امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

ترک ستم پرست من ترک جفا نمی‌کند

عهد به سر نمی‌برد، وعده وفا نمی‌کند

 

هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک

ناوک چشم مست او هیچ خطا نمی‌کند

 

گر به وصال او رسم، هم بربایم از لبش

یک دو سه بوسه ناگهان، گر چه رها نمیکند

 

بوس به جان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو

ور نفروخت میبریم آنچه بها نمی‌کند

 

چارهٔ من خدا کند در غم روی او مگر

خود نکند به جای کس هر چه خدا نمیکند

 

در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من

خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟

 

دست بدار، اوحدی، یار دگر به دست کن

کو غم ما نمی‌خورد، چارهٔ ما نمی‌کند

 

 

از : اوحدی مراغه ای

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

در پریشان نظری غیر پریشانی نیست

عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست

 

قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست

یوسفی نیست درین مصر که زندانی نیست

 

از جهان با دل خرسند بسازید چو مور

کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست

 

چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید

وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست

 

تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است

زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست

 

نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم

عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست

 

ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش

که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست

 

در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند

گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست

 

به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی

هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست

 

سر زلف تو نباشد، سر زلف دگری

از برای دل ما قحط پریشانی نیست

 

اژدها می شود این مار ز مهلت صائب

رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست

 

 

 

از : صائب تبریزی

 

 

FacebookTwitterLinkedIn

اگر او او نماید ید رخ چون مه مه و خور خور

شود ود از جمالش لش مه و خور خور منور ور

 

منش مه مه نگویم یم که مه مه را نباشد شد

دو گیسو سو مسلسل سل، دو طره ره معنبر بر

 

یکی چینی ز جعدش دش اگر گر گر گشاید ید

شود ود از نسیمش مش دماغم غم معطر طر

 

رخانش نش چو لاله له دو چشمش مش چو نرگس گس

دهانش نش چو پسته ته لبانش نش چو شکر کر

 

عرق رق می‌کند گل گل ز رویش یش به بستان تان

خجل جل می‌شود ود ود ز قدش دش صنوبر بر

 

مرادم دم جز او او او نباشد شد که باشد شد

وصالش لش به عمرم رم دمی می می میسر سر

 

دلم لم خوش نخواهد هد شدن دن با کلامش مش

مشرف رف اگر گردد به تحسین سین دلبر بر

 

ازین سان سان غزل‌ها ها نسیمی می بگفتا تا

موشح شح مسجع جع مرصع صع مکرر رر

 

 

 

از : عمادالدین نسیمی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

عشق ، چشم افکنده و جز ما ندیده ست این زمان

وز برای خویش ، ما را بر گزیده است این زمان

 

دیده دل ها را و سنجیده تمام و از نیام

تیغ خویش از بهر ما ، بیرون کشیده ست این زمان

 

تا هنرها دیده از ما در طریق عاشقی

بندگان سنجیده و ما را خریده ست این زمان

 

گرچه تک تک ، هر یک از عشاق ، لحنی خوانده اند

عشق ، تنها نغمه ی ما را شنیده ست این زمان

 

در شکار جان و دل ، صیّاد ما پر حوصله است

لاجرم در خورد ما ، دامی تنیده ست این زمان

 

نیک و بد کرده است و تشریف قبول خویش را

راست بر بالای شوق ما بریده ست این زمان

 

▄ ▄ ▄

 

واژه ی عاشق که جز در قصّه ها ، جایی نداشت

در وجود ما ، به عینیّت رسیده ست این زمان

 

کوکبی که روزگاری ، در شب مجنون دمید

در کبود آسمان ما دمیده ست این زمان

 

خون جوشانی که روزی بیستون را رنگ زد

گشته سیل و در رگان ما ، دویده ست این زمان

 

 

 

از : حسین منزوی

 

 

FacebookTwitterLinkedIn

گرفتم اینکه معادیست با حساب و کتابی

مرا که خود عددی نیستم چه عرض حسابی

 

بگو هنوز گرفتار درک هستی خویش است

اگر که بود در آن بلبشو حضور و غیابی

 

در آن مقال که نام آوران به جوش و خروشند

که یاد می‌کند از مست رند خانه خرابی

 

به یاد من به در آی از لباس و سیر شنا کن

چو در بهشت رسیدی کنار جوی شرابی

 

تو جوش عاقبت ما مزن که در صف محشر

کسی سوالی اگر کرد می‌دهیم جوابی

 

شراب، خالص و ساقی به رقص و باغ پر از گل

کسی که بر سر آب است کی رود به سرابی؟!

 

 

از : حسین جنتی

 

FacebookTwitterLinkedIn

از سینه برون کن دل و دادار نگه دار

جان را بده و لذّت دیدار نگه دار

 

ما بنده پیریم ز ما هیچ نیاید

ما را ز پى گرمى بازار نگه دار

 

در آب بقا غنچه دل تازه نگردد

یک لحظه برآن گوشه دستار نگه دار

 

تا ناله به لب درشکند زاغ و زغن را

یک بلبل گستاخ به گلزار نگه دار

 

تارى ز سر زلف به عالم نفروشى‌

سر رشته همین است نگه دار نگه دار

 

حاجت به هوادارى کس نیست چمن را

اى ابر مروّت طرف خار نگه دار

 

افسرده دمان آفت گلزار جمالند

خورشید من، آیینه رخسار نگه دار

 

بى صرفه نگویى سخن عشق‌شفایى‌

این زمزمه را بر لب اظهار نگه دار

 

 

از : شفایی اصفهانی (شوخ شفابخش)

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

ای مرگ بی مضایقه بر عاشقان زده!

تیغ جنون کشیده و بر خیل جان زده!

 

صیاد بی رعایت دشت تهی شده!

گلچین بی عنایت باغ خزان شده!

 

ای سنگ تو شکسته سر سروران همه

تا از کمین کینه ره کاروان زده!

 

ای میزبان خوان دغل! ای ز روی مکر

زهر هلاک در عسل میهمان زده!

 

از قتل عام لاله و گل، غارت چمن

داغ همیشه بر جگر باغبان زده!

 

در خورد هیمه دیده، بسی بید پیر را

اما تبر به ساقه ی سرو جوان زده!

 

دزد چراغ داری و کالا گزین بری،

آری، نه دزد ناشی بر کاهدان زده

 

 

 

از : حسین منزوی

 

FacebookTwitterLinkedIn

ایرانیا در این شب بی در چگونه ای؟

از ظالمی به ظالم دیگر چگونه ای ؟

 

ای خسته از تعفن شاهان سلطه ور

حالی در این فضای معطر چگونه ای؟

 

ای شانه ات سبک شده از رنج تاج و تخت

امروز زیر پایه ی منبر چگونه ای؟

 

از کشتی شکسته رها کرده خویش را

بر تخته پاره مانده شناور چگونه ای ؟

 

از گاو چاق خویش به در برده از مسیل

با هفت چاق گشنه ی لاغر چگونه ای ؟

 

ای از قفس پریده به شوق رها شدن

در باغ با شکستگیه پر چگونه ای ؟

 

هان ای زن گریخته از شوی بدسرشت!

افتاده زیر یوغ دو شوهر چگونه ای؟

 

از زیر خاک رفته برون همچو مار گنج

مغبون نشسته بر زبر زر چگونه ای ؟

 

ای کلفت رها شده از خان خانگی

همسایه را کنون شده نوکر چگونه ای ؟

 

از باختر رها شده اندر خیال خویش

افتاده گیر قلدر خاور چگونه ای ؟

 

ای خلق خسته از سگک کفش داریوش

زیر سم جناب سکندر چگونه ای ؟

 

ای مرغ پر کشیده از آن شاخه ی فقیر

پر کنده بر ذغال صنوبر چگونه ای؟

 

از یک فریب گشته رها این زمان بگو

حیران میان مکر مکرر چگونه ای ؟

 

زین پیش هر چه بود تنی بود و گردنی

بر نیزه ی گداخته ای سر چگونه ای ؟

 

ای شاکی از زمین و زمان حکم حکم توست

اینک بگو به کسوت داور چگونه ای ؟

 

ای از جهان شناخته چاهی و چاله ای

یک عمر در مدار مدور چگونه ای ؟

 

بر ما گذشت نیک و بد روزگار و رفت

تا بینمت که در صف محشر چگونه ای ؟

 

 

از : حسین جنتی

 

FacebookTwitterLinkedIn

 

حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد

بیان دوست به گفتار در نمی‌گنجد

 

سماع انس که دیوانگان از آن مستند

به سمع مردم هشیار در نمی‌گنجد

 

میسرت نشود عاشقی و مستوری

ورع به خانه خمار در نمی‌گنجد

 

چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ

که بیش زحمت اغیار در نمی‌گنجد

 

تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد

که عرض جامه به بازار در نمی‌گنجد

 

دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم

که با تو صورت دیوار در نمی‌گنجد

 

خبر که می‌دهد امشب رقیب مسکین را

که سگ به زاویه غار در نمی‌گنجد

 

چو گل به بار بود همنشین خار بود

چو در کنار بود خار در نمی‌گنجد

 

چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست

که سعی دشمن خون خوار در نمی‌گنجد

 

به چشم دل نظرت می‌کنم که دیده سر

ز برق شعله دیدار در نمی‌گنجد

 

ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست

گدا میان خریدار در نمی‌گنجد

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

دین اگر مرا ز غم رها نمی کند، چه می کند؟

بند اگر زپای بسته وا نمی کند، چه می کند؟

 

اژدهای فقر برّه های اعتقاد را درید،

دین اگر که دفع اژدها نمی کند، چه می کند؟

 

دین چه می کند که دزد و شحنه پای سفره ی همند!

باد اگر که کاه را سوا نمی کند، چه می کند؟

 

 

از : حسین جنتی

 

FacebookTwitterLinkedIn

باد، می زارد، مگر خوابی پریشان دیده است

باغ می نالد، مگر کابوس توفان دیده است

 

ماه می لرزد به خویش از بیم. پنداری که باز

بر جبین شب علامت های طغیان دیده است

 

جوی کوچک را به رگ یخ بسته خون در جا، مگر

در کف کولاک، شلاق زمستان دیده است

 

لیکن آرام است تاریخ، آنکه چشم خبره اش

زین پلشتی ها و زشتی ها، فراوان دیده است

 

منتظر مانده است تا این نیزش از سر بگذرد.

آری این گرگ کهن، بسیار باران دیده است.

 

هرچه در آیینه می بیند جوان ماه و سال

پیر ایام کهن در خشت خام، آن دیده است

 

ناامید از انفجار فجر بی تردید نیست،

آن که بس خورشیدها، در ذره پنهان دیده است

 

گرچه بی شرمانه شمشیر آخته بر عاشقان،

شب، که خورشید درخشان را به زندان دیده است،

 

لیکن ایامش نمی پاید که چشم تجربت،

در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است.

 

باز می گردد سحر، هرچند هربار آمده

دست شب آغشته با خون خروسان دیده است.

 

 

 

از : حسین منزوی

 

FacebookTwitterLinkedIn

از ضعف به هر جا که نشستیم، وطن شد

وز گریه به هر سو که گذشتیم، چمن شد

 

جان دگرم بخش، که آن جان که تو دادی

چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد

 

پیراهنی از تار وفا دوخته بودم

چون تاب جفای تو نیاورد، کفن شد

 

هر سنگ که بر سینه زدم، نقش تو بگرفت

آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد

 

عشاق تو هر یک به نوایی ز تو خوشنود

گر شد ستمی بر سر کوی تو، به من شد

 

از حسرت لعل تو ز خون مژه طالب

چندان یمنی ریخت که گجرات، یمن شد

 

 

 

از : طالب آملی

 

FacebookTwitterLinkedIn

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی