امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

سبزه ها را گره زدم به غمت

غم از صبر، بیشتر شده ام

سال تحویل زندگیت به هیچ

سیزده های در به در شده ام

سفره ای از سکوت می چینم

خسته از انتظار و دوری ها

سال هایی که آتشم زده اند

وسط چارشنبه سوری ها

 

بچه بودم… و غیر عیدی و عشق

بچه ها از جهان چه داشته اند؟!

در گوشم فرشته ها گفتند

لای قرآن «تو» را گذاشته اند!

 

خواستی مثل ابرها باشی

خواستم مثل رود برگردی

سیزده روز تا تو برگشتم

سیزده روز گریه ام کردی

 

ماه من بود و عشق دیوانه!

تا که یکدفعه آفتاب آمد

ماهی قرمزی که قلبم بود

مُرد و آرام روی آب آمد

 

پشت اشک و چراغ قرمزها

ایستادم! دوباره مرد شدم

سبزه ای توی جوی آب افتاد

سبز ماندم اگرچه زرد شدم

 

«و انْ یکاد»ی که خواندم و خواندی

وسط قصه ی درازی ها!!

باختم مثل بچه ای مغرور

توی جدی ترین  بازی ها!

 

سبزه ها را گره زدم اما

با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟

مثل من ذره ذره می میرند

همه ی سال های بی تحویل!

 

 

از: سید مهدی موسوی

 

 


محکومم از مرگ خودم، این مرگ عمدی!

دیوانه ام، دیوانه ام، دیوانه ام، دی…

 

وا نـ ِ نـ ِ نـ ِ … گفتن این شعر یعنی

یک مشت واژه مثل من بی هیچ معنی

 

من هستم و دنیایی از تصویرهایی

که می زند در مغز من: «بام…بام… جدایی…»

 

من می توانستم شما باشم، نبودم

از ابتدا در انتها باشم، نبودم

 

من مستم امشب از خودم، از شعرهایم

باید که در خود قی کنم، بالا بیایم

 

با یک کت و شلوار مشکی، سوسک مرده!!

و آدمی که کله اش را باد برده

 

و یک اتوبوس پر از آدم که می رفت

یک کاروان مملو از ماتم که می رفت

 

تصویر و هی تصویر… زن قلبش گرفته ست

این شعر در دستان من آتش گرفته ست

 

می سوزم از عشقی که روی پیکرم ریخت

آبی که آن زن بر سر خاکسترم ریخت

 

«ودکا» نمی خوردم فقط گریه… به هم ریخت

ناگاه مرد و سایه اش با هم درآمیخت

 

پایم شکسته… و دلم… و واژه هایم

بگذار تا قعر لجن پایین بیایم

 

یک مشت کرم زنده در مغزم… نبودند!

تو فرض کن، تو فرض کن… و کم نبودند!

 

حتّی تو هم… ول کن! نمی خواهم بگویم

حالا که با پایان قصّه روبرویم

 

من سعی کردم مثل این مردم نباشم

وقتی خدا می سوخت « من » هیزم نباشم

 

حالا خدا مرده… و من مرده… و هرچه

دنیای من خالی ست از دنیا، اگرچه ↓

 

تنهایی ام را شهر دارد می فشارد

مردی که جز تنهایی اش چیزی ندارد

 

هی آینه اصرار دارد که ببینم

که زنده هستم که هنوز عاشق ترینم

 

این آینه که نیست، یک عکس قشنگ است!

من مرده ام… و پاسخ آ یینه سنگ است

 

دارم به سمت هیچ بودن می گریزم

دریایم و باید که در جویی بریزم

 

دنیایتان دیگر برایم جا ندارد

این روزهای شبزده فردا ندارد

 

دیوانه تر از خویشم و دیوانه تر از

شعری که امشب آمده بر روی کاغذ

 

حتّی تو هم می ترسی از من نازنینم

حتّی نمی خواهم تو را دیگر ببینم!

 

در یک اتاق لعنتی باید بمیرم

در زیر مردی خط خطی باید بمیرم

 

هرچند شعر درد من پایان ندارد

من مرده ام… و واژه هایم جان ندارد

 

چیزی میان واژه ها پیدا نکردم

باید که دنبال خودم اینجا بگردم

 

با یک عصای کهنه در یک راه فرضی

در زیر جسمی یخ زده تا تو بلرزی ↓

 

و من بیاندیشم چرا اینقدر سردم

و در پی یک عاشق تازه بگردم…

 

حالا کسی در قعر ذهنم جان گرفته ست

دوران شعر و شاعری پایان گرفته ست

 

امروز رنگ و بوی خون را دوست دارم

ترکیب احساس و جنون را دوست دارم

 

حالا فقط در فکر چیزی تازه هستم

در فکر یک تردید بی اندازه هستم

 

دیوانه باشم یا که نه، بهتر! بمیرم

و زندگی را در خودم از سر بگیرم

 

حالا فقط من یک کلاغ شوم هستم

که تا ابد به زندگی محکوم هستم…

 

 

از : سیدمهدی موسوی

[از خواب ها پرید، از گریه ی شدید

اما کسی نبود… اما کسی ندید…]

از خواب می پرم، از گریه ی زیاد

از یک پرنده که خود را به باد داد

از خواب می پری از لمس دست هاش

و گریه می کنی زیر ِ پتو یواش

از خواب می پرم می ترسم از خودم

دیوانه بودم و دیوانه تر شدم

از خواب می پری سرشار خواهشی

سردرد داری و سیگار می کشی

از خواب می پرم از بغض و بالشم

که تیر خورده ام که تیر می کشم

از خواب می پری انگشت هاش در…

گنجشک پر… کلاغ پر… پر… پرنده پر…

از خواب می پرم خوابی که درهم است

آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است

از خواب می پری از داغی پتو

بالا می آوری… زل می زنی به او…

از خواب می پرم تنهاتر از زمین

با چند خاطره، با چند نقطه چین

از خواب می پری شب های ساکت ِ

مجبور ِ عاشقی! محکوم ِ رابطه!

از خواب می پرم از تو نفس، نفس…

قبل از تو هیچ وقت… بعد از تو هیچ کس…

از خواب می پری از عشق و اعتماد!

از قرص کم شده، از گریه ی زیاد

از خواب می پرم… رؤیای ناتمام!

از بوی وحشی ات لای ِ لباس هام

از خواب می پری با جیر جیر تخت

از گرمی تنش… سخت است… سخت… سخت…

[از خواب ها پرید در تخت دیگری

از خواب می پرم… از خواب می پری…

چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم

از خواب می پری… از خواب می پرم…]

 

 

از : سید مهدی موسوی

 

تاریکی ام ! شبیه شبی که سحر نداشت

تنهایی ام ! شبیه کلاغی که پر نداشت

تلخم ! شبیه دورترین قهوه خانه ای

که بر لبان قهوه چی اش هم شکر نداشت

دلتنگِ شعرهای به قصابخانه ام

اخموی چشم هات که از من خبر نداشت

دلگیر ِ دوستانِ ریاکار ِجانی ام

فحاش آن تنی که لیاقت به سر نداشت

دلخسته از کثافت این شهر لعنتی

از خانه ای از آهن و آهن که در نداشت

از عقل و علم و منطق وحشی ِ زخم ها

این جنگجو ی خسته به جز خود سپر نداشت

می خواست که فرار کند این درخت پیر

افسوس عزم داشت و دست ِ تبر نداشت

سر را سپرد عشق به سامان ِ نیستی

دل را گذاشت بین دوراهی و برنداشت …

در خواب می کنم غزل عاشقانه را

ته مانده های رفته ی دیوانه خانه را

می ترسم از سیاهی ِ از شب گذشته ام

از دیدن ِ دوباره ی دیو و فرشته ام

از سوسک های بی حرکت روی گرده ام

می ترسم از صدای نفس های مرده ام

زیبایی ازتو بود که طاووس پا گرفت

دنیای زشت بود که از من، تو را گرفت

بر روی فرش ، شیر به آهو رسیده است

کابوس چشم هام به چاقو رسیده است

روی طناب خیس ِ تو خون است و رخت ها

دنیای چرک مرده ی کرم ِ درخت ها

نقاشی است و سرخ ترین رنگ می شوم

داماد ِ بی عروس ِ دل ِ تنگ می شوم

فرقی ست بین دوست نامرد و آشنا

دارند می دهند تو را به غریبه ها

با یاد گریه هام به حمام می روم

با یاد تو به خانه ی اقوام می روم

شب ها که بره های تو به خواب می روند

این بیت ها به خانه ی قصاب می روند

مشروب می خورند و به شب سنگ می زنند

تا صبح مثل بچگی ات ونگ می زنند

از من درخت های زیادی بریده اند

از من بریده اند …زیادی بریده اند …

□□

از توی جیب

عکس ِ تو را در می آورم !!

تا قرص ها

تعادل دنیای من شوند

□□□

تهران گرفت از تو مرا ! کور و کر شدم !

غم سنگ زد به شیشه و من بیشتر شدم

شب هام بود و … غیرت ِ چاقو به دست هاش

شب هات بود و… بوی عرقگیر ِمست هاش

موزیک داغ و پارتی ِ قرص ِ اکس ها

تنهایی ِ کثیف شده بعد ِ سـِ–ـک*س ها

نوزاده های غیر مجاز و زباله دان

نفس ِ تفنگ بادی و مرگ پرندگان

خوشبختی ِ حلال و سر ِ چند همسری

با آب و رنگ و روغن ِ فحاش ، دلبری

سیمان و برج های به « سرو » تو خورده بود

و عشق بود و عشق … ولی عشق مرده بود !

دعوا و داد و دزدی و دود و دروغ بود

تهران شلوغ بود عزیزم ! شلوغ بود !

آن روزهای بی تو خودم را نداشتم

پول کرایه تاکسی حتا نداشتم

شب ها سر ِ گرسنه ی من بود و سنگ بود

خندیدنم به قصه ی ماه و پلنگ بود

تا صبح در کنار خیابان نشستنم

آواز جیرجیرک ِ غمگین ِ در تنم …

آن چیز ها که از تو به جا ماند غم شدند

سیگارهای خاطره های بدم شدند

تهران تمام شد به اتاقی که در نداشت

تنها شدم شبیه کلاغی که پر نداشت

در گوش من صدای دویدن شنیدنی ست

فریاد های تو ته کابوس هر زنی ست

این فرش ها مرا به تو بالا می آورند

از خون اول تو به دنیا می آورند …

 

 

 

از : وحید نجفی

 

نماندست چیزی به جز غم… مهم نیست

گرفته دلم از دو عالم… مهم نیست

 

تو را دوست دارم! قسم به خدا که…

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست

 

فقط آرزو می کنم که بمیرم

پس از آن بهشت و جهنم مهم نیست

 

همان وقت رانده شدن به زمین… آه!

به خود گفت حوا که “آدم” مهم نیست

 

بیا تا علف های هرز بکاریم

اگر مرگ گل های مریم مهم نیست

 

ببین! مرگ هم شانس می خواهد ای عشق

فقط خوردن جامی از سم مهم نیست

 

نماندست چیزی به جز غم, مهم نیست,

گرفته دلم از دو عالم, مهم نیست,

 

بمانم, بخوانم, برقصم, بمیرم…

دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

همه ی زندگیمون درد

همه ی زندگیمون غم

جلوی آینه نشستم

وسط فکرای درهم

واسه چی ادامه میدم ؟

نمی دونم یا نمی گم

دیگه هیچ فرقی نداره

بغل ِ تو با جهنم

جلوی آینه نشستم

خوابم و بیدارم انگار

پشت سر کابوس رفتن

روبروم دیواره دیوار

پشت سر حلقه ی آتیش

روبروم یه حلقه ی دار

غم ِ اولین سلام و

آخرین خدانگهدار

خسته ام ، یه تیکه سنگم

خالی ام ، یه تیکه چوبم

مثه یه قایق ِ متروک

توی دریای جنوبم

جلوی آینه نشستم

به نبودن مشت می کوبم

دارم از توو پاره می شم

به همه می گم که خوبم!

با تو سرتا پا گناهم

همه چی گندم و سیبه

هوا بدجور سرده انگار

دستای همه توو جیبه

باغمون گل داده اما

هر درختش یه صلیبه

ماهیه بیرون از آبم

حالم این روزا عجیبه

جلوی آینه نشستم

بی سوالم ، بی جوابم

نه چشام وا میشه از اشک

نه می تونم که بخوابم

مثه گنجشک توی طوفان

مثه فریاد زیر آبم

مثه آشفته ی موهات

مثه چشم تو خرابم

داشتی انگاری می ترکید

درد دنیا توو سرم بود

منو توو هوا رها کرد

هر کسی بال و پرم بود

روزای بدم که رفتن

وقت روز بدترم بود

این شبانه ، این ترانه

گریه های آخرم بود

از : سیدمهدی موسوی

 

رود اشکم که به دریاچه ی غم می ریزد

خوابم از حالت چشم تو به هم می ریزد

گریه ام مثل خودم مثل غمم تکراری ست

بسته ی خالی قرصم پُر ِ از بیداری ست

بسته ی خالی یک پنجره در دیوارش

بسته ی خالی یک زن وسط ِ سیگارش

بسته ی خالی خورشید ِ به شب تن داده

بسته ی خالی یک خانه ی دور افتاده

بسته ی خالی یک عاشق جنجالی تر

بسته ی خالی یک صندلی خالی تر!

بسته ی خالی تبعید که در سیبت بود

بسته ی خالی پاییز که در جیبت بود

مرگ، پیغام تو در گوشی خاموشم بود

بسته ی خالی قرصی که در آغوشم بود

قفل بودم وسط تخت به زندانی که…

زدم از خانه به کوچه به خیابانی که…

دور دنیای تو هی آجر و آهن چیده

همه ی شهر در آن عق شده و گندیده

از شلوغی جهان، حوصله اش سر رفته

همه ی شهر دو تا پا شده و در رفته

بوق ماشین و سر ِ گیج من و کوچه ی هیز

دلم آشوب شده از خودم و از همه چیز

فکر یک صندلی پُر شده توی اتوبوس

فکر گل های پلاسیده ی ماشین عروس

زن که در چادر ِ مشکیش به شب افتاده

بچه ای خسته که از راه، عقب افتاده

مغز درمانده ی خالی شده ی بی ایده

مرد با عقربه ی روی مچش خوابیده

منم و زندگی ِ پُر شده با تصویرم

یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم

منم و عکس مچاله شده در دستی که…

منم و عشق که خوردیم به بن بستی که…

خانه با سردی دیوار هماغوشم کرد

از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد

قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود

جسدی آن طرف پنجره مدفون شده بود

جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها

جسد زل زده به چشم ِ تر ِ آدم ها

جسد خاطره هایی که کبودم کردند

مثل سیگار به لب برده و دودم کردند

جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد

جسد روز و شبی که بد و بدتر می شد

جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت!!

بسته ی خالی سیگارم و قرصت در تخت

جیغ خاموشی رویای تو و مهتابی

با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی

با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است

در شبی تیره که از ثانیه هایش عقب است

در شبی از تو و کابوس تو طولانی تر

در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است…

از : فاطمه اختصاری

 

یک چراغ خاموش است ، یک چراغ روشن نیست

کوچه‌ای که تاریک است جای شعر گفتن نیست

هر دو پوچ می‌مانیم ، هر دو پوچ می‌میریم

من که عاشق او بود ، او که عاشق من نیست

مثل اشتباهی محض ، در تضاد با خویشیم

آدم آهنی هستیم ،‌جنسمان از آهن نیست

مرد مثل دخترها ، گریه می‌کند آرام

زن اگرچه بغض آلود فرض می‌کند ” زن ” نیست

بی پناه و سرگردان ، در تمام این ابیات

اتّفاق می‌افتد ، شاعری که اصلا نیست

باز شعر می‌گویم ، گرچه خوب می‌دانم

شعر فلسفه بازی‌ست جای گریه کردن نیست

از : سیدمهدی موسوی

 

فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس

به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص

به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری!

به خواب رفتمت از گریه های تکراری

تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ …

به استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته

که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید

که می شود به تو چسبید و بعد جیغ کشید

که می شود وسط ِ وان، دچار فلسفه شد

که زیر آب فرو رفت… واقعا خفه شد!

که مثل من، ته ِ آهنگ ِ «راک» گریه کنی!

جلوی پاش بیفتی به خاک… گریه کنی

که می شود چمدانت شد و مسافر شد

میان دست تو سیگار بود و شاعر شد

که می شود وسط سینه ات مواد کشید

که بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید…

به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد و

به این توهّم دیوانه وار تکیه زد و

که دیر باشم و از چشم هات زود شود

که مته در وسط ِ مغز من، عمود شود!

که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم

که هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود…

قرار بود همین شب قرارمان باشد

که روز خوب تو در انتظارمان باشد

قرار شد که از این مستطیل در بروی

قرار شد به سفرهای دورتر بروی

قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شود

که در توهّم این دودها ادامه شود

که نیست باشم و از آرزوت هست شوم

عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم

که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ

که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ

که به سلامتی جام بعدی و گیجی

که به سلامتی مرگ های تدریجی

که به سلامتی خواب های نیمه تمام

که به سلامتی من… که واقعا تنهام!

که به سلامتی سال های دربدری

که به سلامتی تو که راهی ِ سفری…

صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود

صدای مته می آمد که توی مغزم بود

صدای عطر تو که توی خانه ات هستی

صدای گریه ی من در میان بدمستی

صدای گریه ی من توی خنده ی سلاخ!

صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ

صدای جر خوردن روی خاطراتی که…

ادامه دادن ِ قلبم به ارتباطی که…

به ارتباط تو با یک خدای تک نفره

به دستگیری تو با مواد منفجره

به ارتباط تو با سوسک های در تختم

که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم

که ترس دارم از این جنّ داخل کمدم

جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم

دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!

که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!

غریبگی ِ تنم در اتاق خوابی که…

به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که…

به عشق توی توهّم… به دود و شک که تویی

به یک ترانه ی غمگین ِ مشترک که تویی

به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن

به فال های بد و خوب پشت یک تلفن

فرار می کنم از تو به تو به درد شدن

به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن

فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم

فرار می کنم از یک جواب نامعلوم

سوال کردن ِ من از دلیل هایی که…

فرار می کنم از مستطیل هایی که…

فرار کردن ِ از این چهاردیواری

به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری…

دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز

فقط نگاه کن و هیچ چی نپرس عزیز!

به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست

که بهترین هدیه، واقعا ً فراموشی ست…

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

دارد صدایت می زنم… بشنو صدایم را!

بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را

داری کنار شوهرت از بغض می میری

شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را

هر بوسه ات یک قسمت از کابوس هایم شد

از ابتدا معلوم بودم انتهایم را

در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!

شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را

هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو

مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!

دارم تلو… دارم تلو… از «نیستی» مستم

حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!

«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها

«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها

«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم

«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها

حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را

می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را

با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی

«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارض-ایی

«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود

خاموش کردم برق را… تکلیف، روشن بود

خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام

از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!

خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام

خاموش/ ماندی توی گریه… وقت رفتن بود…

روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار

سیگار با سیگار با سیگار با سیگار

می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لخ-تم

با دست لرزانت برایش شام می پختم

روحت دو قسمت شد… میان ما ترک خوردی

خوردی به لب هایم… مرا نان و نمک خوردی

بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور

هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی

راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ

از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!

بالا بیاور آسمان را از خدا، از من

مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!

دست مرا از دورهای دووور می گیری

داری تلو… داری تلو… از درد می میری

خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار

با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار

باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری

داری تنت را داخل حمّام می شوری!

با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت

کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت

«من» باختم… اما کسی جز «ما» نخواهد برد

بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد

جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی

از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی

از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات

جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات

بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی

و گریه کن با یاد من وقت خودارض-ایی

حس کن مرا که دست برده داخل گیست

حس کن مرا بر لکه های بالش خیست

حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت

حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!

حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام

حس کن مرا… حس کن مرا… که مثل تو تنهام!

حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم

بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

بهار رفته، خدا رفته، عشق من رفته

چقدر گریه کنم؟ آه!  واقعاً رفته

وباز عقربه ها مثل پتک می کوبند

تمام ثانیه های شما به زن رفته

خداکند نرسم پس بخواب ساعتِ شوم

همیشه گریه نمودست تا ترن رفته!

و دختری که لباس سپید … پوشیده

ومرد تا ابدالدّهر در کفن رفته

وزن که پرچم خود رابه قلّه کوبیده

ومرد خسته، تا آخر لجن رفته

وچشم مرد به یک راه پوچ خیره شده

وزن که هردفعه قبل آمدن رفته!

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

بانوی پشت پنجره ماتم گرفته است

هفت آسمان پوچ مرا غم گرفته است

ابلیس پشت پنجره ای خیس،بی قرار

فریادمیزند: دل من هم گرفته است!

دستان مرد یخ زده را بعد سالها

دختر کنار پنجره محکم گرفته است

زن عاشق‌ست و توی دلش حدس میزند

بیماری «برو به جهنم» گرفته است!

او یک فرشته بود سپس دیو شد سپس…

هر چند زن قیافه آدم گرفته است

ای شعر، هرزه ای که نگاه غریبه ات

امروز شکل «حضرت مریم» گرفته است

لبخند هی بزن به مخاطب … وتا ابد

ازحال من نپرس که حالم گرفته است

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی