امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

طرفِ نقطه ی سپید بچرخ

طرف نقطه ی سیاه برو

باز کن دست های خود را باز

لبه ی پشت بام راه برو

 

لبِ برجِ بلند حرف بزن

لب برج بلند بازی کن

چشم ها را ببند و باز بچرخ

لبه ی بام بندبازی کن

 

عشق، امّید، اعتماد، رفیق

از خطاهای دیگرت چه خبر؟

روسیاه و سیاه بخت شدی

از دعاهای مادرت چه خبر؟!

 

زخم خوردی و منتظر ماندی

از جهان زخمِ دیگری بخوری

درس خواندی که متهم بشوی

کار کردی که توسری بخوری

 

شعر تا شعر هی رفو کردی

زخم های تنت تمام نشد

شهر از دود سرفه کرد اما

پاکتِ بهمنت تمام نشد…

 

مردم شهر با تو مشغولند

مردم شهر با تو درگیرند

لبه ی پشت بام فحش بده

مردم شهر فیلم می گیرند!

 

-نه ! تو اول بپر!

-نه اول تو!

با منِ دومت تعارف کن

مردم شهر عکس می گیرند

خم شو و روی جمعیت تف کن

 

چند بن بست پیشِ رو داری؟

چند بن بست پشتِ سر مانده؟

بپر از برج…توی این کندو

چند زنبورِ کارگر مانده؟

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

به خودت زُل بزن کمی ، به خودت

به زن خسته ی کلافه شده

به خودت زل بزن فقط ، بشمار

چند موی سپید اضافه شده

.

پوست بودی و هی ورم کردی

زخم بودی و هی نمک خوردی

آینه دارد از تو می پرسد

آخرین بار کی کتک خوردی

.

آخرین بار کی کتک خوردی ؟

وقت صبحانه بود یا که ناهار!

جنس دوم شدی که گریه کنی

همه ی عمر با سیمون دو بووآر

.

باز بشکن …چقدر جا داری؟

چند تا امشب است سهمیه ات؟

چند تا دیس ؟ چند تا لیوان ؟

چند بشقاب از جهیزیه ات ؟

.

نامه بنویس و فکر کن که چرا

با خودت فکر کن : به خاطر چی؟

نامه به کودکی که زاده نشد

گریه کن زیر نامه با فالاچی

.

گریه کن پشت پرده های ضخیم

گریه کن با چراغ های نِئون

گریه کن روی رخت های کثیف

گریه کن پشت گوشی تلفن …

.

تیغ بردار و حمله کن ، سمت ِ

خاطراتی که قتل عام شدند

گریه کن … تیغ با رگت قهر است

گریه کن …قرص ها تمام شدند

.

سوختی ، سوختی مچاله شدی

وسط زندگیِ دود شده

چند چین زیر پلکت افتاده

چند جای تنت کبود شده؟

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

همراه بادها به سفر رفتم

تا سال های دور ِ مه آلوده

خاکم همیشه تشنه و خونی بود

تا بوده روزگار همین بوده

 

هم دوش بادها به سفر رفتم

می سوخت زخم کنده من: تاریخ

هی قرن قرن قرن…عقب می رفت

قالیچه پرنده من، تاریخ

 

هر بار نعش آریوبرزن بود

در کوه های یخ زده خونی

تائیس شعله می شد و می رقصید

در دست های فاتح ِ مقدونی

 

تا دور و دوردست سفر کردم

می خواستم روایت خود باشم

جادو کنم…به سمت تو برگردم

پیغمبری که کشته نشد باشم!

 

از های و هوی باد نترسیدم

در روزهای ابری ساسانی

کندند دست و پای مرا، گفتی:

طاقت بیار، گریه نکن مانی!

 

در قادسیه با پدرم مُردم

پاشید خون هردویمان در باد

در خاک سرخ هلهله می کردند

بالای نعش ِ رستم فرّخزاد

 

طوفان خراب کرد مدائن را

سهمم دوباره خانه به دوشی بود

مادر خبر نداشت که تقدیرش

بازارهای برده فروشی بود

 

دیدم زمین دوباره کتک خورده

دیدم زمین شبیه زنی تنهاست

روی طناب، نعش کسی می گفت:

نام جنازه های جهان یحیاست…

 

با باد، چند قرن سفر کردم

تا روزهای گم شده خونین

صورت به زخم می زد و می خندید

زیر شکنجه، بابک خرّم دین

 

انگشت می گزیدم و می گفتم

یک مشت شعر ساده احساسی!

تو باز گریه کردی و خوابیدی

در بستر خلیفه عباسی…

 

زانو زدم به نیّت ِ پابوسی

خوردم دوباره کاسه زهرم را

تاریخ زیر پای شترها بود

گردن زدند مردم شهرم را…

 

در آرزوی مرگ، کتک خوردیم

عمری به اضطراب و مریضی رفت

هربار راه خانه مان گُم شد

هربار خواهرم به کنیزی رفت

 

پیش از اذان صبح، مرا بُردند

ما هر دو چند قرن جوان بودیم

بعد از اذان، جنازه غمگینی

در قتل عام ِ قرمطیان بودیم…

 

با بادهای سرد سفر کردم

سرما دوباره بوم و برت را کُشت

محمود غزنوی پدرت را زد

مسعود غزنوی پسرت را کشت!

 

دنیا صدای مادر ِ من می شد

وقتی در انتظار کمک بودم

بوسهل ِ زوزنی به تو شک می کرد

وقتی جنازه حسنک بودم!

 

گفتی: دوباره حرف نزن! من را

تا چند جمله حرف زدم، بُردند!

چاقو زدم به خواجه نظام المُلک

پس مانده تو را به حرم بردند

 

تبعید می شدم به زمینی دور

موی تو باز بود، پریشان بود

تقدیر من نوشتن تاریکی

در روزهای درّه یمگان بود…

 

پنهان شدیم در بغل عرفان

تا گرد و خاک تازه رسید از دور

شعر مرا به دلهره می خواندی

در خانه های کوچک نیشابور

 

سهم من از تو شاخه بی رنگی

در گور ِدسته جمعی گل ها بود

چون بچه، سقط می شد و می افتاد

شهری که در مسیر مغول ها بود

 

نام تو را صدا زدم و هر بار

با نیزه دوختند دهانم را

نعش تو را به چادر خود می بُرد

دستی که می برید زبانم را

 

گفتم تو را دوباره لگد کردند

گفتم ببین و حرف بزن تاریخ!

ترسیده بود و شعر مرا می خواند

قالیچه ی پرنده من تاریخ

 

همراه بادها به سفر رفتم

در آسمان علائم طوفان بود

سرهایمان مناره شدند، اما

تیمور لنگ حافظ قرآن بود!

 

در قرن های بعد نفهمیدیم

در کاسه ای که بود، همان آش است

تاریخ، دست صاحب ِشمشیر است

شمشیر در قلاف ِ قزلباش است

 

با خنده در لباس تو می خوابید

مهمان ِ آخر شبی ِ بعدی

می مردم و فرار نمی کردم

از جنگ های مذهبی ِ بعدی!

 

می مردم و فرار نمی کردم

نعشم هزار سال جوان می شد

مانند یک درخت ِتبر خورده

بر دوش دشت چالدران می شد

 

هربار اسم های دروغی را

با دست های بسته صدا کردیم

در اصفهان چقدر زمین خوردیم

در اصفهان چقدر دعا کردیم

 

تاریخ، لای موی تو گم می شد

خورشید، سرد می شد و بی جان بود

قحطی شد و گیاه نمی رویید

هرجا مسیر اشرف ِ افغان بود

 

با بادهای شرق سفر کردم

تا روزهای تلخ مه آلوده

خاکم همیشه تشنه و زخمی بود

تا بوده روزگار همین بوده

 

خون بود و باز چشم درآوردند

خون ریخت از بهانه تراشی ها

کرمان سیاه می شد و آبی بود

اشک امیرزاده کاشی ها…

 

آخر نصیب جوی لجن می شد

برگی که روی آب، سواری کرد

مردان شهر ولوله می کردند

روزی که خواجه تاج گذاری کرد!

 

هر روز، عهدنامه تو را می بُرد

هرشب کسی برای تو دق می کرد

هرشب، عروس می شدی و هر روز

عبّاس میرزای تو دق می کرد …

 

خونت حلال می شد و شب ها باز

ماه ِحرام را خفه می کردند

در حوضخانه های بلاتکلیف

قائم مقام را خفه می کردند

 

در خاطرم خیال رهایی نیست

بُردند دست های اسیرم را

حمام های شهر نمی خواهند

پیدا کنم امیر کبیرم را…

 

از هر طرف گلوله و آتش بود

ما را میان شهر، نشان کردند

مجلس دوباره بر سرمان می ریخت

قزّاق ها محاصره مان کردند!

 

هرشب، شب دهن کجی ماه است

این بار هم پلنگ نمی آید

باید دوباره گریه کنی تبریز

ستّارخان به جنگ نمی آید…

 

سردار اسعد ِتو کجا رفته ست؟

مُرده ست شیر سنگی ِمان در دشت

در چشم های ایل، شنا می کرد

یک اسب ِبی سوار که بر می گشت…

 

از جنگ خسته بودم و با اندوه

درگیر جنگ های زمین بودیم

قحطی شد و جنازه بی وزنی

در دست های متّفقین بودیم

 

تصویرم از نبودن تو هر بار

یک مُشت شعر ِساده عشقی بود!

مریم شبیه تابلویی غمگین

در خون میرزاده عشقی بود

 

پیچیده بود دور گلوی من

دستی که سفت کرد طنابت را

با نعش های مسجد گوهرشاد

دیدم دوباره کشف حجابت را!

 

مرداد، امتداد ِ جهنم بود

خورشید، روی زخم نمک می زد

در کوچه های شهر کتک خوردیم

شعبان ِجعفری به تو چک می زد!

 

در چاه های نفت شنا کردیم

نفتی که خون مردم مشرق بود

آتش گرفت روسری ات در باد

تبعید سرنوشت ِ مصدّق بود

 

جنگل بزرگ بود، ولی تنها

جنگل چه سبز بود، ولی خونین

ما: چند تا پرنده پر بسته

در کاکُل ِ سیاهکلی خونین

 

سقف قفس برای تو پایین بود

قد را اگرچه صاف نمی کردی

اعدام خسروی گل ِسرخی را

دیدی و اعتراف نمی کردی…

 

در کوچه های قرمز خرّمشهر

مُردم، فشنگ آخرت افتاد و

لبخند می زدند حرامی ها

چادر به گریه از سرت افتاد و…

 

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

لباس باشی و روی طناب، گریه کی

به میل باد از روی طنابِ خود بپری

به زنگ ساعت دیوانه اعتماد کنی

همیشه زودتر از رختخواب خود بپری

 

به چشم آینه با اضطراب زل بزنی

که در نگاهت زخمی جدید کشف کنی

به گوشه های سرت بیشتر بُرس بکشی

که چند تاری موی سپید کشف کنی

 

اتو کنی کت و شلوار آبی ات را، بعد

میان یک اقیانوس دست و پا بزنی

ـ سلام! عرض ارادت! سلام! روزبخیر!

مودبانه از این گونه حرفها بزنی

 

بهانه باشی و هر بار کوچکت بکنند

دوباره بغض کنی، خنده ها تو را بکشند

فقط گلایه نکن … کارمند خوبی باش

که پشت میزت پرونده ها تو را بکشند

 

صدای در را با احتیاط گوش کنی

صدای در : صاحب خانه ات خبر شده است

ـ سلام اجاره ی این ماه؟

ـ چشم می ریزم!

به خانه ات برگردی که سردتر شده است….

 

به خانه برگردی مثل دستمالی خیس

نصیب گریه شوی، توی جیب تا بخوری

برای آنکه نیفتی کمی نفس بکشی

برای آنکه نمیری کمی غذا بخوری

 

قرار نیست معمای بی جوابت را

کسی بیاید و این جای قصه حل بکند

قرار نیست زنی که نبوده در این شعر

تو را در آخر این بیتها بغل بکند

.

.

.

کمی بخواب، که روی طناب خشک شوی

دوباره روز شود، از طناب خود بپری

به زنگ ساعت دیوانه اعتماد کنی

دوباره زودتر از رختخواب خود بپری…

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

مواظب باش! شاید اژدهای هفت‌سر باشد!

خطر باشد! نه شاید از خطر هم بیشتر باشد!

صدایی آشنا می‌آید،‌ اما بوی مادر نیست

مواظب باش… شاید گرگ زخمی پشت در باشد

.

نباید پچ‌پچت را در صدای شهر بشناسد

مبادا خانه‌ات را هر کجای شهر بشناسد

همیشه در مسیرش اتفاقاتی بد افتاده‌ست

اگر چه قاصدک اصرار دارد خوش‌خبر باشد!

.

صدایت می‌زند… در خانه می‌ریزد صدایش را

شنیدی؟ باز می‌کوبد به شیشه بال‌هایش را

ولی راهش نده‌، چنگال‌های قرمزی دارد

اگر حتی شبیه یک کبوتر، نامه‌بر باشد

.

شبیه قصه‌ای ناگفته‌، جاری باش در گوشم

شبیه کودکی ترسیده‌، پنهان شو در آغوشم

بخند و فکر کن این قصه پایان خوشی دارد

مبادا شانه‌ پیراهنم از اشک تر باشد

.

به جز تو از تمام مردم این شهر می‌ترسم

غم دیرینه با غم‌های دیگر آشنایم کن

صدایم کن‌، صدایم کن‌، صدایم کن‌، صدایم کن

اگر حتی برای یک وداع مختصر باشد…

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

احساس کردی غده ای توی سرت مُرده

ترسیده بودی فکر کردی مادرت مرده

 

احساس کردی صورتت چون لاک پشتی پیر

کوچک شده، زیر متکای ترت مرده

 

برخاستی … دورت پر از موهای قرمز بود

برخاستی … دیدی زنی در بسترت مرده

 

با گریه فهمیدی که نیم اولت زنده است

با گریه فهمیدی که نیم دیگرت مرده

 

می خواستی با شعر، ترست را بخشکانی

دیدی کسی شکل تو لای دفترت مرده

 

خودکار از دست تو می افتد، تنت سرد است

لاغر شدی و دستهای لاغرت مرده …

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

چقدر گل بشوی، باد پرپرت بکند

چقدر گریه کنی، گریه لاغرت بکند

 

چقدر صبر کنی تا بزرگ تر بشوی

که دستهای پدر، روسری سرت بکند

 

به گریه از لب دیوار پیش رو بپری

جهان روانه ی دیوار دیگرت بکند

 

به رازهای تنی تازه اعتماد کنی

و یک تصادف بی ربط، مادرت بکند

 

شبیه آهویی گوشه ی طویله شوی

که زندگی بکنی، زندگی خرت بکند

 

لباس تا شده ای روی بند رخت شوی

عبور هر ابری، روز و شب ترت بکند

 

چقدر صبر کنی تا دوباره پرت شوی

که زندگی یک فنجان لب پرت بکند

 

فرار کن طرف مرگ، التماسش کن

فرار کن… شاید مرگ باورت بکند …

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

وسط خون و گریه می افتی
پدرت ایستاده پشت در است
آل زیر لحاف می خندد
قابله داد می زند : پسر است !

شیر پر! روز بعد ، مادر پر !
بعد از آن جنگ شد ، پدر پرپر!
خانه پر! شهر پر! جوانی پر!
زندگی بازی کلاغ پر است

درد داری ، ولی نمی میری
بند نافت به درد بسته شده
از غم و ترس، درس می گیری
پدرت روزگار بی پدر است
*
زندگی چند پرسش دینی ست
زندگی جنگ های آیینی ست
زندگی نیست…شهر سوخته ای
بعد ِ نفرین یک پیامبر است

گفتی از زندگی و چک خوردی
کار کردی ،ولی کتک خوردی
وسط انقلاب و آزادی
یک خیابان به نام کارگر است !

به صدای اتاق مشکوکی
به نفس های داغ مشکوکی
مزه کردی و عاشقی مثل ِ
خوردن زهرمار با شکر است….

*

می روی قصه را تمام کنی 

می روی روی چارپایه و بعد
از نفس های مرگ می ترسی
ترست از زندگی زیاد تر است

از : حامد ابراهیم پور

درختان جوان را در خیابان دفن می کردیم

برادرهایمان را زیر باران دفن می کردیم

زمین از اضطراب کفش هامان باخبر می شد

هوا تاریک می شد، بعد از آن تاریک تر می شد

درختان بریده زیر باران گریه می کردند

برادرهایمان در گورهاشان گریه می کردند

هوا دم داشت، با تکرار خِس خِس بازدم می شد

صدای جیغ می آمد …دو کفش از جمع کم می شد

- هزاران سایه پشت سایه پنهانند (کم گفتیم!)

- صدایت را ببُر! ( با پچ پچی در گوش هم گفتیم )

میان شهرِ خالی می دویدیم و هوا بد بود

صدای تیر، سهم هرکسی که حرف می زد بود

به نوبت زخم هایی گوشه ی تصویر می خوردیم

به نوبت گریه می کردیم و در صف تیر می خوردیم

کسی هربار می افتاد و در خون دست و پا می زد

صدایی نام مان را پیش از افتادن صدا می زد

صدا روی درخت ِ پیر انجیر معابد۱ بود

صدا مثل صدای کشتن ِ مرغ مقلّد۲ بود

نفس با هر دویدن تنگ تر می شد، هدر می رفت

زمان تکرار می شد ،خانه هامان دور تر می رفت

زمان تکرار می شد ، در مسیر ابرها بودیم

دوباره در کنار نعش ها و قبرها بودیم

درختان شکسته زیر باران گریه می کردند

برادرهایمان در گورهاشان گریه می کردند

-تو بودی ؟ – نه!

– تو بودی ؟ – نه !

هوا بد بود ، دم کردیم

به هم سیلی زدیم و دیگران را متهم کردیم

کسی می شُست آنسو دست های سرخ رنگش را

کسی آن گوشه پر می کرد با سرعت تفنگش را

کسی را دیگران سمت طناب دار می بردند

کسی را چشم بسته سینه ی دیوار می بردند

جهان با ترس هایش زیر چشمان درشتت بود

صدایم کردی و چاقوی سرخی توی مشتت بود

مرا در اشک هایت مثل ماه‌ی تلخ۳،حل کردی

مرا چاقو زدی و لحظه ی آخر بغل کردی

صدایت کردم و زنگ صدایت در صدایم بود

تو را بوسیدم و خون تو روی دست هایم بود

دو تا ماهی ِ مرده داخل یک طشت ِ خون بودیم

دو شاخه روی نعش ِ یک درخت واژگون بودیم

درختان جوان را زیر باران دفن می کردند

جوان بودیم و ما را در خیابان دفن می کردند…

از : حامد ابراهیم پور

پ.ن:

۱- درخت انجیر معابد: آخرین رمان منتشر شده ی احمد محمود- چاپ ۱۳۷۹

۲- کشتن مرغ مقلد: ساخته رابرت مالگین، محصول ۱۹۶۲-براساس رمانی به همین نام اثر هرپر لی

۳- ماه تلخ: ساخته رومن پولانسکی، محصول ۱۹۹۲- براساس رمانی به همین نام اثر پاسکال بروکنر

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی