امروز :چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

غرور

صورت بی‌تفاوت مردی است

که سالها پیش

در انتهای خیابانی خیس

زندگی

از نوک انگشتانش فاصله گرفت

و مرگ

از همان نقطه در جانش ریشه دواند …

 

غرور

سرمای دستهای مردی است

که با هیچ آتشی گرم نمی‌شوند

و او در جهنمش زندگی آرامی دارد …

 

مردی که

حتی مرگ هم او را به هیجان نمی‌آورد

تنها

از روبروی همان خیابان همیشگی که عبور می‌کند

قلبش اندکی نمی‌زند…

 

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

ادامه مطلب
+

 

غرور نبود
خودخواهی نبود
تکبر نبود
آنچه از چشمانت جاری در آخرین دیدارمان !
هیچ یک از اینها نبود …. می دانم !
همه اش تلخ ،
سیل صبر کردنهای بیهوده ی خودم بود  !

 

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

 

تو آنجا نشسته ، غصه می خوری !

من اینجا زانو به بغل ، غمگینم !

تو آنجا تا نیمه شب گریه می کنی !

من اینجا پا به پایت ، اشک می ریزم !

تو آنجا …

من اینجا …

فاصله مان کیلومتر هاست اما

قلبهایمان را انگار در هم تنیده اند ….

 

 

از : م . محمدی مهر

 

یک میلیون سال از آخرین دیدارمان می گذرد !

و من یک میلیون سال پیرتر شده ام !

و انگار قرار نیست هیچ گاه این شب به پایان برسد ….

 

چند ” شب ” دیگر باید صبر کنم ؟

چند ” میلیون سال ” دیگر ، بی تو ؟! …

 

 

از : م . محمدی مهر

 

افسوس هیچ چیز را نمی خورم …

حسرت هیچ چیز را ندارم …

به هیچ چیز فکر نمی کنم ….

و همین “هیچ چیز” ها آزارم می دهند !

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

 

بودی !

سبز بود !

زنده بودم …

 

 

رفتی !

خشک شد !

و حالا میمیرم هر روز غروب

پای همان درخت همیشگی …

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

 

باران !

باران !

باران !

آه ! ای نازنین یاران ،

قطره های زلال ِ باران …

اشک های پاک ِ ماه ِ آسمانان !

اشک ِ شادی ،

اشک ِ غم ،

یا اشک ِ حسرت !

 

لغزید بر گونه ام ناگهان

یک قطره . . .

باران !

باران !

باران !

 

 

از : م . محمدی مهر

 

هیچ شعری نمی نویسم !

هیچ شعری مرا نمی نویسد !

 

هیچ شعری نمی خوانم !

هیچ شعری مرا نمی خواند !

 

هیچ شعری دوست ندارم !

هیچ شعری مرا دوست ندارد !

 

زنده نیستم انگار …

 

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

 

آرام و بی پناه ، دل ِ بیقرار ِ من

سرگشته ای به راه ، دل ِ بیقرار ِ من

 

خالی ز هرچه ستاره ، ز هرچه نور

همچون شب ِ سیاه ، دل ِ بیقرار ِ من

***

آمد ، نشست ، یک دو قدم آنطرف ترم

ناگاه ، عشق  …. کجا ، دل ِ بیقرار ِ من ؟!

 

خندید چشم ِ روشن ِ او بر نگاه ِ من

دیوانه بود و بی گناه ، دل ِ بیقرار ِ من

***

برخاست ، رفت ، نگهم ماند در پی اش

افتاد … شکست … آه ! … دل ِ بیقرار ِ من

 

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

 

عاشق شده بودی انگار

شعر ، شعر ، شعر می خواندی

شعر ، شعر ، شعر می نوشتی

آسمانی یا دریایی ،

نمی دانم ولی

چشمانی روشن همیشه در شعرهایت دیده می شد

درد مشترک بودیم شاید !

.

.

.

بی خداحافظی رفتی

عاشق شده بودی انگار . . .

 

 

 

پ . ن :

ــ این یک شعر نیست !

ــ کلمه هایست به یاد داوود ی که دیگر نیست !

 

 

یک عدد “١”

به نام غم …

و بعد از آن

یک صفر و

دو صفر و

سه صفر و

.

.

.

.

هزاران صفر ….

به نام زندگی !

 

 

 

 

از : م. محمدی مهر

 

 

 

سکوت می کنیم

به یاد تمام “دوستت دارم” هایی که در گلو ماند !

سکوت می کنیم

به احترام تمام خاطراتی که درودیوار زندگی را آذین بسته اند !

سکوت می کنیم

برای لحظه ای ــ تنها لحظه ای ــ بیشتر با هم بودنمان . . . .

و سکوت انگار سخت ترین کار دنیاست !

سکوت می کنیم !

چیزی شبیه نگاه داشتن ِ شیشه در بغل ِ سنگ . . .
.

.

.

.

.

آخ !

دیدی چه شد ؟!

من با همین کلمات سکوتم را شکستم !

 

 

 

از : م . محمدی مهر

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی