امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

ارغوان !

این چه رازیست که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها

رنگین است ؟

این چنین بر جگر سوخته گان

داغ بر داغ می افزاید !

ارغوان !

پنجه ی خونین ِ زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران ِ خرامنده ی خورشید بپرس

کی بر این دره ی غم می گذرند ؟

ارغوان ! خوشه ی خون !

بامدادان که کبوترها بر لب ِ پنجره ی باز ِ سحر

غلغله می آغازند

جان ِ گلرنگ مرا

بر سر ِ دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه ! بشتاب که هم پروازان

نگران ِ غم ِ هم پروازند !

ارغوان !

بیرق ِ گلگون ِ بهار !

تو برافراشته باش

شعر ِ خونبار ِ منی

یاد رنگین ِ رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ی نا خوانده ی من

ارغوان ! شاخه ی همخون ِ جدا مانده ی من ….

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

چه فکر می کنی ؟

جهان چو آبگینه ی شکسته ایست

که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت ؟

چنان نشسته کوه در کمین ِ دره های این غروب ِ تنگ

که راه بسته می نمایدت ؟

زمان ِ بیکرانه را تو با شمار گام عمر ِ ما مسنج

به پای او دمی است این درنگ ِ درد و رنج

بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش !

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

 

ارغوان !

شاخه ی همخون ِ جدا مانده ی من

آسمان ِ تو

چه رنگ است امروز ؟

آفتابی است هوا

یا گرفته است هنوز ؟

من

در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است …

آه ! این سخت ِ سیاه

آنچنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند …

ره چنان بسته که پرواز ِ نگه

در همین یک قدمی می ماند !

کور سویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز ِ شب ِ ظلمانی است

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا

زندانی است !

 

هر چه با من اینجاست

رنگ ِ رُخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه ی چشمی هم

بر فراموشی ِ این دخمه

نینداخته است ….

اندرین گوشه ی خاموش ِ فراموش شده

ــ کز دم ِ سردش هر شمعی خاموش شده ــ

یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد …

ازغوانم آنجاست !

ازغوانم تنهاست !

ارغوانم دارد می گرید !

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد ….

.

.

.

.

تو بخوان نغمه ی نا خوانده ی من

ارغوان !

شاخه ی همخون ِ جدا مانده ی من ….

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف سایه )

 

 

ادامه مطلب
+

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

 

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

 

تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

 

آبی که بر آسود زمین اش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

 

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است

 

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

 

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

 

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد جهان است

 

از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند

یا رب ! چــِـقدر فاصله ی دست و زبان است

 

خون می رود از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

 

از راه مرو “ سایه ” که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

 

 

ادامه مطلب
+

 

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

 

 

از : هوشنگ ابتهاج

 

ادامه مطلب
+

 

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر

انتظار مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست

گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

رنج دیرینه انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست

” سایه ” صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سایه)

 

ادامه مطلب
+

 

نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست

در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم شکسته ست

نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد

گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه

فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی ‌آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی