من اینجا
دلم سخت معجزه میخواهد و
تو انگار
معجزههایت را
گذاشتهای برای روز مبادا.
چشماندازى عریان
که دیرى در آن خواهم زیست
چمنزارانى گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام گیرد
چشمههایى که پستانهایت
روز را در آن به درخشش وا میدارد
راههایى که دهانت از آن
به دهانى دیگر لبخند میزند
بیشههایى که پرندگانش
پلکهاى تو را میگشایند
زیر آسمانى
که از پیشانى بىابر تو باز تابیده
جهان یگانهى من
کوک شدهى سبک من
به ضربآهنگ طبیعت
گوشت عریان تو پایدار خواهد ماند…
از : پل الوار
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۱
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانههای بیهنگامِ خویش.
و کوچهها
بیزمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّههای بیرنگِ غروری
نگونسار
بر نیزههایشان.
□
تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنتشده نفرینَت میکند.
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
به داس سخن گفتهای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن میزند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.
□
فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بیاعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعهی روسبیان
بازمیآمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاهپوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند!
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۱۱ اسفند ۱۴۰۰
زاده شدن
بر نیزهی تاریک
همچون میلادِ گشادهی زخمی.
سِفْرِ* یگانهی فرصت را
سراسر
در سلسله پیمودن.
بر شعلهی خویش
سوختن
تا جرقّهی واپسین،
بر شعلهی حُرمتی
که در خاکِ راهش
یافتهاند
بردگان
اینچنین.
اینچنین سُرخ و لوند
بر خاربوتهی خون
شکفتن
وینچنین گردنفراز
بر تازیانهزارِ تحقیر
گذشتن
و راه را تا غایتِ نفرت
بریدن. ــ
آه، از که سخن میگویم؟
ما بیچرازندگانیم
آنان به چِرامرگِ خود آگاهانند.
از : احمد شاملو
*سِفْر : کتاب، کتاب بزرگ
- احمد شاملو, شعر
- ۲۸ فروردین ۱۴۰۰
راسی راسی مکافاتیه
اگه مسیح برگرده و پوسّش مث ما سیاه باشهها!
خدا میدونه تو ایالات متحد آمریکا
چن تا کلیسا هس که اون
نتونه توشون نماز بخونه،
چون سیاها
هرچی هم که مقدس باشن
ورودشون به اون کلیساها قدغنه;
چون تو اون کلیساها
عوض مذهب
نژادو به حساب میارن. حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری،
هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن
عین خود عیسای مسیح!
از : لنگستون هیوز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۴ اسفند ۱۳۹۹
افروخته یک به یک سه چوبهی کبریت در دل ِ شب
نخستین برای دیدن تمامی ِ رخسارت
دومین برای دیدن ِ چشمانات
آخرین برای دیدن ِ دهانات
و تاریکی کامل تا آن همه را یک جا به یاد آرم
در آن حال که به آغوشت میفشارم.
از : ژاک پره ور
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۷ بهمن ۱۳۹۹
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست –
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست –
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست –
آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر
خویش پنجه در پنجه کنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست –
نگاهت شکست ستمگری ست –
و چشمانت با من گفتند
که
فردا
روز دیگری ست.
از : احمد شاملو
- احمد شاملو
- ۲۱ فروردین ۱۳۹۷
لبانت
به ظرافت شعر
شـ*ـوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که
جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را
تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند
را
از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و
آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها
آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد –
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در
رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب ِ همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت
در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا
عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن
نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت
جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدار می شود
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۴ بهمن ۱۳۹۴
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.
بگذار کسی نداند که چهگونه من از روزی که تختههای ِ کف ِ این کلبهی ِ چوبین ِ ساحلی رفت و آمد ِ کفشهای سنگینام را برخود احساس کرد و سایهی ِ دراز و سردم بر ماسههای ِ مرطوب ِاین ساحل ِ متروک شنیده شد، تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایام نتابد، با شتابی امیدوار کفن ِ خود را دوختهام، گور ِ خود را کندهام…
□
اگرچه نسیموار از سر ِ عمر ِ خود گذشتهام و بر همه چیز ایستادهام و درهمه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛ اگرچه همه چیز را به دنبال ِ خود کشیدهام: همهی ِ حوادث را، ماجراها را،عشقها و رنجها را به دنبال ِ خود کشیدهام و زیر ِ این پردهی ِ زیتونیرنگ که پیشانی ِ آفتابسوختهی ِ من است پنهان کردهام، ــ اما من هیچ کدام ِ اینها را نخواهم گفت لامتاکام حرفی نخواهم زد میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سر ِ بازماندهی عمرم بگذرم و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبال ِ خود بکشم و زیر ِ پردهی ِزیتونیرنگ پنهان کنم:
همهی ِ حوادث و ماجراها را، عشقها را و رنجها را مثل ِ رازی مثل ِ سرّی پُشت ِ این پردهی ِ ضخیم به چاهی بیانتها بریزم، نابود ِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم…
بگذار کسی نداند که چهگونه من به جای ِ نوازششدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام!
بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میان ِ همهی ِ خدایان، خدائی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
و بهکلی مثل ِ این که اینها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و من همچون تمام ِ آن کسان که دیگر نامی ندارند ــ نسیموار از سر ِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تاءمل نکردهام، اینها همه را ندیدهام…
بگذار هیچکس نداند، هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد، آب ِ این دریای ِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدینگونه،روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دریا و عشق و زندهگی ــ بازرساند. چرا که رُکسانای ِ من مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره میآورد محکوم کرده است. و محکومام کرده است که تا روز ِ خشکیدن ِ دریاها به انتظار ِ رسیدن ِ بدو ــ در اضطراب ِانتظاری سرگردان ــ محبوسبمانم…
و این است ماجرای ِ شبی که به دامن ِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد. چرا که رُکسانا ــ روح ِ دریا و عشق و زندهگی ــ در کلبهی ِ چوبین ِ ساحلی نمیگنجید، و من بیوجود ِ رُکسانا ــ بیتلاش و بیعشق و بیزندهگی ــ در ناآسودهگی و نومیدی زنده نمیتوانستم بود…
□
…سرانجام، در عربدههای ِ دیوانهوار ِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت و جرقههای ِ رعد، زندهگی را در جامهی ِ قارچهای ِ وحشی به دامن ِ کوهستان میریخت؛ دیرگاه از کلبهی ِ چوبین ِ ساحلی بیرون آمدم. و توفان با من درآویخت و شنل ِ سُرخ ِ مرا تکان داد و من در زردتابیی ِ فانوس، مخمل ِ کبود ِ آستر ِ آن را دیدم. و سرمای ِ پائیزی استخوانهای ِ مرا لرزاند.
اما سایهی ِ دراز ِ پاهایام که بهدقت از نور ِ نیمرنگ ِ فانوس میگریخت و در پناه ِ من به ظلمت ِ خیس و غلیظ ِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد. و من شتابام را بر او تحمیل میکردم. و دلام در آتش بود. و موج ِ دریا از سنگچین ِساحل لبپَر میزد. و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود. و من در شنل ِ سُرخ ِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلس ِ عشرتهای ِ شوقانگیز میرفت.
اما دلام در آتش بود و سوزندهگیی ِ این آتش را در گلوی ِ خوداحساس میکردم. و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد…
کنار ِ ساحل ِ آشوب، مرغی فریاد زد و صدای ِ او در غرش ِ روشن ِ رعد خفه شد. و من فانوس را در قایق نهادم. و ریسمان ِ قایق را از چوبپایه جدا کردم. و در واپسرفت ِ نخستین موجی که به زیر ِ قایق رسید، رو به دریای ِ ظلمتآشوب پارو کشیدم. و در ولولهی ِ موج و باد ــ در آن شب ِ نیمهخیس ِ غلیظ ــ به دریای ِ دیوانه درآمدم که
کف ِ جوشان ِ غیظ بر لبان ِ کبودش میدوید.
موج از ساحل بالا میکشید و دریا گُرده تهی میکرد
و من در شیب ِ تهیگاه ِ دریا چنان فرومیشدم که برخورد ِ کف ِ قایق را با ماسههائی که دریای ِ آبستن هرگز نخواهد ِشان زاد، احساس میکردم.
اما میدیدم که ناآسودهگیی ِ روح ِ من اندکاندک خود را به آشفتهگیی ِ دنیای ِ خیس و تلاشکار ِ بیرون وامیگذارد. و آرامآرام، رسوب ِآسایش را در اندرون ِ خود احساس میکردم.
لیکن شب آشفته بود و دریا پرپر میزد و مستی دیرسیرابی در آشوب ِسرد ِ امواج ِ دیوانه به جُستوجوی ِلذتی گریخته عربده میکشید… و من دیدم که آسایشی یافتهام و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزبررفت ِ بیپایان ِ شتابندهگان ِ دریا صدفی جُسته است.
و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیی ِ شب را به فروبستهگیی ِ چشمان ِ خود تعبیر کنم، به بودای ِ بیدغدغه مانندهام که درد را ازآنروی که طلیعهتاز ِ نیروانا میداند بهدلاسودهگی برمیگزارد.
اما من از مرگ به زندهگی گریخته بودم.
و بوی ِ لجن ِ نمکسود ِ شب ِ خفتنجای ِ ماهیخوارها که با انقلاب ِامواج ِ برآمده همراه ِ وزش ِ باد در نفس ِ من چپیده بود، مرا به دامن ِ دریا کشیده بود. و زیروفرارفت ِ زندهوار ِ دریا، مرا بهسان ِ قایقی که باد ِ دریا ریسماناش را بگسلد از سکون ِ مردهوار ِ ساحل بر آب رانده بود، و در مییافتم از راهی که بودا گذشته است به زندهگی بازمیگردم.
و در این هنگام در زردتابیی ِ نیمرنگ ِ فانوس، سرکشیی ِ کوهههای ِ بیتاب را مینگریستم.و آسایش ِ تن و روح ِ من در اندرون ِ من به خواب میرفت. و شب آشفته بود و دریا چون مرغیسرکنده پرپرمیزد و بهسان ِ مستی ناسیراب به جُستوجوی ِ لذت عربده میکشید.
□
در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیز ِ زندهگی را بهدلخواه ِ خود یافتهام.
یک چند، سنگینیی ِ خُردکنندهی ِ آرامش ِ ساحل را در خفقان ِ مرگی بیجوش، بر بیتابیی ِ روح ِ آشفتهئی که به دنبال ِ آسایش میگشت تحمل کرده بودم: ــ آسایشی که از جوشش مایهمیگیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، بهسان ِ قایقی که باد ِ دریا ریسماناش را بگسلد، دل به دریای ِ توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود. و من در زیروفرارفت ِ زندهوار ِ آنکه خواهشی پُرتپش در هر موج ِ بیتاباش گردن میکشید، مایهی ِ آسایش و زندهگیی ِ خود را بازیافته بودم، همه چیز ِ زندهگی را بهدلخواه ِ خویش بهدست آوردهبودم.
اما ناگهان در آشفتهگیی ِ تیره و روشن ِ بخار و مه ِ بالای ِ قایق ــ که شب گهواره جنباناش بود ــ و در انعکاس ِ نور ِ زردی که به مخمل ِ سُرخ ِ شنل ِ من میتافت، چهرهئی آشنا به چشمانامسایه زد.
و خیزابها، کنار ِ قایق ِ بیقرار ِ بیآرام در تب ِ سرد ِ خود میسوختند.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامش ِ خود آسایش نداشت و غریو ِ من به مانند ِ نفسی که در تودههای ِ عظیم دود دَمَند، چهرهی ِ او را برآشفت. و این غریو، رخسارهی ِ رویائیی ِ او را بهسان ِ روح ِ گنهکاری شبگرد که از آواز ِ خروس نزدیکی ِ سپیدهدمان را احساس کند، شکنجه کرد.
و من زیر ِ پردهی ِ نازک ِ مه و ابر، دیدماش که چشمان را به خواب گرفت و دندانهایاش را از فشار ِ رنجی گنگ برهمفشرد.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامش ِ خود آسوده نبود و بهسان ِ مهی از باد آشفته، با سکوتی که غریو ِ مستانهی ِ توفان ِ دیوانه را در زمینهی ِ خود پُررنگتر مینمود و برجستهتر میساخت و برهنهتر میکرد، گفت: «ــ من همین دریای ِ بیپایانام!»
و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود…
فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تب ِ سرد ِ خود میسوخت
و کف ِ غیظ بر لب ِ دریا میدوید
و در دل ِ من آتش بود
و زن ِ مهآلود که رخسارش از انعکاس ِ نور ِ زرد ِ فانوس بر مخمل ِ سُرخ ِ شنل ِ من رنگ میگرفت و من سایهی ِ بزرگ ِ او را بر قایق و فانوس و روح ِ خودم احساس میکردم، با سکوتی کهشُکوهاش دلهرهآور بود، گفت:
«ــ من همین توفانام من همین غریوم من همین دریای ِ آشوبام که آتش ِ صدهزار خواهش ِ زنده در هر موج ِ بیتاباش شعله میزند!»
«رُکسانا!»
«ــ اگر میتوانستی بیائی، تو را با خود میبردم. تو نیز ابری میشدی و هنگام ِ دیدار ِ ما از قلب ِ ما آتش میجَست و دریا و آسمان را روشن میکرد…
در فریادهای ِ توفانیی ِ خود سرود میخواندیم در آشوب ِامواج ِ کف کردهی ِ دورگریز ِ خود آسایش مییافتیم و در لهیب ِ آتش ِ سرد ِ روح ِ پُرخروش ِ خود میزیستیم…
اما تو نمیتوانی بیائی، نمیتوانی تو نمیتوانی قدمی از جای ِ خود فراتر بگذاری!»
می توانم
رکسانا
می توانم
«ــ میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی
و میان ِ من و تو به همان اندازه فاصله هست که میان ِ ابرهائی که در آسمان و انسانهائی که بر زمین سرگرداناند…»
«ــ رُکسانا…»
و دیگر در فریاد ِ من آتش ِ امیدی جرقه نمیزد.
«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانههای ِ زندهگی را از تو بازنستاندهاند چونان قایقی که باد ِ دریا ریسماناش را از چوبپایهی ِ ساحل بگسلد بر دریای ِ دل ِ من عشق ِ من زندهگیی ِ من بیوقفهگردی کنی… با آرامش ِ من آرامش یابی در توفان ِ من بغریوی و ابری که به دریا میگرید شوراب ِاشک را از چهرهات بشوید.
تا اگر روزی، آفتابی که باید بر چمنها و جنگلها بتابد آب ِ این دریا را فرو خشکاند و مرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسان ِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی و بدینگونه، میان ِ تو و منآشنائیی ِ نزدیکتری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هماکنون میتوانی به من که روح ِ دریا روح ِ عشق و روح ِ زندهگی هستم بازرسی، نمیتوانی،نمیتوانی!
«ــ رُک… سا… نا»
و فریاد ِ من دیگر به پچپچهئی ماءیوس و مضطرب مبدل گشته بود.
و دریا آشوب بود.
و خیال ِ زندهگی با درون ِ شوریدهاش عربده میزد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی ِ دریا در پیکری ابری که از باد بههم برمیآمد در تب ِ زندهی ِ خود غریو میکشید:
«ــ شاید به هم بازرسیم: روزی که من بهسان ِ دریائی خشکیدم، و توچون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میان ِ ما فاصله چندان است که میان ِ ابرهائی که در آسمان و انسانهائی که بر زمین سرگرداناند»
می توانم
رکسانا
می توانم
«ـ نمیتوانی! |
|
نمیتوانی» |
«ــ رُکسانا…»
خواهش ِ متضرعی در صدایام میگریست و در دریا آشوب بود.
«ــ اگر میتوانستی تو را با خود میبردم تو هم بر این دریای ِ پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی و آنگاه درالتهاب ِ شبهای ِ سیاه و توفانی که خواهشی قالبشکاف در هر موج ِ بیتاب ِ دریا گردن میکشد، در زیرو فرارفت ِجاویدان ِ کوهههای ِ تلاش، زندهگی میگرفتیم.»
بیتاب در آخرین حملهی ِ یاءس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیر ِ لنگری به خروار بر پایام بود.
و خیزابها کنار ِ قایق ِ بیقرار ِ بیسکون در تب ِ سرد ِ خود میسوختند.
و روح ِ تلاشندهی ِ من در زندان ِ زمخت و سنگین ِ تنام میافسرد و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکر ِ ابری که از باد بههمبرآید، با سکوتی که غریو ِ شتابندهگان ِ موج را بر زمینهی ِ خودبرجستهتر میکرد فریاد میکشید:
«ــ نمیتوانی!
و هرکس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد.
و هر زن مروارید ِ غلتان ِ خود را به زندان ِ صندوقاش محبوس میدارد،
و زنجیرهای ِ گران را من بر پایات نهادهام، ورنه پیش از آنکه به من رسی طعمهی ِ دریای ِ بیانتها شده بودی و چشمانات چون دومروارید ِ جاندار که هرگز صید ِ غواصان ِ دریا نگردد، بلع ِصدفها شده بود…
تو نمیتوانی بیائی |
|
نمیتوانی بیائی! |
تو میباید به کلبهی ِ چوبین ِ ساحلی بازگردی و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است، کنار ِ دریا از عشق ِ من، تنها از عشق ِمن روزی بگیری…»
□
من در آخرین شعلهی ِ زردتاب ِ فانوس، چکش ِ باران را بر آبهای ِ کف کردهی ِ بیپایان ِ دریا دیدم و سحرگاهان مردان ِ ساحل، درقایقی که امواج ِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشامیافتند…
□
بگذار کسی نداند که ماجرای ِ من و رُکسانا چهگونه بود!
من اکنون در کلبهی ِ چوبین ِ ساحلی که باد در سفال ِ باماش عربده میکشد و باران از درز ِ تختههای ِ دیوارش به درون نشت میکند، از دریچه به دریای ِ آشوب مینگرم و از پس ِ دیوار ِچوبین، رفتوآمد ِ آرام و متجسسانهی ِ مردم ِ کنجکاوی را که به تماشای ِ دیوانهگان رغبتی دارند احساس میکنم. و میشنوم که زیر ِ لب با یکدیگر میگویند:
«ــ هان گوش کنید، دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت.»
و من از غیظ لب به دندان میگزم و انتظار ِ آن روز ِ دیرآینده که آفتاب، آبِ دریاهای ِ مانع را خشکانده باشد و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد و روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دریا و عشق و زندهگی ــ بازرسانده باشد، به سان ِ آتش ِ سرد ِ امیدی در تَه ِ چشمانام شعله میزند. و زیر ِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم:
«رُکسانا!»
و غریو ِ بیپایان ِ رُکسانا را میشنوم که از دل ِ دریا، با شتاب ِ بیوقفهی ِ خیزابهای ِ دریا که هزاران خواهش ِ زنده در هر موج ِبیتاباش گردن میکشد، یکریز فریاد میزند:
«ــ نمیتوانی بیائی! |
|
نمیتوانی بیائی…» |
مشت بر دیوار ِ چوبین میکوبم و به مردم ِ کنجکاوی که از دیدار ِ دیوانهگان دلشاد میشوند و سایهشان که به درز ِ تختهها میافتد حدود ِ هیکل ِشان را مشخص میکند، نهیب میزنم:
می شنوید؟
بدبخت ها
می شنوید ؟
و سایهها از درز ِ تختههای ِ دیوار به زمین میافتند.
و من، زیر ِ ضرب ِ پاهای ِ گریزآهنگ، فریاد ِ رُکسانا را میشنوم که از دل ِ دریا، با شتاب ِبیوقفهی ِ امواج ِ خویش، همراه ِ بادی که ازفراز ِ آبهای ِ دوردست میگذرد، یکریز فریاد میکشد:
«ــ نمیتوانی بیائی! |
|
نمیتوانی بیائی!» |
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۱ شهریور ۱۳۹۴
چه بی تابانه می خواهمات ای درویات آزمون تلخ زنده به گوری !
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهیی بیهوده است.
بوی پیرهنات
این جا
و اکنون. ــ
کوه ها در فاصله
سردند.
دست در کوچه و بستر
حضور مـأنوس دست تو را می جوید
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می زند.
بی نجوای انگشتان ات
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالی ست.
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۱ مرداد ۱۳۹۴
مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.
از بهار
حظّ ِ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه ی ناسیراب.
برهنه
بگو برهنه به خاک ام کنند
سراپا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم، ــ
که بی شایبه ی حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن می خواهم.
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۱۷ تیر ۱۳۹۴
کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.
به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم
که خاطره ام را زنده نگه می دارد،
به آن چیزهای بی ربط که هیچ کسشان فرا نمی خواند:
به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه هنگام
که زمان از ورای آنها به ما می گوید
که مارا موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را
و در سر می پروراند رویاها را.
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :
خاک و
نوری که در زمان می زید.
قافیه یی که با هر واژه می آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.
آزادی به بال ها می ماند
به نسیمی که در میان برگها می وزد
و بر گلی ساده آرام می گیرد.
به خوابی می ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی
به گشودن دروازه ی قدیمی متروک و
دست های زندانی .
آن سنگ به تکه نانی می ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگ ها به پرنده گان.
انگشتانت پرنده گان را ماند:
همه چیزی به پرواز درمی آید.
از : اکتاویو پاز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۷ تیر ۱۳۹۴
بر زمینه ی سُربی ِ صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یال ِ بلند ِ اسبش در باد
پریشان می شود.
خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار می شود.
کنار ِ پرچین ِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامن ِ نازکش در باد
تکان می خورد.
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می شوند.
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۱۳ تیر ۱۳۹۴