گل خورشید وا می شد
شعاع مهر از خاور
نوید صبحدم می داد
شب ِ تیره سفر می کرد
جهان از خواب برمی خاست
و خورشید جهان افروز
شکوهش می شکست آنگه
ــ خموشی ِ شبانگاه ِ دژم رفتار
و می آراست
عروس صبح را زیبا
و می پیراست
جهان را از سیاهی های زشت ِ اهرمن رخسار
زمین را بوسه زد لب های مهر آسمان آرا
و برق شادمانی ها
به هر بوم و بری رخشید
جهان آن روز می خندید
میان ِ شعله های روشن خورشید
پیام فتح را با خود از آن ناورد
نسیم صبح می آورد
سمند خسته پای خاطراتم بازمیگردید
و می دیدم در آن رویا و بیداری
هنوز آرام
کنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
برایم داستان می گفت
برایم داستان از روزگار باستان می گفت
سرشکی می فشانم من به یاد ِ مادر ناکام
دریغی دارم از آن روزگاران ِ خوش آغاز ِ
ــ سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
دریغا صبح هشیاری
دریغا روز بیداری …
از : حمید مصدق
…. زمین و آسمان لرزید
و آن جمعیت انبوه
ز جا جنبید ،
ــ چونان شیر خشم آگین
به سان کورۀ آتشفشان از خشم
ــ جوشان شد
چنان طوفان ِ بنیان کن
ــ خروشان شد
روانشان شاد
ز بند ِ بندگی آزاد
به سوی بارگاه ِ اَژدهاک ِ پیر با فریاد
غضبشان ، شیر
به مُشت اندر فشرده قبضه ی شمشیر
و در دلشان شرار ِ عقده های سالیان ِ دیر
و در بازوشان نیرو
و در چشمانشان آتش
همه بی تاب و بس سرکش
روان گشتند
به سوی فتح و آزادی
به سوی روز ِ بهروزی
و بر لب ها سرود افتخار آمیز پیروزی
به روی سنگفرش ِ کوچه ، سیل خشم
ــ در قلب شب تاری
چو تنداب بهاری پیش می لغزید
و موج خشم بر می کند و از روی زمین می بُرد
بنای اژدهاکی را
و می آورد
طربناکی و پاکی را
در آن شب از دل و از جان
به فرمان سپهسالار کاوه ، مردم ِ ایران
ز دل راندند
نفاق و بندگی و خسته جانی را
و بنشاندند
صفا و صلح و عیش و شادمانی را
نوازش داد باد صبحدم بر قله ی البرز
درفش کاویانی را …
از : حمید مصدق
…. کنار کورۀ آهنگری کاوه
به سر انگشت خود بستُرد اشک شوق
آنگه گفت :
« فری باد و همایون باد
شما را عزم ِ جزم
ــ ای مردم ِ آزاد
به سوی مهر باز آئید
و از آئینه ی دل ها
غبار ِ تیره ی تردید بزدائید
روان ها پاک گردانید
و از جان ها نفوذ اهرمن رانید
که می گوید
قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد ؟
قضای آسمانی نیست
اگر مردانه برخیزید
و با دیو ستم جانانه بستیزید
ستمگر خوار و بی مقدار
به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟ »
نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود
دل و جانش در آن دم با اهورا بود
به سوی آسمان دستان فراآورد
ــ یاران هم چنین کردند ــ
نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد :
« خدای عهد و پیمان ، میترا ،
ــ پشت و پناهم باش
بر این عهد و بر این میثاق
ــ گواهم باش
در این تاریک ِ پُر خوف و خطر
ــ خورشید راهم باش !
خدای عهد و پیمان ، میترا ،
ــ دیر است ، اما زود
مگر سازیم بنیاد ستم نابود
به نیروی خرد از جای برخیزیم
و با دیو ستم آن سان در آویزیم و
ــ بستیزیم
که تا از بن ،
بنای اژدهاکی را براندازیم
به دست ِ دوستان از پیکر دشمن
ــ سر اندازیم
و طرحی نو در اندازیم »
پس آنگه کاوه رویش را
به سوی کوره ی آهنگری گرداند
زمین با زانوانش آشنا شد
ــ کاوه با نجوا
نیایش را دگر باره چنین برخواند :
« به دادار خردمندی
که بی مثل است و بی مانند
به نور ، این روشنی بخش دل و جان و جهان ،
سوگند
که می بندیم ما آزادگان پیمان خود با خون
که چون مهر فروزان از گریبان افق سر برکشد بیرون
جهانی را ز بند ظلم برهانیم
ز لوث ِ اژدهاک ِ پیر
زمین را پاک گردانیم »
سپس برخاست
به نیزه پیش بند ِ چرمی اش افراشت
نگاه ِ او فروغ و فرّ ِ فرمان داشت
« کنون یاران به پا خیزید
و برپیمان ِ بسته ارج بگذارید
عقاب آسا و بی پروا
به سوی خصم روی آرید !
به سوی فتح و پیروزی
به سوی روز بهروزی … »
از : حمید مصدق