقت، که به پایان نرسید

اولین نامه ی تاریخ به امضایِ اَلَست

آن که کوشید ولی حیف به انسان نرسید

 

آنکه تصمیم گرفت آتشِ بَلوا باشد

وسطِ مغلطه در مغلطه تنها باشد

بین چین است و چُنان طرحِ معما باشد

پاسخِ سوره چو شد، آیه ی آیا باشد

 

آنکه لیچار شنید از همه و هیچ نگفت

دوش و دوشاب به دوش از همگان دست کشید

گله از هیچکسی هیچ نکرد و نبُرید

تا تهِ حادثه ناخن پسِ بن بست کشید

 

رو به فقدان خودش کرد و تَهی دست پرید

آنکه میدید نشستند خرابش بکنند

خوب میدید به منظور، عزیزش کردند

صفحه از پشت گرفتند کتابش بکنند

 

آنکه از حلقه مفقود، لبی باز نکرد

آنکه از تو سَری و تهمتِ تاریخ گذشت

قدسیان را به لبِ منظره هیچ کشاند

آنکه از خاج و صلیب و خطر و میخ گذشت

 

آنکه نان خواست ولی دود فقط سهمش شد

آنکه از گندمِ آغشته به خون، حیف گذشت

او که دیوانه دیوانگیِ پنجره بود

آنکه از عافیتش محضِ جنون حیف گذشت

 

آنکه دلتنگِ خودش بود، به جوهر که رسید

نامه رو کرد و به پاهای کبوترها بست

تشنه لب ساحلِ عریان، هوسش را میکرد

گوش ماهی به سرِ گیسوی دخترها بست

 

آنکه نُه ماه در اندیشه‌یِ پرواز گریست

آنکه بر معرکه ای داغ و مشخص افتاد

نطفهءِ هیچکسی در شدنش دست نداشت

آنکه زاییده نشد، از غزلی پس افتاد

 

آنکه اندازه یک عمر به مُردن چسبید

زندگی کرد به امید شبِ پایانی

انتهای همه پنجره ها دیوار است

آخرین پنجره را هم که خودت میدانی

 

مستِ اندوهِ حماسی وسطِ لحن و بیان

آخرین غمزه اوزانِ مُتَنتَن بودم

پشت کمرنگ ترین فاجعه ها کشف شدم

آنکه در سفسطه جان کَند، فقط من بودم

 

چاره‌ای نیست از این راه گذر باید کرد

باید از وادیِ مشکوک به پایان برسی

این همه کوچه و پس کوچه که گَز کردی باز

باید آخر به همین پیچِ خیابان برسی

 

زندگی جایِ بدی بود، نمی فهمیدیم

و تمام هیجاناتِ جهان گور شدند

جبر از آغاز جهان مسئله ی تلخی بود

اختیار آمد و مجبور به مجبور شدند

 

دست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته

ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ

لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد

ته نشین می شود آغاز نمی گردد هیچ

 

فرصت از دست رود، لحظه به آخر برسد

بادِ مُردن بوَزد قائله پایان برسد

دستِ قدّارِ زمان جام بچرخاند و بعد

تیغه تُندِ عجل باز به انسان برسد

 

حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود

هی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز

هر چه کردی به خودت کردی و از خود بنویس

ساعت تلخ شنی، وقت تلافیست نریز

 

رو به رو حادثه مرگ مُجَسَم گردد

دستت از خالیه عالم سبدی پُر باشد

بی هوا سُر بخوری در تله خوف و رجا

وانگهی دور و برت حلقه آجر باشد

 

تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم

تک و تنها سفری رو به نهایت باشی

زیرِ دستان لَحَد غرق خجالت بشوی

تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی

 

ما چه کردیم که در آینه مرگ هنوز

هوسِ حق کشی و حق خوری آینده ماست

تا دَمِ مرگ خطرناک ترین حالِ جهان

باعث رخوت و دلبستگی و خنده ماست

 

بر حذر باش که این راهِ پُر از بیم و امید

دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تَهی

بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر

قدِ رنجورِ علف با تنه سروِ سهی

 

با توام مرگِ پس از زنده به گوری و جنون

با توام گوش بده حرف زیاد است هنوز

آخرین برگِ درختانِ لبِ جاده پوچ

سینه تو سینه‌یِ هوهو کشِ باد است هنوز

 

آتش معرکه بالاست پِیِ دود برو

هر کجا حضرت دادار که فرمود برو

در پِیِ گنگ ترین حلقه مفقود برو

 

تو که رفتی پِیِ تاب و تپش رود برو

به قدم‌های اسیرِ لجنم فکر نکن

 

من همین بیخِ گُذر چشم به خون میبندم

و به هر دشنه که تهدید کند میخندم

من به هر زنده ناچار نمی پیوندم

 

من به دستانِ خودم گورِ خودم را کندم

به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن

 

گاهی آهنگِ زلیخاست در آشوبِ دهان

با چه سمع و بصری شکوِه بگوید کنعان

یوسفِ دورِ مرا از غمِ تهمت بِرَهان

 

گرچه رو زخمی ام و دستْ کج و تُند زبان

به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن

 

بعدِ صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز؟

ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز؟

ماشه ات را بِچِکان مَرگ، اگر مَردی باز

 

تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز

هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن

 

مرگِ من، دل به طلوع شبِ جانکاه نده

رو به این خنده یِ در گریه گهگاه نده

دل به تصویر بر آب آمده ماه نده

 

بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده

به غم‌انگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن

 

از من و بودن با من بگذر هم بستیز

پشت من منتظر خنجرِ تیز است عزیز

صاف بنشین وسطِ کتف من ای خنجرِ تیز

 

نفسی تازه کن و اَرّه بکش شاخه بریز

به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن

 

عاقبت تابِ مرا تاب نخواهی آورد

دشنه گر دشنه تو شهر به ما گوید مَرد

دست بردار از این زیر و بمِ در پیگرد

 

شک نکن بی تو از این وَرطه گذر خواهم کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن

 

فصلِ پاییز رسید و غزلی نشکفتم

مثل بید از گذرِ باد بِهَم آشفتم

مثل برگ از بغلِ شاخه زمین می اُفتم

 

من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم

به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن

 

گر چه بد رفتی و بد کردی و بد خواهم دید

گرچه با خونِ خودم پشت دلم داغ زدید

با توام ای خطِ ابرویِ کجِ در تهدید

 

باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید

من همین نبشِ چنار و چمنم فکر نکن

 

مثل سیگارترین لحظه بی همنفسی

مثل دیوارترین خاطره پژواکم کن

قطره اشکی بچکان گونه گُل خشک شده ست

لقمه‌ای اَبر از اندازه دریا کم کن

 

افتضاحم،تَنِشَم، مثل دو شب مانده به عید

مثل دستان پدر در افق فقر و سکوت

مثل تُنگٍ عطشِ ماهی و اعصابِ سگی

مثل خمیازه مادر وسطِ سیب و سقوط

 

نفس از دورترین مَنفذِ دنیا که رسید

مرگ از آغاز خودت هم به تو نزدیک تر است

تویِ دالانِ رسیدن به چه میپیچی باز

راه برگشتنت از رفت که باریک تر است

 

اولین مرحله عشق دگردیسی بود

یعنی از من به تو رفتن، به تو محدود شدن

یعنی از شاخه تبر، از تبر اَلوار سپس

خُرده هیزم شدن و عاقبتش دود شدن

 

مثل اندیشه‌ی کودک، پُرم از هر چه هوس

حلقه گم شده آدم و حیوان بودن

آدمِ حیطه بالا فقط آدم میشد

لقمه سیب کشانید به انسان بودن

 

مثلِ یک جوجه گنجشک دهن وا کردیم

آسمان کِرم بریزد، شکمی سیر کنیم

خواب دیدیم زمین مزرعه را میبلعد

گیر کردیم که اینبار چه تعبیر کنیم

 

سنگ اول همه خاطره هایت مُردند

سنگ دوم همه حال، همین گودال است

سنگ سوم که شروع همهءِ آینه هاست

قصه تا قَطعه آخر به همین منوال است

 

 

 

از : علیرضا آذر

 

دکلمه شعر با صدای شاعر

برای مشاهده سایر دکلمه های شاعر کلیک کنید.

 

 

حق با تو بود

می بایست می خوابیدم

اما چیزی خوابم را آشفته کرده است

در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام

با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان

 

کاش تنها نبودم

فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟

کاش تنها نبودی

آن وقت که می تواستیم

به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند

بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند

 

می دانی ؟

انگار چرخ فلک سوارم

انگار قایقی مرا می برد

انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و

مرا ببخش

ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت؟

 

می شنوی؟

انگار صدای شیون می آید

گوش کن

می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد

اما به جای آن

می توانم قصه های خوبی تعریف کنم

گوش کن

یکی بود یکی نبود

زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه

به جای خواندن آواز ماه خواهر من است

به جای علوفه دادن به مادیانهای آبستن

به جای پختن کلوچه شیرین

ساده و اخمو

در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند

 

صدای شیون در اوج است

می شنوی؟!

 

برای بیان عشق

به نظر شما

کدام را باید خواند ؟

تاریخ یا جغرافی ؟

 

می دانی ؟

من دلم برای تاریخ می سوزد

برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند

برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند

 

گوش کن

به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت…

 

حق با تو بود

می بایست می خوابیدم

اما مادربزرگ ها گفته اند

چشم ها نگهبان دل هایند

 

می دانی ؟

از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است

کودک، خرگوش، پروانه

و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که

بی نهایت بار

در نامه ها و شعر ها

در شعله ها سوختند

تا سند سوختن نویسنده شان باشند

 

پروانه ها

آخ !

 

تصور کن

آن ها در اندیشه چیزی مبهم

که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را

در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند

یادم می آید

روزگاری ساده لوحانه

صحرا به صحرا

و بهار به بهار

دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

 

عشق را چگونه می شود نوشت ؟

در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند

من تو را

او را

کسی را دوست می دارم…

 

 

 

از : حسین پناهی

 

 

دکلمه شعر با صدای شاعر :

 

جا مانده است
چیزی
جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد…
نه موهای سیاه و
نه دندان‌های سفید…
از : حسین پناهی
دکلمه شعر با صدای شاعر :

 

مثل پیکانى که خسته ست از اتوبان

خسته ام خسته تر از فرمان پیکان

 

مثل آن راهم که “رفت” و برنگشته

حال آن “فعلم” که مانده در گذشته

 

مثل آن ابرم که بالاى سرم بود

فکر کن دیوارها دور و برم بود

 

مثل ابرى که مرا آبستنت کرد

شکل بارانم که چترش را تنت کرد

 

مثل سیگارم که من را دود کرده

که نبودت را برایم بود کرده

 

کافه اى خلوت تر از هر صندلیشم

صندلىِ مشترىِ اولیشم

 

قهوه اى که میخورى و میبَریشم

صندلىِ مشترىِ آخریشم

 

فکر کن جاى کسى هستى که “من” بود

جاى دکمه ت دکمه اى بر پیرهن بود!

 

فکر کن به دکمه اش در یک اپیزود

چشمهاى دکمه هایش باز میشد!

 

گریه کن بر جاى بوسه بر تنى که

یک نفر عاشق تر از تو به زنى که

 

گریه کن هر ثانیه به ساعتى که

گریه کن با دکمه ى پیراهنى که !!!

 

دوختى چشمان خود را روى دکمه

خیره بودى خیره بودى توى دکمه

 

فکر کن دست کسى در کار باشد

جاى چشمم عینک من تار باشد!

 

فکر کن من الکلم که مستِ او بود

جاى من دست کسى در دست او بود

 

جاى پارو که دو دست قایقش بود

فکر کن یک رودخانه عاشقش بود

 

فکر کن در فکرهایش گریه کرده

چشمهاى تو به جایش گریه کرده

 

فکر کن چشمت نشسته رو به چشمش

چشمهایت پا به پایش گریه کرده

 

فکر کن غیر از تو مردى عاشق اوست

فکر کن او هم برایش گریه کرده

 

فکر کن فاعل نباشى فعل باشى

جاى مفعولى که “رایش” گریه کرده

 

فکر کن تو لا به لاى فکر اویى

لااقل در لابه لایش گریه کرده

 

فکر کن تو گریه و او گریه دارد…

 

 

از : فرامرز راد

 

 

ادامه مطلب
+

 

کنار مشتی خاک

در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.

نوسان ها خاک شد

و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.

شبیه هیچ شده ای !

چهره ات را به سردی خاک بسپار.

اوج خودم را گم کرده ام.

می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.

برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!

بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند.

از پنجره

غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.

بیهوده بود ، بیهوده بود.

این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.

زنجیر طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این آوار رفت.

 

آن طرف ، سیاهی من پیداست:

روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .

و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.

روی این پله ها غمی ، تنها، نشست.

در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.

“من” دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.

در سایه – آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.

خورشید، در پنجره می سوزد.

پنجره لبریز برگ ها شد.

با برگی لغزیدم.

پیوند رشته ها با من نیست.

من هوای خودم را می نوشم

و در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.

 

 

انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند

و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.

تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها ، برگ ها.

روی باغ های روشن پرواز می کنم.

چشمانم لبریز علف ها می شود

و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.

می پرم ، می پرم.

روی دشتی دور افتاده

آفتاب ، بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.

کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.

دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:

“شاسوسا” تو هستی؟

دیر کردی:

از لالایی کودکی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار ترا داشتم.

در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.

و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : “شاسوسا”! این دشت آفتابی را شب کن

تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.

“شاسوسا”، وزش سیاه و برهنه!

خاک زندگی ام را فراگیر.

لب هایش از سکوت بود.

انگشتش به هیچ سو لغزید.

ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشید ، و غبارش را باد برد.

رووی علف های اشک آلود براه افتاده ام.

خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.

دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.

“من” دیرین ، تنها، در این دشت ها پرسه زد.

هنگامی که مرد

رویای شبکه ها ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.

روی غمی راه افتادم.

به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:

در شب “آن روزها” فانوس گرفته ام.

درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .

برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.

مادرم را می شنوم.

خورشید ، با پنجره آمیخته.

زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.

گهواره ای نوسان می کند.

پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.

می شنوی؟

میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.

انگار دری به سردی خاک باز کردم:

گورستان به زندگی ام تابید.

بازی های کودکی ام ، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.

سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.

کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.

“شاسوسا” روی مرمر سیاهی روییده بود:

“شاسوسا” ، شبیه تاریک من!

به آفتاب آلوده ام.

تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.

دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.

راهی در تهی ، سفری به تاریکی:

صدای زنگ قافله را می شنوی؟

با مشتی کابوس هم سفر شده ام.

راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی

می گذرد.

قافله از رودی کم ژرفا گذشت.

سپیده دم روی موج ها ریخت.

چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:

“شاسوسا”! “شاسوسا”!

در مه تصویر ها، قبر ها نفس می کشند.

لبخند “شاسوسا” به خاک می ریزد

و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !

سنگ نوسان می کند.

گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.

کنار مشتی خاک

در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.

برگ ها روی احساسم می لغزند.

 

 

از : سهراب سپهری

 

 

دکلمه بخشی از شعر با صدای احمدرضا احمدی

 

 

برای مشاهده سایر دکلمه های احمدرضا احمدی کلیک کنید.

آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت

سبزه ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

 

شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامه ی خود را
در تیرگی رها کردند

 

دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید

 

در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد

 

مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند

 

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت

 

آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
بالکه ی درشت سیاهی
تصویر مینمودند

 

بیچاره مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد

 

آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود

 

شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده ی مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
باور کند صداقت آواز آب را

 

شاید ،
شاید ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ، ایمانست…

 

 

 

 

از : فروغ فرخزاد

دکلمه شعر با صدای شاعر:

 

برای مشاهده سایر دکلمه های شاعر کلیک کنید.

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی