غرور
صورت بیتفاوت مردی است
که سالها پیش
در انتهای خیابانی خیس
زندگی
از نوک انگشتانش فاصله گرفت
و مرگ
از همان نقطه در جانش ریشه دواند …
غرور
سرمای دستهای مردی است
که با هیچ آتشی گرم نمیشوند
و او در جهنمش زندگی آرامی دارد …
مردی که
حتی مرگ هم او را به هیجان نمیآورد
تنها
از روبروی همان خیابان همیشگی که عبور میکند
قلبش اندکی نمیزند…
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۰۳ شهریور ۱۳۹۴
غرور نبود
خودخواهی نبود
تکبر نبود
آنچه از چشمانت جاری در آخرین دیدارمان !
هیچ یک از اینها نبود …. می دانم !
همه اش تلخ ،
سیل صبر کردنهای بیهوده ی خودم بود !
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
تو آنجا نشسته ، غصه می خوری !
من اینجا زانو به بغل ، غمگینم !
تو آنجا تا نیمه شب گریه می کنی !
من اینجا پا به پایت ، اشک می ریزم !
تو آنجا …
من اینجا …
فاصله مان کیلومتر هاست اما
قلبهایمان را انگار در هم تنیده اند ….
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۱۹ خرداد ۱۳۹۴
یک میلیون سال از آخرین دیدارمان می گذرد !
و من یک میلیون سال پیرتر شده ام !
و انگار قرار نیست هیچ گاه این شب به پایان برسد ….
چند ” شب ” دیگر باید صبر کنم ؟
چند ” میلیون سال ” دیگر ، بی تو ؟! …
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
افسوس هیچ چیز را نمی خورم …
حسرت هیچ چیز را ندارم …
به هیچ چیز فکر نمی کنم ….
و همین “هیچ چیز” ها آزارم می دهند !
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
بودی !
سبز بود !
زنده بودم …
رفتی !
خشک شد !
و حالا میمیرم هر روز غروب
پای همان درخت همیشگی …
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
باران !
باران !
باران !
آه ! ای نازنین یاران ،
قطره های زلال ِ باران …
اشک های پاک ِ ماه ِ آسمانان !
اشک ِ شادی ،
اشک ِ غم ،
یا اشک ِ حسرت !
لغزید بر گونه ام ناگهان
یک قطره . . .
باران !
باران !
باران !
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
هیچ شعری نمی نویسم !
هیچ شعری مرا نمی نویسد !
هیچ شعری نمی خوانم !
هیچ شعری مرا نمی خواند !
هیچ شعری دوست ندارم !
هیچ شعری مرا دوست ندارد !
زنده نیستم انگار …
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۱۰ خرداد ۱۳۹۴
آرام و بی پناه ، دل ِ بیقرار ِ من
سرگشته ای به راه ، دل ِ بیقرار ِ من
خالی ز هرچه ستاره ، ز هرچه نور
همچون شب ِ سیاه ، دل ِ بیقرار ِ من
***
آمد ، نشست ، یک دو قدم آنطرف ترم
ناگاه ، عشق …. کجا ، دل ِ بیقرار ِ من ؟!
خندید چشم ِ روشن ِ او بر نگاه ِ من
دیوانه بود و بی گناه ، دل ِ بیقرار ِ من
***
برخاست ، رفت ، نگهم ماند در پی اش
افتاد … شکست … آه ! … دل ِ بیقرار ِ من
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۱۰ خرداد ۱۳۹۴
عاشق شده بودی انگار
شعر ، شعر ، شعر می خواندی
شعر ، شعر ، شعر می نوشتی
آسمانی یا دریایی ،
نمی دانم ولی
چشمانی روشن همیشه در شعرهایت دیده می شد
درد مشترک بودیم شاید !
.
.
.
بی خداحافظی رفتی
عاشق شده بودی انگار . . .
پ . ن :
ــ این یک شعر نیست !
ــ کلمه هایست به یاد داوود ی که دیگر نیست !
- شعر, م. محمدی مهر
- ۰۹ خرداد ۱۳۹۴
یک عدد “١”
به نام غم …
و بعد از آن
یک صفر و
دو صفر و
سه صفر و
.
.
.
.
هزاران صفر ….
به نام زندگی !
از : م. محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۰۷ خرداد ۱۳۹۴
سکوت می کنیم
به یاد تمام “دوستت دارم” هایی که در گلو ماند !
سکوت می کنیم
به احترام تمام خاطراتی که درودیوار زندگی را آذین بسته اند !
سکوت می کنیم
برای لحظه ای ــ تنها لحظه ای ــ بیشتر با هم بودنمان . . . .
و سکوت انگار سخت ترین کار دنیاست !
سکوت می کنیم !
چیزی شبیه نگاه داشتن ِ شیشه در بغل ِ سنگ . . .
.
.
.
.
.
آخ !
دیدی چه شد ؟!
من با همین کلمات سکوتم را شکستم !
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۰۵ خرداد ۱۳۹۴