امروز :سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

 

انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

 

آه یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

 

 

 

از : فاضل نظری

ادامه مطلب
+

بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند

گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند

 

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

 

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

 

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه

تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

 

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد

قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند

 

 

از : فاضل نظری

ادامه مطلب
+

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد

 

شب تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد

 

چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد

 

که را گویم که با این درد جان سوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد

 

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد

 

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

 

میان مهربانان کی توان گفت

که یار ما چنین گفت و چنان کرد

 

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابروکمان کرد

 

 

از : حافظ

ادامه مطلب
+

احساس می کنم که تو را مثل دیگران…

از دست می دهم و خدا مثل دیگران…

 

تنها نگاه می کند و دم نمی زند

در ازدحام گنگ صدا مثل دیگران

 

من مانده ام و تو انگار رفته ای

با انتظار ثانیه ها مثل دیگران

 

گفتی که فرق می کند این ماجرا بگو

در انتهای قصه چرا مثل دیگران-

 

باید دوباره دورترین نقطه ها شویم

از ذره های عشق جدا مثل دیگران

 

 

از: شیدا کریمی

ادامه مطلب
+

تمام مدت شب اضطراب نوشیدم

و مثل ماهی ِ تشنه حباب نوشیدم

 

برای بی تو نشستن چقدر بی تابی …

چقدر دلهره و التهاب نوشیدم

 

نپرس بی تو چه حالم ، چه می کنم بی تو

شبیه بغض ِ کویرم ، شهاب نوشیدم

 

تمام ِ مدت شب تشنه بودم و آخر

به اعتماد نگاهت سراب نوشیدم

 

چه التهاب عجیبی ،چه رنج جانکاهی

تمام مدت شب اضطراب نوشیدم .

 

 

از : محمدرضا میرزایی

ادامه مطلب
+

یک ‎ربع دیگر، پشت پرچین، لحظه‎‌ی‎ دیدار
کفش سفید راحتی، پیراهن گل‎دار

شاید بیاید از همین‎ ور، با همان لبخند
شاید که من دستی بلرزانم بر این گیتار

من یاس‌ها را می‎‌شناسم، هیچ یاسی نیست
کاین گونه عطرش را بپاشد بر تن دیوار

با گیسوانش، خواب خیس ابرها در دشت
یا نه، غباری زرد در آغوش گندم‎زار

او با صدای کفش‌هایش پشت آلاچیق
می‌آید و پر می‎کشند آن دسته‎های سار

من با همین گیتار، مثل کولیان دشت
بسیار نام عطریش را خوانده‎ام، بسیار

شب‌های موج یاس‌ها در غرفه‎های خواب
شب‌های چشم باغ‌ها در خواب و من بیدار

دلتنگ، پشت شاخه‎های بید، چون مجنون
سرمست، در پس‎ کوچه‎های عشق، چون عطّار

چون قطره اشکی تا شوم بر گردنش آویز
چون لکه ابری تا شوم بر شانه‌اش آوار

یک‎ ربع دیگر، در میان جاده، سرخ و سبز
رقص گل پیراهنش در لحظه‎‌ی دیدار

از : شهرام محمدی (آذرخش)

ادامه مطلب
+

غزل رسیده به اینجا و روزهای بدی ست

برای از تو نوشتن هوا هوای بدی ست

 

تو نیستی و جهان در نگاه من هیچ است

خدای فاصله ها بی گمان خدای بدی ست

 

جهنم است بهشتی که ساختی در من

غریبه ای که تو را ساخت آشنای بدی ست

 

سیاهپوش توام مهربان رفته ز دست

به جان هرچه غزل گفته ام عزای بدی ست

 

محیط بسته ی درد است و لحظه های کبود

چه حیف شد که صدای دلم صدای بدی ست

 

منی که هرچه تقلا کنم هنوز …هنوز…

هنوز…هرچه تقلا کنم فضای بدی ست

 

 

 

از : سیما نوذری

ادامه مطلب
+

 

در این غزل دوباره تو را آفریده ام

امشب قدم گذاشته ای روی دیده ام

 

با دیدن نگاه تو روشت ترین شبم

من ماه را به خلوت دنجی کشیده ام

 

دستام بوی یک تپش ساده می دهد

من سیبی از بهشت خداوند چیده ام؟!

 

نه، فکر چشم های تو بودم که آمدی

من جرعه جرعه جرعه تو را سر کشیده ام

 

مستم چنان که نفهمیدم از کجا

هی پنجه پنجه دست خودم را بریده ام

 

خونم حلال عشق، که درگیر او شدی

من عشق را از آتش دست تو چیده ام

 

حالا برای چه نگرانی؟!…برای چه؟!…

وقتی که با تو من به خدایم رسیده ام

 

از : عبدالرضا کوهمال جهرمی

ادامه مطلب
+

 

از دیده خون دل همه بر روی ما رود

بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود

 

ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم

بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

 

خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک

گر ماه مهرپرور من در قبا رود

 

بر خاک راه یار نهادیم روی خویش

بر روی ما رواست اگر آشنا رود

 

سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد

گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

 

ما را به آب دیده شب و روز ماجراست

زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود

 

حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل

چون صوفیان صومعه دار از صفا رود

 

 

 

از : حافظ

 

ادامه مطلب
+

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

 

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

 

تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

 

آبی که بر آسود زمین اش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

 

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است

 

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

 

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

 

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد جهان است

 

از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند

یا رب ! چــِـقدر فاصله ی دست و زبان است

 

خون می رود از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

 

از راه مرو “ سایه ” که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

 

 

ادامه مطلب
+

 

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

 

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا

 

سبزه نو خیز و هوا خرّم و بستان سر سبز

بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا

 

ای مرا در ته هر بند ز زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

 

دیده ام بهر تو خون بار شد ای مردم چشم

مردمی کن ، مشو از دیده ی خون بار جدا

 

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا

 

می دهم جان ، مرو از من وگرت باور نیست

بیش از آن خواهی بستان و نگه دار جدا

 

حسن تو دیر نماند چو ز خسرو رفتی

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

 

 

 

از : امیر خسرو دهلوی

 

 

ادامه مطلب
+

 

بوی ترانه های ازل می دهد لبت

خوش باش خوش که طعم عسل می دهد لبت

 

لب نیست نازنین! ملکوت ملاحت است

بوی سبوی عزوجل می دهد لبت

 

بگشای آن طراوت فرزانه را که باز

ماراشبانه ذوق غزل می دهد لبت

 

الله اکبراز تو که با خمر بوسه ای

معنای ناب خیر عمل می دهد لبت

 

گل شرم گونه های تو خود وحی منزل است

بوی ترانه های ازل می دهد لبت

 

 

از : علی هوشمند

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی