امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم

وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم

 

فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم

با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم

 

 

از : خیام

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی

وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی

آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم

 

تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس

نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم

 

ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی

گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی

ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم

 

گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی

ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم

 

گویی چه شد کان سروبن با ما نمی‌گوید سخن

گو بی‌وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم

 

گر تو به حسن افسانه‌ای یا گوهر یک دانه‌ای

از ما چرا بیگانه‌ای ما نیز هم بد نیستیم

 

ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو

گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم

 

باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده

ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتم تو ما را دیده‌ای وز حال ما پرسیده‌ای

پس چون ز ما رنجیده‌ای ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل

ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم

 

سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین

گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم

 

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی

رقیبان را به قتلم شادمان کردی ، نکو کردی

 

به کنج کلبهٔ ویران غم نومیدم افکندی

مرا با جغد محنت همزبان کردی ، نکو کردی

 

ز کوی خویشتن راندی مرا از سنگ محرومی

ز دستت آنچه می‌آمد چنان کردی ، نکو کردی

 

شدی از مهربانی دوست با اغیار و بد با من

مرا آخر به کام دشمنان کردی ، نکو کردی

 

چو وحشی رانده‌ای از کوی خویشم آفرین برتو

من سرگشته را بی‌خان و مان کردی، نکو کردی

 

 

از : وحشی بافقی

 

FacebookTwitterLinkedIn

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

 

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

 

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو

خواجه لامکان توی بندگی مکان مکن

 

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

 

من همگی تراستم مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

 

ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

 

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

 

نفخ نفخت کرده‌ای در همه در دمیده‌ای

چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن

 

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

 

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ توی شبان منم خویش چو من شبان مکن

 

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

 

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

 

باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو

باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

 

باده عام از برون باده عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

 

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن

 

 

 

از : مولانا

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار

که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار

 

همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید

از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار

 

نه در جهان گل رویی و سبزهٔ زنخیست

درختها همه سبزند و بوستان گلزار

 

چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟

چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار

 

ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین

به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟

 

زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن

که ساکنست نه مانند آسمان دوار

 

گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید

ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار

 

مخالط همه کس باش تا بخندی خوش

نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار

 

به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی

به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار

 

مثال اسب الاغند مردم سفری

نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار

 

کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟

کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟

 

چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند

چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟

 

خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست

چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار

 

وگر به بند بلای کسی گرفتاری

گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار

 

مرا که میوهٔ شیرین به دست می‌افتد

چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟

 

چه لازمست یکی شادمان و من غمگین

یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟

 

مثال گردن آزادگان و چنبر عشق

همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار

 

مر آن رفیق بباید که بار برگیرد

نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار

 

اگر به شرط وفا دوستی به جای آرد

وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار

 

کسی که از غم و تیمار من نیندیشد

چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟

 

چو دوست جور کند بر من و جفا گوید

میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟

 

اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام

مباش غره که بازیت می‌دهد عیار

 

گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد

ورت نماز برد، کیسه می‌برد طرار

 

به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن

که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار

 

به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی

شب شراب نیرزد به بامداد خمار

 

به اول همه کاری تأمل اولیتر

بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار

 

میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن

چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار

 

زمام عقل به دست هوای نفس مده

که گرد عشق نگردند مردم هشیار

 

من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت

ز ریسمان متنفر بود گزیدهٔ مار

 

طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک

به گوش عشق موافق نیاید این گفتار

 

چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند

نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار

 

پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک

چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار

 

شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب

نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار

 

که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس

چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار

 

بسی نماند که روی از حبیب برپیچم

وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار

 

که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی

هزار نوبت از این رای باطل استغفار

 

حقوق صحبتم آویخت دست در دامن

که حسن عهد فراموش کردی ای غدار

 

نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان

مکن کز اهل مروت نیاید این کردار

 

کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟

کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟

 

فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید

کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟

 

هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت

روا بود که تحمل کند جفای هزار

 

هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلق

درخت گل نتوان چید بی‌تحمل خار

 

درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس

چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار

 

بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید

دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار

 

دهان خصم و زبان حسود نتوان بست

رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار

 

نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن

که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار

 

دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت

که قاضی از پس اقرار نشنود انکار

 

ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق

همه سفینهٔ در می‌رود به دریا بار

 

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار

 

مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی

که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار

 

که گفت پیره‌زن از میوه می‌کند پرهیز

دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به ثمار

 

فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواند

که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار

 

تو را که مالک دینار نیستی سعدی

طریق نیست مگر زهد مالک دینار

 

وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست

تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار

 

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

 

پ.ن:

ــ در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

جایی روم که جنس وفا را خرد کسی

نام متاع من به زبان آورد کسی

 

یاری که دستگیری یاری کند کجاست

گر سینه‌ای خراشد و جیبی درد کسی

 

یاریست هر چه هست و ز یاری غرض وفاست

یاری که بیوفاست کجا می‌برد کسی

 

دهقان چه خوب گفت چو می‌کند خاربن

شاخی کش این بر است چرا پرورد کسی

 

وحشی برای صحبت یاران بی‌وفا

خاطر چرا حزین کند و غم خورد کسی

 

 

 

از : وحشی بافقی

 

FacebookTwitterLinkedIn

ترک ستم پرست من ترک جفا نمی‌کند

عهد به سر نمی‌برد، وعده وفا نمی‌کند

 

هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک

ناوک چشم مست او هیچ خطا نمی‌کند

 

گر به وصال او رسم، هم بربایم از لبش

یک دو سه بوسه ناگهان، گر چه رها نمیکند

 

بوس به جان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو

ور نفروخت میبریم آنچه بها نمی‌کند

 

چارهٔ من خدا کند در غم روی او مگر

خود نکند به جای کس هر چه خدا نمیکند

 

در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من

خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟

 

دست بدار، اوحدی، یار دگر به دست کن

کو غم ما نمی‌خورد، چارهٔ ما نمی‌کند

 

 

از : اوحدی مراغه ای

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

در پریشان نظری غیر پریشانی نیست

عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست

 

قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست

یوسفی نیست درین مصر که زندانی نیست

 

از جهان با دل خرسند بسازید چو مور

کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست

 

چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید

وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست

 

تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است

زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست

 

نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم

عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست

 

ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش

که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست

 

در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند

گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست

 

به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی

هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست

 

سر زلف تو نباشد، سر زلف دگری

از برای دل ما قحط پریشانی نیست

 

اژدها می شود این مار ز مهلت صائب

رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست

 

 

 

از : صائب تبریزی

 

 

FacebookTwitterLinkedIn

اگر او او نماید ید رخ چون مه مه و خور خور

شود ود از جمالش لش مه و خور خور منور ور

 

منش مه مه نگویم یم که مه مه را نباشد شد

دو گیسو سو مسلسل سل، دو طره ره معنبر بر

 

یکی چینی ز جعدش دش اگر گر گر گشاید ید

شود ود از نسیمش مش دماغم غم معطر طر

 

رخانش نش چو لاله له دو چشمش مش چو نرگس گس

دهانش نش چو پسته ته لبانش نش چو شکر کر

 

عرق رق می‌کند گل گل ز رویش یش به بستان تان

خجل جل می‌شود ود ود ز قدش دش صنوبر بر

 

مرادم دم جز او او او نباشد شد که باشد شد

وصالش لش به عمرم رم دمی می می میسر سر

 

دلم لم خوش نخواهد هد شدن دن با کلامش مش

مشرف رف اگر گردد به تحسین سین دلبر بر

 

ازین سان سان غزل‌ها ها نسیمی می بگفتا تا

موشح شح مسجع جع مرصع صع مکرر رر

 

 

 

از : عمادالدین نسیمی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

عشق ، چشم افکنده و جز ما ندیده ست این زمان

وز برای خویش ، ما را بر گزیده است این زمان

 

دیده دل ها را و سنجیده تمام و از نیام

تیغ خویش از بهر ما ، بیرون کشیده ست این زمان

 

تا هنرها دیده از ما در طریق عاشقی

بندگان سنجیده و ما را خریده ست این زمان

 

گرچه تک تک ، هر یک از عشاق ، لحنی خوانده اند

عشق ، تنها نغمه ی ما را شنیده ست این زمان

 

در شکار جان و دل ، صیّاد ما پر حوصله است

لاجرم در خورد ما ، دامی تنیده ست این زمان

 

نیک و بد کرده است و تشریف قبول خویش را

راست بر بالای شوق ما بریده ست این زمان

 

▄ ▄ ▄

 

واژه ی عاشق که جز در قصّه ها ، جایی نداشت

در وجود ما ، به عینیّت رسیده ست این زمان

 

کوکبی که روزگاری ، در شب مجنون دمید

در کبود آسمان ما دمیده ست این زمان

 

خون جوشانی که روزی بیستون را رنگ زد

گشته سیل و در رگان ما ، دویده ست این زمان

 

 

 

از : حسین منزوی

 

 

FacebookTwitterLinkedIn

گرفتم اینکه معادیست با حساب و کتابی

مرا که خود عددی نیستم چه عرض حسابی

 

بگو هنوز گرفتار درک هستی خویش است

اگر که بود در آن بلبشو حضور و غیابی

 

در آن مقال که نام آوران به جوش و خروشند

که یاد می‌کند از مست رند خانه خرابی

 

به یاد من به در آی از لباس و سیر شنا کن

چو در بهشت رسیدی کنار جوی شرابی

 

تو جوش عاقبت ما مزن که در صف محشر

کسی سوالی اگر کرد می‌دهیم جوابی

 

شراب، خالص و ساقی به رقص و باغ پر از گل

کسی که بر سر آب است کی رود به سرابی؟!

 

 

از : حسین جنتی

 

FacebookTwitterLinkedIn

از سینه برون کن دل و دادار نگه دار

جان را بده و لذّت دیدار نگه دار

 

ما بنده پیریم ز ما هیچ نیاید

ما را ز پى گرمى بازار نگه دار

 

در آب بقا غنچه دل تازه نگردد

یک لحظه برآن گوشه دستار نگه دار

 

تا ناله به لب درشکند زاغ و زغن را

یک بلبل گستاخ به گلزار نگه دار

 

تارى ز سر زلف به عالم نفروشى‌

سر رشته همین است نگه دار نگه دار

 

حاجت به هوادارى کس نیست چمن را

اى ابر مروّت طرف خار نگه دار

 

افسرده دمان آفت گلزار جمالند

خورشید من، آیینه رخسار نگه دار

 

بى صرفه نگویى سخن عشق‌شفایى‌

این زمزمه را بر لب اظهار نگه دار

 

 

از : شفایی اصفهانی (شوخ شفابخش)

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی