دیر آمدی عزیز دلم ، دیر آمدی
یکروز بعدِ رفتن تو دربه در شدم
تنها نه من ، که شهر هم از غصه بغض کرد
تبریز را گرفته بغل ، دورتر شدم
.
در کوله پشتی ام ،دوسه تا شعرِ ناتمام
یک سینه ِ داغ ِ گفتن و لبهای بی کلام
یاد تو در دلم ، وطنم توی کفشهام
با خود برای کشف خودم همسفر شدم
.
هر شب به حال بی کس ام گریه می کنم
چون مادری برای غم بچه های خود
حالم شبیه کودک ِ بعداز طلاق شد
بی مادر و برای پدر دردسر شدم
.
ده سال گریه کردن من حاصلش چه بود؟؟
حق السکوت من غزل و گفتن از تو بود؟؟
ده سال رنج دوری و چندین غزل …همین
من باختم !! در اوج جوانی هدر شدم
.
تهران برای غربت من شُکر بد نبود
شاعر پس از تو شعر که نه، شهر را سرود
در من پس ازتو روحیه ی انقلاب مُرد
درکارگر قدم زدم و کارگر شدم
از : علیرضا کیانی
شهر شلوغی که خودت را گم کنی تویش
شهری که هی زیر دماغت می زند بویش
خاموش، ته سیگارها افتاده هر سویش
دارد نگاهت می کند چشمان ترسویش
دیگر چرا غم می خوری؟ حالا که تهرانی
بر پشت بام خوابگاهم، ساعتِ ۸ است
پیراهن و شلوار خیسم داخل طشت است
دنیایم از چیزی لزج انگار آغشته ست
چیزی که در من به زمان حال برگشته ست
هی فاطمه! از اینکه اینجایی پشیمانی؟
پشت طناب رخت ها با برج میلادم
مثل زنی که خواستی، بغضم ولی شادم!
یک روسری ِ بی خیال ِ رفته بر بادم
رو شد تمام دست، با برگی که افتادم
پاییز هم خوب است با شب های بارانی
از بندهای شهر «تو» خود را می آویزم
چسبیده به یک گوشه ی دنیا همه چیزم
چسبیده ام به واقعاً «تو» با همه چیزم!
دلتنگی ام را توی آغوش «تو» می ریزم
دیگر نباید «تو!» مرا با شک بترسانی
یک مشت بغض و خاطره با عشق در جنگ است
تنهایی ام با غربت تهران هماهنگ است
نه! برنمی گردم به شهری که پر از سنگ است
هرچند مشهد هم دلش مثل دلم تنگ است
اما چه باید کرد با این شهر سیمانی؟!…
از : فاطمه اختصاری
- شعر, فاطمه اختصاری
- ۰۴ شهریور ۱۳۹۴
تهران من ازتوهیچ نمی خواهم
جز تکه پاره های گریبانم
نوستالژیای مرگ مکرر را
تزریق کن دوباره پریشانم
تهران دلت همیشه غبارآلود
رویای سنگ خیز تو وهم آلود
پهلوی پهنه های تو خون آلود
پس یا بمیر یاکه بمیرانم
من زخمی ازتوام توچرا زخمی
ابروشکسته خسته پرازاخمی
ای پایتخت بخت چه سرسختی؟!
انکارکن بگو که نمی دانم
امّ القرای غربتی و دیزی
ای باغ دشنه! باغچه ی تیزی!
گور اقاقی و ون وتبریزی
حالا تورا چگونه بترسانم؟
ای سرزمین آدمک ومردک
الّا کلنگ دوزوکلک بی شک
چاه درک مخازن نارنجک
فندک بزن بسوز وبسوزانم
شمس العماره های پر از ماری
دیوآشیان بی در ودیواری
سردابی از جنازه ومرداری
از عشق های بی سرو سامانم
ای شهرشحنه خیزچه مشکوکی
چه کافه های خلوت متروکی
گردوی سرنوشت چرا پوکی؟
از روز و روزگار گریزانم
ده ماه سال عاطلی وتعطیل
قانون تو قواعد هردمبیل
ای جنگل زنان و صف و زنبیل
هم میهنان مرد پشیمانم
قاجار غرق سوروسرورت کرد
صاحب قران تنوربلورت کرد
دارالفنون قرین غرورت کرد
درفکر پیش از این وپس از آنم
مشروطه شهرشعر وشعورت کرد
شاهی دوباره ازهمه دورت کرد
تا کودتا که زنده بگورت کرد
خون می خورم هرآینه می خوانم
دیدی که دختر لر از اینجا رفت
حتا امیر دلخور از اینجا رفت
دل نیز با دل پر از اینجا رفت
من دل شکسته ام که نمی مانم
شریان فاضلاب ترین هایی
شن زاری از سراب ترین هایی
ویران تر از خراب ترین هایی
من روح رود های خروشانم
هرشنبه سوری تو پر از کوری
مامورهای خنگ به مزدوری
با لحن خشک و جمله ی دستوری
اما به من چه من نه مسلمانم
قحطی زد و دیار دمشقم سوخت
خانه به خانه لانه ی عشقم سوخت
در پلک خود کفن شد و ازغم سوخت
هردختری که شد دل و شد جانم
از : محمدرضا حاج رستم بیگلو
- شعر, محمدرضا حاج رستم بیگلو
- ۰۴ شهریور ۱۳۹۴
تهران برای زندگی من هرگز انار سرخ ندارد
باید کسی به عاطفه تو در این زمین درخت بکارد
تهرانِ هم ترانه ی زندان، تهران خالی از تب انسان
تهرانِ پایتخت به جز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟
تهران برای من برهوتی پوشیده از سفیدی برف است
باشد که ردپای تو اینجا همراه خود بهار بیارد
هر شب میان ماندن و رفتن راهی بغیر خواب ندارم
کی می شود که خواب مرا به آغوش گرم تو بسپارد؟
من فکر می کنم که در این شهر، عشق تو شاهراه نجات است
پیش از شبی که خاک بخواهد در سینه اش مرا بفشارد
اما چگونه با تو بگویم … بگذار صادقانه بگویم
می ترسم اینکه عشق تو بین سیمان و دود تاب نیارد
این دود سرفه های مرا از سینه ام به شهر کشانده
این سرفه های شهر نشینی به فلسفه نیاز ندارد
شاید اگر که عشق تو با آن، ابری که مانده در تب باران
همدم شود دوباره تواند باران به این دیار بیارد
شاید که ابر حادثه باشد! شاید که عشق معجزه باشد
باران فقط به حکم غریزه بی چشمداشت باز ببارد
آنگاه در تلاطم باران، از انتهای پیچ خیابان
می آیی و دوباره در این خاک عشق ات انار بار می آرد
از : پوریا سوری
- پوریا سوری, شعر
- ۰۵ مرداد ۱۳۹۴
تهران شبیه غول تو را بلعید. من را جوید و بعد ِ کمی تُف کرد
من تکه تکه تکه و خونآلود، آهسته هی مچاله شدم از درد
لبریز ِ گریهام ولی آغوشات… دیگر کجا… کجاست که آرامام…
آخر بگو چطور… چهجور آخر… با این من ِ رها شده… هی، نامرد!
من ماه بودم و تو پلنگ ِ من… نه، نه، تو ماهای و تن ِ من دریا
عکس ِ تو روی پیکر ِ من گم شد. من سرد، سرد، سرد شدم… هی سرد…
هی موج، موج کم شدم از حجمام. هی ذره
ذره
ذره
فرو
رفتم
بگذار تا برات بگویم… ها! یک غول ِ گنده باز دهن واکرد…
فرقی نمیکند که چطور آقا… فرقی نمیکند که چرا دیگر…
لبریزِ گریهام ولی آغوشات…
تهران ببین چه ها به سرم آورد….
از : فاطمه حق وردیان