امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

آخرین حیرت زمانی ست

که دیگر پی می بری

چیزی تو را به حیرت وا  نمی دارد…

 

از : ریچارد براتیگان

ترجمه از : احمد پوری

 

روزی می آید

ناگهان روزی می آید

که سنگینی رد پاهایم را

در درونت حس می کنی

رد پاهایی که دور می شوند

و این سنگینی

از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود…

 

 

از : ناظم حکمت

ترجمه از : رسول یونان

 

 

اگر من و او در مسافر خانه ای قدیمی و کهن

همدیگر را می دیدیم،

می نشستیم و به چند پیمانه

لبی تر می کردیم!

اما آراسته چون سربازی پیاده،

و چهره در چهره هم خیره،

به او شلیک کردم، همان گونه که او به من،

و در جا کشتمش.

من او را با گلوله ای کشتم،چرا که

چرا که دشمن من بود،

فقط همین: او دشمن راه من بود،

به اندازه ی کافی واضح است، اگرچه

شاید، بی درنگ انگاشته بود که

در ارتش ثبت نام کند درست مانند من

چون بیکار بود و لوازم کارش را فروخته بود

دلیل دیگری وجود نداشت.

آری؛ جنگ چیز عجیب و غریبی ست!

تو کسی را به گلوله میزنی

که اگر در کافه ای میدیدی اش، مهمانش می کردی،

و یا به نیم سکه ای کمکش.

 

 

 

از : تاماس هاردی

ترجمه از : مینا جلالی فراهانی

 

ادامه مطلب
+

 

ای کاش این‌جا بودی، نازنین
ای کاش، این‌جا بودی.
نشسته‌بودی روی مبل و
من کنارت،
می‌شد دستمال، مال تو باشد و
اشک، مال من و صورت خیس.
بله، ممکن بود،
حتما جور دیگری هم می‌شد.

ای کاش این‌جا بودی، نازنین
ای کاش این‌جا بودی.
توی ماشین من بودیم و
دنده را تو عوض می کردی
خودمان را یک جای دیگر پیدا می‌کردیم
در ساحلی ناشناخته.
یا این‌که می‌شد
جایی که هستیم را تعمیر کنیم.

ای کاش این‌جا بودی، نازنین
ای کاش این‌جا بودی.
ای کاش نجوم بلد نبودم و
نمی‌دانستم ستاره‌ها کی ظاهر می‌شوند
کی ماه، سطح آب را لمس می کند
آن آه کشیدن و غلت خوردن را وقت چرت زدنش.
ای کاش هنوز یک ربع بیش‌تر نبود
که شماره‌ات را گرفته‌بودم.

ای کاش این‌جا بودی، نازنین
در این نیم‌کره
مثل من که توی هشتی نشسته‌ام
آبجو‌ام را مزمزه می‌کنم.
غروب است، آفتاب سرجایش می‌نشیند.
پسرها داد و قال می‌کنند، مرغان دریایی شیون می‌کشند،
فراموشی چه امتیازی دارد
وقتی مرگ به دنبالش می‌آید؟

 

 

از : جوزف برادسکی

ترجمه از : محسن عمادی

 

 

 

مرگ همان ارزشی را دارد

که زندگی….

وقتی که به درد هیچ چیز نمی خوریم

مرگ می آید

و ما را برمی دارد

و می رود.

 

 

از : میلان تئودور

ترجمه از : انوشیروان سرحدی

 

 

 

کودک خرد!

تو را می‌بینم

که تنها

برسراشیبی تپه‌ای

می‌خرامی و آواز می‌خوانی

وآن هنگام که خسته می‌شوی

تکه سنگ کوچکی را

برمی‌داری و آنرا

به درون دره پرتاب می‌کنی!

 

کودک خرد!

شاید کسی تورابرداشته است و تنها برای تفریح!

(بی هیچ عشقی ویا نفرتی)

چونان تکه سنگی کوچک

به درون دنیا

پرتاب کرده است ….

 

 

از : بیان ژیلین ( Bian Zhilin )

ترجمه از : آرش توکلی

 

 

 

غیبت تو

از مرگ من می گذرد

در این بازی

هیچ رمزی

هیچ جانشینی وجود ندارد

 

چاقو به هدف اصابت کرده است

 

 

از : فرانسس هاروویتز

ترجمه از : انوشیروان سرحدی

 

 

 

در اطراف

چیزی نیست.

 

این را که رویش خط کشیده ام

چیزی نیست.

 

بجایش بر روی زندگی

ضربدر× می زنم.

 

 

از : لاسه سودربرگ ( Lasse Söderberg )

ترجمه از : سهراب رحیمی

 

 

با آن کس که دوست می داریم،

ازسخن گفتن بازمانده ایم ….

اما این سکوت نیست !

 

 

از : رنه شار

ترجمه : محسن قادری

نایست،

برو،

ما با هم دوام می‌آوریم؛

و با هم،

گرچه جدا از هم،

از سر ِ لرز ِ واپسین ِ سرخوردگی می‌جهیم

تا یخِ آب‌های روان را بشکنیم

و خود را در آن بازشناسیم.

 

 

از : رنه شار

ترجمه : حسین معصومی همدانی

انگار همیشه روبروی دری ایستاده‌ام
که کلیدش را نداشتم
اگرچه می‌دانستم
هدیه‌ای نهانی
پشت در دارم.

تا وقتی یک روز
چشم‌هایم را برای دمی بستم
و یک بار دیگر نگاه کردم
و حیرت نکردم
برایم مهم نبود
وقتی غژاغژ لولا و در را می‌شنیدم
و می‌خندیدم
مرگ
دست‌هایش را به سوی من دراز کرده بود.

 

از : لیزل مولر

ترجمه : محسن عمادی

 

شب پاییزی

تنها به نام بلند و دیرگذر است

ما هنوز

گرم تماشای یکدیگریم و سپیده

سر زده است…

از : انونو کوماچی

ترجمه : عباس صفاری

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی