امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

 

صفحه ها مشکوک

ذهن ها بیمار

آدمیت مُرده

ابدیت برجاست

نُسخه ها پیچیده

گورها کنده شده

آخرهرحس غریب

خاطره ها نالیده

 

آزادی زندانیست

دلها پژمرده

نفرین دوعالم

برتن ما خورده

خاک اینجا چه نجیب

تن آنها نجس است

گور اینها کجاست

تا که بهرام بگیرد

برلبش سنگ گذارد

تاکه دندان نزند

به رگ خون عزیزان وطن

 

 

 

از : رسول آقازاده

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

به عیادت صمیمیّت

در بیمارستان دل رفتم

بر روی در نوشته بود

 

خطر مرگ!

مبتلا به میکروب غربت

 

از پشت شیشه نگاهش کردم

چه لاغر شده بود و چه نحیف می نمود

دانستم که روز وداع نزدیک است

 

مُشتهایش را باز نمود

کف دستش

قطره های اشکم بود

که روزی به او بخشیدم

 

به چشمهایم دست کشیدم

خشک بودند

از : آوا کوه بر

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

من نه عاشقى دارم

که از آن سوى آب ها

به دیدنم بیاید

نه شاهزاده اى هستم

نه دل به امواج مى بندم

نه به قلعه هاى ماسه اى ساحل

من شاعرى بى دست و پایم

در اقیانوس کلمات

غواص ساده لوحى

ساکن کتابخانه اى تاریک

زنى در جستجوى معنا.

 

 

 

از :مانا آقایی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

شب ها این سقف لاعلاج

بدخوابمان می کند    چک چک کلمات

و چقدر تنهاییم اینجا و …

نیست کسی

جز شعر و من و خدا

 

 

از : آزیتا قهرمان

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

دنیا را دور هم زده باشی باز

جای دوری که نرفته ای .

با همین خیابانی که می خیزد به اتاقت

باید از خواب برخیزی

با خیابان ِ خانگی ات راهی شوی

راهی شوی که می رسد به خانه ی اول مان .

تازه می فهمی دنیا کوچکتر از آن حرف هاست که هر گردی گردو

و با این حساب

تمام رودها و دریا ها به دستشوئی ِ خانه تان

و تمام روسبی خانه ها

                         در تخت ِ خواب ِ تک نفره ات .

مثل این نیست

هیچ جای زمین را نرفته باشی و

                                   زمین

                                   با تمام ِ پستی بلندی هاش به تو رفته باشد ؟

مثل چندی پیش

که چندی مانده بود زمین را دور بزنی

دورَت زدم

و نفهمیدی از کجای این جهان خورده ای

به همدان

که جای کوچکی ست برای زیستن

بدون ِ هیچ چیز

بدون ِ همه چیز

و شهری ست با چشم های خمار آلود

                          که می خواهند

                          دنیا را خلاصه کنند     به مادینگی ت .

 

 

 

از : ایوب عبدل

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

وسوسه‌یِ جدایی،هربار

عاشق‌ترم می‌کند و باز

دنبالِ پژواکِ گلوله‌ها (تو را که بوسیده‌ام) بر رحل خواهم خواند.

و ترسان گنجشگکی را که زمستان پوشیده، می‌گویم

خواب بر درخت حرام است

و گوش بر تو که نشنیدی، رفتی

ـ « بر گورِ من برهنه شوید و پاهایتان

در حوضِ آب بشوئید و پس بروید

تا وسوسه جدای‌تان کند از هر بند»

خود را با تو تمام کرده‌ام

و در تدفینِ من آیه‌ای آمد که برهنه‌گی‌ات

بر گورِ من حرام می‌کند

گلوله‌ای که من را برد

می‌خندد.

 

 

 

از : احمد زاهدی

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

پشت درهای بسته

امید می‌میرد.

می‌میرند دلهای خسته

پشت درهای بسته.

در را وا کنید

می میرند

دلهای خسته

پشت درهای بسته.

 

 

از : بهروز حشمت

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

از آسمان نمی‌ترسم

که گاهی رنگ عوض می‌کند

از هوا نیز

از آفتاب نمی‌ترسم

که جابجا می‌شود

از ماه نیز

از شب هم نمی‌ترسم

که تاریک می‌کند اتاقم را

از اشیا خانه ام می‌ترسم

از قفسه‌های آشپزخانه که درشان

باز می‌مانند

از قاشقی که از دستم می‌افتد

از شیر آب و گاز خانه‌ام  که فراموش می‌کنم  ببندم.

و از حرفهای همسایه‌ام

که مدتی است با صورتی بسیار مهربان

وقتی من را می بیند می‌گوید:

Holland  is  full””

 

 

 

از : نسیم خاکسار

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

اینجا شروع یک غزل و یک جنایت است

دارم هوار می زنم الان دو ساعت است

لطفن نپرس دیگر از این رسم کهنه مان

خنجر زدن به پشت که از روی عادت است

با عرض احترام بگویم که مدتی است … !

این نامه ها همیشه تمامش شکایت است !

اینجا هوا بد است نشد زندگی کنیم

باید سفر کنیم به جایی که راحت است

حتا نمی شود که بگویم چه خسته ام !

ساکت شدن همیشه خودش یک سیاست است

دارم به انتهای غزل می رسم ولی –

پایان این غزل که شروعش جنایت است-

من را به دره های عمیقی کشانده است

فهمیده ام که داد و هوارم حماقت است!

از : عاطفه جاهدی

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

نه آنقدر معرکه ای با پیراهنی از یوسف

نه چوپانی

که ساق پاهایم را نی بزنی

کاش جمعه ها

شاخهایت بی درخت شوند

یا درخت ها جمعه هایت را سر بکشند

می خواهم به نامت شیطانی باشم

 بر شانه های باران

               با همین چند سطر شاید

                               دریا هم ببارد

 

از : آرام علی نژاد

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

در من ترانه های قشنگی نشسته اند

 

انگار از نشستن  ِ بیهوده  خسته اند

 

انگا ر سالهای  زیادی ست  بی جهت

 

امید  خود  به این دل ِ دیوانه  بسته اند

 

ازشور و مستی  ِ پدران ِ  گذ شته مان

 

حالا به من رسیده و در من نشسته اند …

 

من باز گیج می شوم از موج واژه ها

 

این بغضهای تازه که در من شکسته اند

 

من گیج گیج گیج ،  تورا  شعر می پرم

 

اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند

 

از : اسرین

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

از کوچه پرسیدم نشانت را نمی دانست
آن کفشهای مهربانت را نمی دانست

رنجیده ام  از آسمان ،  قطع امیدم کرد
دنباله  ی رنگین کمانت را نمی دانست

اینگونه سیب سرخ هم از چشمم افتاده ست
شیرینی اش ،  طعم لبانت را نمی دانست

قیچی شدم ،  بال و پرم را یک به یک چیدم
ســـَمت ِ وسیع ِ  آسمانت را نمی دانست

لای ورقها  ، نامه ها  ، دفترچه ها   گشتم
حتی کتابی داستانت را نمی دانست

از : اندوه مهربان

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی