امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

به خاطر مردم است که می گویم

گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،

دنیا

دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود

و مردم نمی دانند

چگونه می شود بی هیچ واژه ای

کسی را که این همه دور است

این همه دوست داشت …

 

 

از : لیلا کردبچه

 

 

یک گریبان نیست کز بیداد آن مه، پاره نیست

رحم گویا در دل بی‌رحم آن مه پاره نیست

کو دلی کز آن دلِ بی‌رحمِ سنگین نیست چاک؟

کو گریبانی کز آن چاکِ گریبان پاره نیست؟

ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس

در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست

گاه گاهم بر رخ او “رخصت” نَظّاره هست

لیک این خون گشته دل را “طاقت” نظاره نیست

جان اگر خواهی مده تا می‌توانی دل ز دست

دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست

کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن

بی‌نصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست

از: هاتف اصفهانی

مرگ

تنها دری است

که تا به تو فکر می کنم باز می شود

و هر بار بدم می آید از خانه ای که در آن نیستی

و بعد به هر دری می زنم عزرائیل پشتش است

و بعد

طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را

به کدام سقف بیاویزم

و تیغ

یعنی این توئی که هنوز در رگ هایم جریان داری

 

مرگ

چیزی شبیه دست های من است

که حتی با ده انگشت نمی توانند

یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند

و چیزی شبیه صدایم

که هر بار دوستت دارم

تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده اند

 

و چه انتظار بزرگی است

اینکه بدانی

پشت هر “دوستت دارم” چقدر دوستت دارم

 

اینکه بدانی

چگونه سالهاست زیر لبخند میانسال مردی می پوسم

که نمی داند هنوز در رگ های من کسی هست

و هر روز

جنازه ی تازه ای در من کشف می کند

 

 

 

از : لیلا کردبچه

 

 

آسان است برای من

که خیابان ها را تا کنم

و در چمدانی بگذارم که صدای باران را به جز تو کسی نشنود

آسان است به درخت انار بگویم انارش را خود به خانه ی من آورد

آسان است آفتاب را سه شبانه روز بی آب و دانه رها کنم

و روز ضعیف شده را ببینم که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود

آسان است یک چهچه  گنجشک را ببافم

و پیراهن  خوابت کنم

آسان است برای من که به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه ی اولش برگردد

برای من آسان است به نرمی  آبها سخن بگویم

و دل  صخره را بشکافم

آسان است ناممکن ها را ممکن شوم

و زمین در گوشم بگوید : ” بس کن رفیق

 

اما

آسان نیست که معنی  مرگ را بدانم

وقتی تو به زندگی آری گفته ای ….

 

 

 

از : شمس لنگرودی

 

اگر مرا دوست نداشته باشی

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ نه سفری بی‌بازگشت است

و نه ناگهان محو شدن

مرگ دوست نداشتن توست

درست آن موقع که باید دوست بداری

 

 

از : رسول یونان

 

 

تابوت اگر دو مرده را جا میداشت

من آنجا می بودم کنار تو

 

ما بنده گان ناگزیریم

اما

حالا که هجران پیشانی نوشت مقدر آدمی است

این درخت که اینک تکیه گاه توست

امروز منم

این درخت که امروز منم

فردا تابوتت

بمانی درختت می شوم

بمیری تابوتت …

 

 

از : علیرضا روشن

 

 

 

دریا دریا مهربانی‌ات را می‌خواهم

نه برای دست‌هام

نه برای موهام

نه برای تنم

برای درخت‌ها

تا بهار بیاید.

و تو فکر می‌کنی

زندگی چند بار اتفاق می‌افتد؟

و تو فکر می‌کنی

یک سیب چند بار می‌افتد

تا نیوتن به سیب گاز بزند

و بفهمد

چه شیرین می‌بود

اگر می‌توانستیم

به آسمان سقوط کنیم؟

چند بار؟

راستی

دریای دست‌هات

آبی زمینی است؟

می‌دانی

سیاه هم که باشد

روشنی زندگی من است.

و تو فکر می‌کنی

من چند بار

به دامن تو می‌افتم؟

من فکر می‌کنم

جاذبه‌ی تو از خاک نبوده

از آسمان بوده

از سیب نبوده

از دست‌‌هات بوده

از خنده‌هات

موهات

و نگاه برهنه‌ات

که بر تنم می‌ریخت.

 

 

 

از : عباس معروفی

 

 

 

عاشقت باشم می‌میرم
یا عاشقت نباشم؟

 

نمی‌دانم کجا می‌بری مرا
همراهت می‌آیم
تا آخر راه
و هیچ نمی‌پرسم  از تو
هرگز.

عاشقم باشی می‌میرم
یا عاشقم نباشی؟

 

این که عاشقی نیست
این ‌که شاعری نیست
واژه‌ها تهی شده‌اند
بانوی من!
به حساب من نگذار
و نگذار بی تو تباه شوم!

 

با تو عاشقی کنم
یا زندگی؟

در بوی نارنجی پیرهنت
تاب می‌خورم
بی‌تاب می‌شوم
و  دنبال دست‌هات می‌گردم
در جیب‌هام
می‌ترسم گمت کرده باشم در خیابان
به پشت سر وا می‌گردم
و از تنهایی خودم وحشت می‌کنم.

 

بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟

 

نمی‌دانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را می‌گذارم
آخر خط من.
باشد؟

 

بی تو زندگی کنم
یا بگردم؟

 

همین که باشی
همین که نگاهت ‌کنم
مست می‌شوم
خودم را می‌آویزم به شانه‌ی تو.

 

با تو بمیرم

یا بخندم؟

 

 

امشب اسبت را می‌دزدم
رام می‌شوم آرام
مبهوت عاشقی کردنت .

 

با تو
اول کجاست؟
با تو
آخر کجاست؟

 

از نداشتنت می‌ترسم
از دلتنگیت
از تباهی خودم
همه‌اش می‌ترسم
وقتی نیستی تباه شوم.

 

بی تو
اول و آخر کجاست؟

 

واژه ها را نفرین می­کنم

و آه می کشم

در آیینه­ی مه­آلود

پر از تو می­شوم

بی چتر.

 

من
بی تو
یعنی چی؟

 

غمگین که باشی
فرو می‌ریزم
مثل اشک.
نه مثل دیوار شهر
که هر کس چیزی بر آن
به یادگار نوشته است.

 

تو بیش‌تر منی
یا من تو؟

 

در آغوشت
ورد می‌خوانم زیر لب
و خدا را صدا می‌زنم.
آنقدر صدا می‌زنم که بگویی:
جان دلم!

 

 

از : عباس معروفی

 

 

 

حتی حباب های کوچک چایی هم
بی هوده نیستند
بی هوده نیست که سیگار می کشی
و لبخند هایت تلخ می شود

نمی شود برگشت
و رد پاییز را
از نیمکت های خیس
برداشت

نمی بینمت
نه توی حلقه های خاکستری دود
نه انتهای قهوه ای فنجان
نه توی دایره ای که
قسمت ام نبود!

چهارشنبه بود
من نام تمام نیمکت ها را
چهارشنبه ای گذاشتم که نیامدی
چای سرد شد چهار شنبه بود
تلخ تر شدم چهارشنبه بود
حتی چهارشنبه بود که ما
از کنار هم گذشتیم
و من از خانه دورتر شدم
از چار خانه ی پیراهنت

هنوز فکر می کنم
می توانستم توی دایره ها چرخ بزنم
انگشتم را توی حلقه های دود فرو ببرم
با چهار شنبه و تو
عکس های یادگاری خوشحال بگیرم

هنوز فکر می کنم
توی چار خانه ی پیراهنت
خوشبخت می شدم.

 

 

از : ناهید عرجونی

 

 

 

سه نقطه، آخر شعرم برای چشم تو است
که چشم های دو عالم سوای چشم تو است

هزار شعر نگفته، هزار معنی درد
هزار خاطره در لابه لای چشم تو است

و آخرین نفر از پشت اسب می افتد
که ظهر واقعه در کربلای چشم تو است

به پشتوانه چشمت قیام خواهم کرد
و خون هر که بمیرد به پای چشم تو است

که جنگ های اخیر یلان دهکده ها
تمام زیر سر کدخدای چشم تو است

به بیت اول شعرم رجوع کن بانو
ببین چگونه از اول برای چشم تو است

 

 

از : روح الله محمدی

 

 

ادامه مطلب
+

 

چه قدر بوی تو خوبست… بوی آغوشت

همیشه زحمت من بوده است بر دوشت

 

چنان زلال و لطیفی که مطمئن هستم
دو بال بوده به جای دو دست بر دوشت

 

ولی به خاطر من بال را کنار زدی
که با دو دست بگیری مرا در آغوشت

 

که با دو دست برایم دو بال بگذاری
به جای روشنی بالهای خاموشت

 

که آسمان خودت آسمان من باشد
که از بهشت بخوانم دوباره در گوشت

 

آهای روسریت آفتاب تابستان!
شکوفه تاج سر تو بنفشه تن پوشت

 

بهشت جای قشنگیست جای دوری نیست
بهشت باغ بزرگیست، باغ آغوشت

 

بهشت اول و آخر، گمان نکن حتی
بهشت هم بروم می کنم فراموشت!

 

 

از : نغمه مستشار نظامی

 

 

ادامه مطلب
+

 

با یاد شانه های تو سر آفریده است
ایزد چه قدر شانه به سر آفریده است

معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است

پای مرا برای دویدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفریده است

لبخند را به روی لبانت چه پایدار
اخم تو را چه زودگذر آفریده است

هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است ـ اگر آفریده است ـ

تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است

چون قید ریشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفریده است

می خواست کوره در دل انسان بنا کند
مقدور چون نبود، جگر آفریده است

غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه هر آفریده است

 

 

از : غلامرضا طریقی

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی