من ﻫﺎﺷﻤﻢ ! ﮐﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ، ﭼﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮِ …
ﺑﯽ ﺍﺗّﻔﺎﻕ ﺧﺎﺹ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﺮﮒ ﻣﺎﺩﺭﻡ
ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺧﺎﻃﺮﻩ
ﺩﺭ ﻣُﺮﺩﮔﯽ ﺩﺍﺋﻤﯽ ﺧﻮﺩ ﺷﻨﺎﻭﺭﻡ
ﺍﺯ ﺫﺭّﻩ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺩ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ
ﺗﺎ ﺷﺐ، ﻏﺮﻭﺭ ﻟﻪ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ
ﺗﺎ ﺻﺒﺢ، ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ
ﻣﻦ ﺁﺗﻨﺎﻡ ! ﺳﺎﻝِ ﯾﮏِ ﺭﺷﺘﻪ ﯼ ﺣﻘﻮﻕ
ﺧﺸﻢِ ﺳﮑﻮﺕِ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺗﺤﺼّﻨﻢ
ﻣﻦ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﺴﻞ ﺟﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ
ﺍﺯ ﺩﺭﺩﻫﺎﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻣﺸﺘﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻓﻠﺴﻔﯽ ﺍﻡ ﻻﯼ ﺟﺰﻭﻩ ﻫﺎ
ﺑﺤﺜﯽ ﺳﺮِ ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ ﺭﺷﺪ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺭﺃﯼ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ
ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ!
ﻣﻦ ﮐﻮﮐﺒﻢ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﻡ !!
ﮐﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﻡ
ﻣﺨﺘﺺ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﺁﻗﺎﯼ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﻡ!
ﯾﺎ ﭘﺎﯼ ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﻋﺪﺱ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﺑﭽّﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺩﺍﺧﻞ ﺻﻔﻢ
ﯾﺎ ﭘﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﺟﺎﻕ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺷﺎﻡ
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺯﻧﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺑﻞ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﻣﺼﺮﻓﻢ
ﻣﻦ ﺻﺎﺩﻗﻢ! ﮐﻪ ﻋﻀﻮ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﺤﻠّﻪ ﺍﻡ
ﺁﺯﺍﺩﯼِ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ!
ﯾﮏ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻪ ﭘﻬﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﻤﺖ ﻧﻮﺭ
ﭘﯿﺮﺍﻫﻦِ ﺳﻔﯿﺪِ ﯾﻘﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﮔﻼﺏ
ﻣﺪّﺍﺡ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻏﺮﯾﺐِ ﻣﺤﺮﻣّﻢ
ﺁﻭﺍﺯ ﻃﺒﻞ ﻭ ﺳﻨﺞ ﺷﺮﯾﮑﻨﺪ ﺩﺭ ﻏﻤﻢ
ﺩﺭ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻟﻌﻨﺘﯽ
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺭﺩّ ﭘﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻤّﻢ
ﻣﻦ ﮐﺎﻭﻩ ﺍﻡ! ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﺎﻓﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺤﺚ ﻭ ﻗﻬﻮﻩ ﻭ ﺳﯿﮕﺎﺭﻡ ﻭ ﺣﺸﯿﺶ
ﮐﯿﻔﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘُﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﻓﯿﻠﻢ، ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ
ﻣﻮﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺘﺮ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺭﯾﺶ
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﺍﺯ ﺩﺭﺩِ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﯾﺎﺩِ ﻫﺰﺍﺭ ﺁﺩﻡِ ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺮﻡ
ﺩﺭ ﮐﻞّ ﺷﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﻢ ﻓﺤﺶ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ!
ﺗﺎ ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺑﻐﻞ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﻡ
ﻣﻦ ﺍﺻﻐﺮﻡ ! ﮐﻪ ﻻﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﺤﻠّﻪ ﺍﻡ
ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﯿﻖ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﻤﻪ!
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺯﻭﺭﮔﯿﺮﯼ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺗﺠﺎﻭﺯﻡ!
ﺑﯿﺰﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭼﺮﺥ ﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻭ ﺩﺯﺩﯼِ ﯾﻮﺍﺵ!
ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﺴﺎﻁ ﺑﻨﮓ ﻭ ﻗﻤﺎﺭ ﻭ ﻋﺮﻕ ﺧﻮﺭﯼ
ﺍﻣّﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﯿﻨﻪ ﯼ ﻣﻦ ﻗﻠﺐ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺳﺖ
ﺩﻝ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻤﺮﻭﯼ ﭼﺎﺩﺭﯼ …
■
ﺑﺤﺚ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ
ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺗﻮﯼ ﻗﺒﺮﻫﺎ
ﻣﻬﻤﺎﻧﯽِ ﺑُﺨﻮﺭْ ﺑُﺨﻮﺭِ ﮐﺮﻡ ﻭ ﻣﻮﺭﭼﻪ !!
ﺩﺭ ﭘﺲ ﺯﻣﯿﻨﻪ، ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﯾﮑﺮﯾﺰِ ﺍﺑﺮﻫﺎ …
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۰۷ شهریور ۱۳۹۴
دندان ِ کرم خورده، سرت روی صندلی
کرم کتاب خواندن و تا صبح خر زدن
چک کردن ِ ایمیل و تمام کامنت ها
دنبال هیچ چیز، به هر سمت سر زدن
لیوان ِ چای، چُرت ِ پس از بحث فلسفی
بی حوصله به هر چه و هرکس تشر زدن
دل درد، خوردن ِ ژلوفن با نبات داغ
با هم اتاقی ات وسط تخت عَر زدن
با چشم های بسته رسیدن سر ِ کلاس
اسمی که «هست» بین حضور و غیاب ها
اسمی که حرف های فروخورده دارد و
از درد ِ درد گم شده لای کتاب ها
دستی بلند می شود و سعی می کند…
آماده اند قبل سؤالت جواب ها
با هم کلاسی پَکرت می روی فرو
با چشم های باز، فرو، توی خواب ها
کرمی درون جمجمه ات وول می خورد
از لرزش موبایل به دنیا می آیی و
در مرکز اتاق شلوغی نشسته ای
هی سعی می کنی که بفهمی کجایی و
با هرچه هست دُورو برت، با خود ِ خودت
با هرکه زل زده به تو ناآشنایی و
حس می کنی که سوخته کلّ تنت، ولی…
پایت که خورده است به لیوان چایی و…
ردّ ِ تماس کن! نگرانت نمی شوند!
ول کن کمی گلوی زنی را که خسته ای
افتاده ای به جان خودت مشت می زنی
دندان کرم خورده ی خود را شکسته ای
با لکه های تازه ی خون پشت پیرهن
روی کتاب های نخوانده نشسته ای
و بسته می شود وسط شعر، چشم هات
و باز می کنی چمدان را که بسته ای…
از : فاطمه اختصاری
- شعر, فاطمه اختصاری
- ۰۷ شهریور ۱۳۹۴
شهر شلوغی که خودت را گم کنی تویش
شهری که هی زیر دماغت می زند بویش
خاموش، ته سیگارها افتاده هر سویش
دارد نگاهت می کند چشمان ترسویش
دیگر چرا غم می خوری؟ حالا که تهرانی
بر پشت بام خوابگاهم، ساعتِ ۸ است
پیراهن و شلوار خیسم داخل طشت است
دنیایم از چیزی لزج انگار آغشته ست
چیزی که در من به زمان حال برگشته ست
هی فاطمه! از اینکه اینجایی پشیمانی؟
پشت طناب رخت ها با برج میلادم
مثل زنی که خواستی، بغضم ولی شادم!
یک روسری ِ بی خیال ِ رفته بر بادم
رو شد تمام دست، با برگی که افتادم
پاییز هم خوب است با شب های بارانی
از بندهای شهر «تو» خود را می آویزم
چسبیده به یک گوشه ی دنیا همه چیزم
چسبیده ام به واقعاً «تو» با همه چیزم!
دلتنگی ام را توی آغوش «تو» می ریزم
دیگر نباید «تو!» مرا با شک بترسانی
یک مشت بغض و خاطره با عشق در جنگ است
تنهایی ام با غربت تهران هماهنگ است
نه! برنمی گردم به شهری که پر از سنگ است
هرچند مشهد هم دلش مثل دلم تنگ است
اما چه باید کرد با این شهر سیمانی؟!…
از : فاطمه اختصاری
- شعر, فاطمه اختصاری
- ۰۴ شهریور ۱۳۹۴
دو زن داشتم از دو تا مرد که…
دو تا گریه ی تحت پیگرد که…
دو تا خواب ِ آماده ی پا شدن
شبی گم در آغوش ِ پیدا شدن
■
یکی خسته از آنچه بود و نبود
سفیدی سیگار با طعم دود
سفیدی کاغذ به سرخوردگی
سفیدی قرصی در افسردگی
بریده شده از تمام ِ خوشی
سفیدی صورت پس از خودکشی
سفیدی یک نامه ی ناتمام
سفیدی زن، قاطی ِ دست هام
سفیدی یک گـَرد در وهم من
سقوطی در آغوش بی رحم من
زنی خسته از آنچه دید و ندید
سفید ِ سفید ِ سفید ِ سفید
■
یکی لذت ِ قبل ِ وابستگی
سیاهی شب در دل ِ خستگی
سیاهی بغض ِ کلاغی که نیست
فرو رفتن از باتلاقی که نیست
جنون در جنون از جنون، تابدار
سیاهی یک دامن چاکدار!
تتن تن تتن در تنم در تنت
سیاهی یک خال بر گردنت
ذغالی که قرمز شده از عطش
سیاهی یک سایه در حرکتش
حضور ِ غریزی ِ بی اشتباه!
سیاه ِ سیاه ِ سیاه ِ سیاه
■
دو زن داشتم توی یک قلب با…
دو زن مثل دو قطب آهنربا!
سه تا خواب ِ خوشبخت در تخت من
سه تا تخت در خواب خوشبخت من
سه غیرطبیعی ِ زیر ِ سرُم!
سه دیوانه در عصر بمب و اتم
بدون «حسودی» و «مال کسی»
دو زن مثل پایان دلواپسی
دو زن داشتم توی یک خانه که…
سه تا آدم ِ نیمه دیوانه که…
سه تا حل شده در تن ِ دیگری
سه رؤیای ِ خوشبخت ِ خاکستری
—
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۰۴ شهریور ۱۳۹۴
بهمن بکش! شبهای من لبریز بیخوابیست !
بهمن بکش! که «کِنت»ها امروز قلّابیست !
بهمن بکش! بیخوابیام مدیون سردرد است
بهمن بکش! شبهای بیسیگار نامرد است !
بهمن بکش! که جیبمان خالیتر از خالیست
بهمن بکش! سیگار ارزان واقعا عالیست !
بهمن بکش! که فکر را درگیر خواهد کرد
بهمن بکش! بویش زنان را سیر خواهد کرد !
بهمن بکش! از فلسفه لبریز خواهی شد
بهمن بکش! نوروز من، پاییز خواهی شد
بهمن بکش! که چایِ بیسیگار، بیماریست !
بهمن بکش! دنیایمان یک زیر سیگاریست
بهمن بکش! دلبند این آغوش خواهیشد
بهمن بکش! که زیر پا خاموش خواهی شد
بهمن بکش! وقتی که در را بر همه بستی
بهمن بکش! در بین گریه، از سر مستی !
بهمن بکش! این آخرین نخهای این درد است
بهمن بکش! خِس خِس برای سینهی مرد است !
بهمن بکش! که سرفههایم باز می سوزند
بهمن بکش! لبهایمان را زود میدوزند !
بهمن بکش! که غصه را از یاد خواهی برد
بهمن بکش! بهمن بکش !
که زود خواهی مُرد !
از : محسن عاصی
یا ارّه باش بر تنِ سختم
یا تیغ نصفه، داخل تختم
یا سم بریز پای درختم
وقتی تبر وجود ندارد
وقتی در انتهای زمینی
وقتی که جز دروغ نبینی
وقتی که در قفس بنشینی
انگار پر وجود ندارد
گفتند پشت هر درِ بسته
آزادی است و قفلِ شکسته
گفتند پشت هر درِ بسته…
دیدیم در وجود ندارد!
گفتیم: شُکر! چشمِ تری نیست
گفتیم: شُکر! که خبری نیست
از این شکنجه بیشتری نیست
چون «بیشتر» وجود ندارد!
حرف از نگاه شعله ورش زد
از آرزوی بال و پرش زد
یک روز یک نفر به سرش زد…
آن یک نفر وجود ندارد
یک تیتر: صبح تازه دمیده!
یک تیتر: مرده است سپیده!
در روزنامه ای که رسیده
متن خبر وجود ندارد
یا گریه های وقتِ فراریم
یا صبر و انتظار بهاریم
از هر نظر وجود نداریم
از هر نظر وجود ندارد
چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و آواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد …
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۰۳ شهریور ۱۳۹۴
ﻧﮑﻨﺪ ﭘﻨﺠﺮﻩﺍی ﭘﺸﺖ ﺻﻠﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮنی ﺩﺍﺧﻞ ﺟﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻦ اس ام ﺍﺱ ﺩﺭ ﺟﺎیی ﺛﺒﺖ ﺷﻮﺩ
ﻧﮑﻨﺪ ﮔﺮﻳﻪی ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺿﺒﻂ ﺷﻮﺩ
ﻧﮑﻨﺪ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﻋﻮﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷیناند
ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻤّﺎﻡ، ﺗﻮ ﺭﺍ میﺑﻴﻨﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻫﻨﺶ ﺑﺨﺶ ﮐﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺍﺯ ﻣﺮﺍ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ میﺩﺍﻧﺪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ میﺩﺍﻧﻢ !
ﻧﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ، ﺗﻴﺘﺮ ِ ﻳﮏ ِ ﮐﻴﻬﺎﻧﻢ
ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺧﻨﻪ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻳﻤﺎﻧﻢ ﺷﮏ
ﻧﮑﻨﺪ ﻟﻮ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﮐﺘﮏ
ﻧﮑﻨﺪ ﻧﺎﻣﻪی جعلی ﻣﺮﺍ ﭘُﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻨﻬﻤﻪ ﺑﺪ، ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍ ﺳﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ
ﺗﻠﺨﻢ ﻭ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺳﻢ
ﻏﻴﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪی ﺁﺩﻡ ﻫﺎ میﺗﺮﺳﻢ
ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺟﺎﺳﻮﺳﻨﺪ !
ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺣﻠﻘﻪی ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ میﺑﻮﺳﻨﺪ
ﻟُـ-ـﺨﺖ ﺩﺭ ﺟﻴﻎ ﺗﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪی ﺗﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻓﮑﺮ ِ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺷﺐ ِ ﺳﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﺍﺯ ﺷﺐ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ بیﺭﺣﻤﻲ
ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ … ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ … ﻭ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ میﻓﻬﻤﻲ …!
ﮐﺎشکی ﺁﺧﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﻮﺯ، ﺑﻬﺎﺭی ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﺎشکی ﺩﺭ ﺑﻐﻠﺖ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭی ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﺎشکی ﺍﺯ ﻫﻤﻪ مخفی ﺑﺸﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺷﺎﺩی
ﮐﺎشکی ﻭﺻﻞ ﺷﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩی
ﮐﺎشکی ﺑﺪ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺧﺮ ِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪی ﺑﺪ
کاشکی ﺑﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ … ﻭلی ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ …
ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺭ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭﺧﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮنی ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺨﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ میﺑﻴﻨﻨﺪ…
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۰۳ شهریور ۱۳۹۴
بدون ساک بدون بلیط در ترنم
نشسته غربت تاریخ در خطوط تنم
«قبای ژنده خود را کجا بیاویزم؟!»
به گریه پسرم یا به دستهای زنم
چقدر بوسه که پشت لبان دوخته است
چقدر بغض که در حال منفجر شدنم
که عاشقانهترین شعر روزگار تویی!
که گریهدارترین مرد این قبیله منم!
منی که قفلشده دستهام در زنجیر
چگونه دست به تصمیم بهتری بزنم؟!
هزار راز نگفتهست در میان سرم
هزار ردِ کبودی نشسته بر بدنم
مرا به نورِ پسِ ابرها امید نده!
که از سیاهی پایان قصه مطمئنم
که سایهها ته کوچه چنان مرا بکشند
نه قبر میماند! نه جنازه! نه کفنم
نه میشود که در این اضطراب سر بُکُنم
نه میشود که از این آب و خاک دل بِکَنم
که گریه میکنمت مثل بچههای طلاق
که فکر میکنمت… تلخ میشود دهنم!
نه شوق رفتن و نه انتظار برگشتن
خرابهایست به جا از غرورم و وطنم
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۰۳ شهریور ۱۳۹۴
منو جا گذاشتی ته قصّه و
به اینکه داری می رسی، دلخوشم
برای تو که زندگی منی
خودم رو یه روز واقعا می کشم!
تنت اولین بخش تنهاییه
صدات آخرین رمز آرامشه
کسی که هزار ساله مُرده هنوز
داره توی دستات نفس می کشه
تبر توی مغزش قدم می زنه
درختی که در حال عریانیه
واسه من که آغوشتو کم دارم
چقدر این شبا سرد و طولانیه
صدام کن، صدام کن که دیوونتم
توو اعماق قلب و سرم خونه کن
که آشفته کن موی آشفته تو
که دیوونه رو باز دیوونه کن
صدام کن از اعماق شب های شب
صدام کن که مثل صدات خسته ام
جنون تو آغاز آرامشه!
به دیوونگی هات وابسته ام
شبا یاد تو، خاطراتت هنوز
به من مثل کابوس، سر می زنه
داره قلبمو منفجر می کنه
داره توی مغزم تبر می زنه
تویی بی قراری! تویی بی کسی!
تویی معنی خوب دلواپسی!
یه روز می رسم آخر قصّه و
یه روزی به اونکه می خوای می رسی!
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۰۲ شهریور ۱۳۹۴
پیدا بکن یک آدم آدمتری را
و شانههای محکم و محکمتری را
آقای خوبی که دلش سنگی نباشد
معشوقهای دوستت دارمتری را
من را رهاکن، هرچه میخواهی تو داری
از دست خواهی داد چیز کمتری را
با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید
و زد رقـم آیندهی درهمتری را
تو آخر این داستان باید بخندی
پس امتحان کن عاشق بیغمتری را
من میروم آرام آرام از همهچیز
هرروز میبینی من مبهمتری را
من را ببخش، از این خداحافظ٬ خداحا …
پیدا نکردم واژهی مرهمتری را
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۰۱ شهریور ۱۳۹۴
وسط یک خرابهی بیمرز، شوت محکم به قوطی «رانی»
آن طرف زیر چند مرد جوان، جیغ یک بچّهی دبستانی
جفتگیری سوسکها با موش، بالشی را گرفته در آغوش
در کنار بخاری خاموش، گریه توی شبی زمستانی
دلخوشی به کبوتری بادی، فکر یک رأی تا شب شادی
شعر گفتن برای آزادی، پشت تبلیغهای «روحانی»
وسط رقص با دو تا دختر، گریه با خاطرات چند نفر
خوردن پیک اوّل و آخر، نوش با یاد چند زندانی
روی مرز ندیدن و دیدن، بمب در انتظار ترکیدن
دور خود تا همیشه چرخیدن، فکر کردن به خطّ پایانی
نه! به یک اسم توی خاطرهها! روزها گریهی پیشمانی
ماهها گریهی پشیمانی، سالها گریهی پشیمانی
از معانی شادی و غمها، از جهان بزرگ آدمها
واقعاً هیچچی نمیفهمی، واقعاً هیچچی نمیدانی
بیتفاوت شبیه یک حشره، میروی توی تخت یک نفره
وسط روزنامهها خبر ِ انقراض ِ پلنگ ِ ایرانی !
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۰۱ شهریور ۱۳۹۴
«حسن» آن گوشه نشسته ست که دودی بکند
خسته بر سیخ رود… بعد صعودی بکند!
«عاطفه» گوشه ی هال است در آغوش کسی
نه که از سـ-ـِ-کس… که «مهشید» حسودی بکند!
«مریم ِ» مست به دنبال «علی» می گردد
باید آن کار که دیر است به زودی بکند!…
■
ضبط روشن شد و یکباره همه کنده شدند
اسم ها در وسط خانه پراکنده شدند
جام ها رفت هوا… نوش! [صدایی آمد]
خنده در گریه شده… گریه ی در خنده شدند
سر ِ من گیج از اندیشه ی در هستی بود
زن عقدیم کمی آنور ِ بدمستی بود!
لب به لب بود در آغوش کسی کنج اتاق
من پی ِ جاذبه ی فلسفه ام در اخلاق!
عشق آن است که از قدرت «من» می کاهد
لذت آن است که او خواسته، او می خواهد
بوسه می داد به رحمانیت ِ عامش که…!
من، پُر از لذت ِ دیدن وسط آتش که…
خانه از هوش شد و پنجره دیواری شد
زن ِ عقدیم به رقص آمده و ماری شد
بعد پیچید در آغوش زنانی دیگر
من به خود آمدم از طیّ جهانی دیگر
بسته شد، باز شد و بسته ی لذت، مشتش!
مردی آهسته در آغوش گرفت از پشتش
همه راضی و من ِ سوخته بدتر راضی
بعد سیگار درآورد به آتشبازی
آتش فندک دلخسته لب ِ سیگارش
او پی ِ کار خود و جمع، همه در کارش!
بَعد رفتیم به مستی ِ اتاقی دیگر
بُعد تنهایی و لذت وسط ِ ما سه نفر!
شب سه قسمت شده از چشم و لب بیهوشش
عادلانه وسط مرد و من و آغوشش
شب سه قسمت شده از مرد و من ِ در بندش
عادلانه وسط ِ حادثه ی لبخندش
حرکت دست و لبش حالت بازی دارد!
شبِ موهاش سرانجام درازی دارد
همه ی فلسفه ها جمع شده در شادی
زن عقدیم، برهنه! وسط ِ آزادی
گوشه ای پرت شده غیرتم و تن پوشش
عشق در چشمم و در چشمش و در آغوشش…
■
پچ پچ جمع شده توی اتاق بغلی
حسن و عاطفه و مریم و مهشید و علی
جمع ِ آماده شده، خنده ی آماده شده
پچ پچ و حرکت سرهای تکان داده شده
جمع بیمار، شب ِ بی هدف ِ سرگردان
بحث داغ من و تو باعث ِ خوشحالی ِ شان
بحث بدبختی من، بحث ِ تو ِ هرجایی!
باعث حرف زدن در وسط تنهایی!
تا دم ِ خانه سر ِ ما هیجان و لبخند
تا فراموش کنند اینهمه تنها هستند
بعد مسواک زدن، توی توالت ریدن
بعد بی حرف زدن پشت به هم خوابیدن…
■
فلسفه خواندن ما در وسط تختی که…
بُهت و ترسیدن ِ از اینهمه خوشبختی که…
نقشه ی فانتزی و تجربه هایی تازه
عشق و دیوانگی ِ درهم و بی اندازه
خواب من روی کتاب و صفحات ِ باقی
پایبندی تو به نسبیت ِ اخلاقی!!
خانه ای ساخته از عشق و کتاب و کاغذ
بغلی سفت تر از سفت تر از سفت تر از…
طرح انسانی یک حسّ فرا انسانی
طرح لبخند تو در خواب و شب طولانی…
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۰۱ شهریور ۱۳۹۴