امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

کانون ادبی زمستان تقدیم می‌کند:

دومین همایش بزرگ شعر و موسیقی

 

باحضور و شعرخوانی: محمدعلی بهمنی، هرمز علیپور، گروس عبدالملکیان، لیلا کردبچه، پانته‌آ صفایی، غلامرضا طریقی، امیر ارجینی، حسین غیاثی، سابیر هاکا، محمدسعید میرزایی، عبدالجبار کاکایی، حمیدرضا برقعی، سینا بهمنش، رضا رفیع، غزل تاجبخش، افشین مقدم، …

 

اجرای موسیقی: رستاک حلاج، امیرعباس گلاب، محمدرضا مقدم

 

زمان: چهارشنبه پانزدهم مهر ماه نود و چهار (۹۴/۰۷/۱۵) – ساعت: ۱۷:۰۰

مکان: تهران، خیابان شریعتی، نرسیده به پل سیدخندان، بوستان اندیشه، سالن آمفی تئاتر فرهنگسرای اندیشه

پانزدهمین نشست تخصصی نقد و بررسی شعر و ترانه “کانون ادبی تهران”

زمان: یکشنبه پانزدهم شهریور ماه نود و چهار (۹۴/۰۶/۱۵) – ساعت: ۱۶:۴۵

مکان: تهران، بالاتراز میدان ولیعصر(عج)، یوسف آباد، کوچه نوزدهم، بوستان شفق، فرهنگسرای شفق

با حضور: لیلا کردبچه، حامد عسکری، احسان افشاری،….و جمعی از اهالی ادبیات.

ادامه مطلب
+

سنگین تر از گوش هایش

مدال های بر سینه اش بود

ژنرال پیری که یادش نمی آمد

سال ها برای کدام جناح جنگیده است

 

دیروز عصر، مرگ از پشت سر صدایش کرد

رفت، مقابلش ایستاد

و مدال ها کلاه از سر مرگ برداشتند

 

مرگ خم شد

دست پیرمرد را بوسید

و باهم از کادر خارج شدند…

 

 

 

از : لیلا کردبچه

 

 

 

ادامه مطلب
+

آلبومی قدیمی ام،

در زیرزمین خانه ای کلنگی

که واحدهایش را پیش فروش کرده اند.

در انتظار دستی جامانده در اعماق

که شاید آجرها نمی گذارند

خاطره ای فروریخته را ورق بزند

 

نجاتم بده!

در من هنوز لبخندی هست

که می تواند چیزی یادت بیاورد…

 

 

از : لیلا کردبچه

 

 

یک روز سطری از این شعر

مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند

واژه ها برایت دست تکان می دهند

خاطره ها

مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند

و فکر می کنی

چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟

- نگاهم می کنی

و چشم هایت چقدر خسته اند !

انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند –

نگاه می کنی به من

برفی که بر موهایم باریده

راه تمام آشنایی ها را بسته است

انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند

که نوازشی را یادت بیاورند

و تمام این سال ها

آنقدر میان خطوط موازی دفترم

دست به عصا راه رفته ام

که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست

نگاه می کنی به خودت

که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای

و لرزش لب هایش را انکار می کنی

میان سطرهایش راه می روی

و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی

واژه ها

دوباره برایت دست تکان می دهند

خاطره ها

مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند

و این شعر

برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد …

از : لیلا کردبچه

حسودم،

به انگشت‌هایت

وقتی موهایت را مرتب می‌کنند

حسودم،

به چشم‌هایت

وقتی تو را در آینه می‌بینند

و حسودم،

به زنی که رد شدن از لنزهای رنگی‌اش

رنگ پیراهنت را عوض می‌کند

 

چه کار کنم؟

من زنِ روشنفکری نیستم

انسانی غارنشینم،

که قلبم هنوز در سرم می‌تپد؛

– که بادی که پنجره‌های خانه‌ام را به هم می‌کوبد،

روزی اگر موهای دیگری را پریشان کرده باشد چه؟

و بارانی که باریده و نباریده تورا یادم می‌آورد،

روزی اگر دیگری را یادت بیاورد چه؟ –

 

حسودم

و هی می‌ترسم از تو

از خودم

از او

می‌ترسم و هی شماره‌ات را می‌گیرم

و صدای زنی ناشناس

که شاید عطر تو از گل‌های پیراهنش می‌چکد

که شاید بوی تو از انگشتانش می‌چکد

که شاید حروف نام تو از لبانش می‌چکد

هر لحظه از دسترسم دورترت می‌کند

 

تو دور می‌شوی

من

فرو

می‌روم در غار تنهایی‌ام

کنار وهمِ خفاشی که این روزها

دنیایم را وارونه کرده‌ست

 

 

از : لیلا کردبچه

 

 

صبح را از چشم عقربه ها می بینیم

بلند می شویم و می رویم به پایان روز می رسیم

و دست به دیواری می زنیم و

دوباره برمی گردیم

 

عادت کرده ایم

من

به چای تلخ اول صبح

تو

به بوسه ی تلخ آخر شب

من

به اینکه تو هربار حرف هایت را

مثل یک مرد بزنی

تو

به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم

 

 

 

عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن

دیر است …

 

 

 

 

از : لیلا کردبچه

 

 

به خاطر مردم است که می گویم

گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،

دنیا

دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود

و مردم نمی دانند

چگونه می شود بی هیچ واژه ای

کسی را که این همه دور است

این همه دوست داشت …

 

 

از : لیلا کردبچه

 

 

یک روز سطری از این شعر
مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند
واژه ها برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند
و فکر می کنی
چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟

– نگاهم می کنی
و چشم هایت چقدر خسته اند !
انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند –

نگاه می کنی به من
برفی که بر موهایم باریده
راه تمام آشنایی ها را بسته است
انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند
که نوازشی را یادت بیاورند
و تمام این سال ها
آنقدر میان خطوط موازی دفترم
دست به عصا راه رفته ام
که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست

نگاه می کنی به خودت
که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای
و لرزش لب هایش را انکار می کنی
میان سطرهایش راه می روی
و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی

واژه ها
دوباره برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند
و این شعر
برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد .

 

از :لیلا کردبچه

 

 

مرگ

تنها دری است

که تا به تو فکر می کنم باز می شود

و هر بار بدم می آید از خانه ای که در آن نیستی

و بعد به هر دری می زنم عزرائیل پشتش است

و بعد

طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را

به کدام سقف بیاویزم

و تیغ

یعنی این توئی که هنوز در رگ هایم جریان داری

 

مرگ

چیزی شبیه دست های من است

که حتی با ده انگشت نمی توانند

یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند

و چیزی شبیه صدایم

که هر بار دوستت دارم

تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده اند

 

و چه انتظار بزرگی است

اینکه بدانی

پشت هر “دوستت دارم” چقدر دوستت دارم

 

اینکه بدانی

چگونه سالهاست زیر لبخند میانسال مردی می پوسم

که نمی داند هنوز در رگ های من کسی هست

و هر روز

جنازه ی تازه ای در من کشف می کند

 

 

 

از : لیلا کردبچه

 

 

 

نه به آزادی پنج حرف ساده

در انگشت‌های خسته‌ات دلخوشی

و نه از اسارت دست‌های بسته‌ات دلخور

با اینحال

همینکه به خانه‌ات برگردی

جای آخرین مشتت را روی دیوار قاب خواهی کرد

مشت‌ها اما

بهتر از همه می‌دانند

دستی که پارچه‌ای سپید را تکان داده تفنگ را پر می‌کند

و انگشتی که پای صلحنامه خورده ماشه را می‌کشد

– هرچه باشد مشت‌ها

هم‌جنس‌های خودشان را که بهتر از ما می‌شناسند –

همین است که دیگر تعجب نمی‌کنم

اگر انگشت‌های تو بند کفش‌هایت را

در پاگرد خانه‌ات که می‌بندند

در زندان باز کنند

یا مشت‌هایت آن را که دیروز کشته‌اند

امروز

با زنده بادی جان دوباره ببخشند

راستش را بخواهی

دیگر به دست‌های تو هم اعتمادی ندارم

به هیچ‌کس و هیچ‌چیز اعتمادی ندارم

آنقدر که فکر می‌کنم هرکه ایستاده‌ست

پایی برای دویدن ندارد

یا آنکه می‌دود

پاهایش را

از پای جوخه‌ی اعدام دزدیده‌ست.

 

 

 

از : لیلا کردبچه

 

 

” کانون شعر و ترانه پارس “

و

“کانون شعر و ترانه بانوان فروغ”

همنشینی ویژه روز قلم

زمان: یکشنبه چهاردهم تیرماه نود و چهار (۹۴/۰۴/۱۴) – ساعت : ۱۵:۰۰ الی ۱۸:۰۰

مکان: تهران – میدان انقلاب – تقاطع کارگر جنوبی و جمهوری – فرهنگسرای فناوری اطلاعات

با حضور: لیلا کردبچه، جواد نعمتی و …. جمعی از اهالی ادبیات

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی