امروز :چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه

بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم

گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!!


سخت است این‌که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته‌ام سرِ خود را اگرچه عشق

یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله‌های دلم درد می‌کشند

باید دوباره زاده شوم ـ عاری از گناه ـ

 

از : زنده یاد نجمه زارع

ادامه مطلب
+

 

غم که می آید در و دیوار شاعر می شود

در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود

 

می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط کش و نقاله و پرگار ، شاعر می شود

 

تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود

 

تا زمانی با توام ، انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم ، دلم انگار شاعر می شود

 

باز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت ؟

تو دلت را جای من بگذار ، شاعر می شود

 

گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم

از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

 

ساعت دو شب است که با چشم بی‌رمق

چیزی نشسته‌ام بنویسم بر این ورق

 

چیزی که سال‌هاست تو آن را نگفته‌ای

جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق

 

هر وقت حرف می‌زدی و سرخ می‌شدی

هر وقت می‌نشست به پیشانی‌ات عرق

 

من با زبان شاعری‌ام حرف می‌زنم

با این ردیف و قافیه‌های اجق وجق

 

این بار از زبان غزل کاش بشنوی

دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق

 

من رفتنی شدم، تو زبان باز کرده‌ای!‌

آن هم فقط همین‌که: “برو، در پناه حق “

 

از : زنده یاد نجمه زارع

ادامه مطلب
+

 

شب است و باز چراغ اتاق می سوزد

دلم در آتش آن اتفاق می سوزد

 

در این یکی دو شبه حال من عوض شده است

و طرز زندگی ام کاملن عوض شده است

 

صدای کوچه و بازار را نمی شنوم

و مدتی است که اخبار را نمی شنوم

 

اتاق پر شده از بوی لاله عباسی

من و دو مرتبه تصمیم های احساسی

 

اتاق ، محفظه ی کوچک قرنطینه

کنار پنجره ــ بیمار ــ صبح آدینه

 

کنار پنجره بودم که آسمان لرزید

دو قلب کوچک همزاد ، همزمان لرزید

 

چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد

تب تکلف تقدیر زیر و رویم کرد

 

نگاه های شما یک نگاه عادی نیست

و گفته اید که عاشق شدن ارادی نیست

 

تو حس مطلع رنجیدن و بزرگ شدن

و خط قرمز دنیای کودکانه ی من

 

من و دو راهی و بیراه ها و زوزه ی باد

و مانده ام که جواب تو را چه باید داد

 

شب است و باز چراغ اتاق می سوزد

به ماه یک نفر انگار چشم می دوزد

 

هوای ابری و اندوه باید و شاید

هنوز پنجره باز است و باد می آید

 

چقدر خسته ام از فکر های دیرینه

به خواب می روم اینجا کنار شومینه

 

چراغ خانه ی ما نیمه روشن است انگار

و خواب های تو درباره ی من است انگار

 

چراغ خانه ، چراغ اتاق روشن نیست

هنوز آخر این اتفاق روشن نیست

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

 

قلبت که می زند ، سر من درد می کند

اینروزها سراسر من درد می کند

 

قلبت که . . . نیمه ی چپ من تیر می کشد

تب کرده ، نیم دیگر من درد می کند

 

تحریک می کند عصب چشم هام را

چشمی که در برابر من درد می کند

 

شاید تو وصله ی تن من نیستی ، چقدر

جای تو روی پیکر من درد می کند

 

هی سعی می کنم که تو را کیمیا کنم

هی دستهای مسگر من درد می کند

 

دیر است ، پس چرا متولد نمی شوی

شعر تو روی دفتر من درد می کند

 

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

 

یک سرنوشت سه حرفی ، خالیست در کنج جدول

فکر مرا کرده مشغول این راز از روز اول

 

آنجا زنی گریه می کرد با کودکان گرسنه

در دود خاکستر اینجا مردی است در پای منقل

 

سر درد داریم و گیجیم ، اینرا نباید بگوئیم

این چیزها مشکلی نیست ، بعدن خودش می شود حل

 

این گرگ های گرسنه ، عادیست ولگرد باشند

ما انتظاری نداریم از وضع قانون جنگل

 

باید فداکار باشیم ، دارد قطاری می آید

پیراهنم را بسوزان ، باید بسازیم مشعل

 

این شعر را بعد خواندن یک جای خلوت بسوزان

یک گوشه ی شومینه ی گرم ، در یک اتاق مجلل

 

من می روم تا پس از این آماده ی مرگ باشم !

ها ! راستی ” مـرگ ” ، دیگر حل شد معمای جدول

 

 

از : نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

 

من خسته ام ، تو خسته ای آیا شبیه من ؟

یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من

 

حتی خودم شنیده ام از این کلاغها

در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

 

امروز دل نبند به مردم که می شود

اینگونه روزگار تو ــ فردا ــ شبیه من

 

ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است

خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من

 

من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن

در شهر کشته اند کسی را شبیه من

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

 

شبیه قطره باران که آهن را نمی فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

 

نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت

الفبای دلت معنای نشکن را نمی فهمد

 

هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم

کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

 

من ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشان

محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

 

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر

نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

 

دلم خون است ، تا حدّی که وقتی از تو می گویم

فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

 

برای خویشتن دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی فهمد . . . کسی من را نمی فهمد

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

 

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد …

رها کنی، برود، از دلت جدا باشد

به آنکه دوست‌ترش داشته … به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که … نه! نفرین نمی‌کنم که مباد

به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

 

دوباره حرف دلم در گلوی لعنتی است

تمام ترسم از این آبروی لعنتی است

شبی می‌آیم و دل می‌زنم به دریاها

و این بزرگترین آرزوی لعنتی است

زمین چه می‌شود … آه ای خدای جادوگر!

بگو چه در پی این کهنه‌گوی لعنتی است

زمان به صلح و صفا ختم می‌شود، هرچند

زمین پر از بشر تندخوی لعنتی است

چگونه سنگ شوم تا مرا ترک نزنند

که هرچه سنگ در این سمت‌وسوی لعنتی است …

چگونه سنگ شوم وقتی عاشقم … وقتی

همیشه در دل من های و هوی لعنتی است

به خود می‌آیم از آهنگ‌های تند نوار

که باز حاکی از «I love you» لعنتی است

بس است! شعر مرا ناتمام بگذارید

زمان، زمانه‌ی این آبروی لعنتی است

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

 

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم

دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند

من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم

که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد

وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

من می‌روم هر چند می‌دانم که دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

 

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

 

گریه کردم گریه هم این‌بار آرامم نکرد

هرچه کردم… هرچه… آه! انگار آرامم نکرد

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد

درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد

خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس

دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی