امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

 

شعر ، پیر جوانی ام شده است

گریه ی ناگهانی ام شده است

گونه ی استخوانی ام شده است

آنکه من عاشق خودش هستم

عاشق شعرخوانی ام شده است

 

نه به من میل بیشتر دارد

نه از این حال من خبر دارد

نه به سر فکر دردسر دارد

به عیان عاشق من است ولی

به بیان حالتی دگر دارد

 

آنچه من دیده ام سبوست فقط

آنچه او دیده آبروست فقط

دوستم بوده است ، دوست فقط

هر چه دارم به هر کسی برسد

چشم هایم برای اوست فقط !

 

او که چشمش خدای باران است

بودنش ، رفتن ِ  زمستان است

رفتنش ، مثل ِ رفتن ِ جان است

خنده هایش قطاب کرمان و

گریه هایش گلاب کاشان است

 

او که از دست من سبو نگرفت

او که تیرم  به بال او نگرفت

حُقه هایم  به هیچ رو نگرفت !

مُهر بودم ولی به سجده نرفت

آب بودم ولی وضو نگرفت !

 

او که تنهایی اش خرابم کرد

دل هر جایی اش خرابم کرد

زشت و زیبایی اش خرابم کرد

داشت می رفت از سرم  امّا

«تو نمی آیی؟» اش  خرابم کرد !

 

آه … این شعرهای  روو  چه به من

عشق های هزار توو  چه به من

پیچش مو و موی او چه به من

من دیوانه را بگو  چه به تو

توی دیوانه را بگو چه به من

 

شعر گفتم  که شاعرش …… نشدم !

هرچه کردم  مُعاصرش نشدم

هیچ چیزی به  خاطرش نشدم !

باید این “اسم” را عوض بکنم

آخرش  نیز  یاسرش …..

 

 

از : یاسر قنبرلو

ادامه مطلب
+

حلق خود را چهار پاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد

دستمالی سیاه برداری

چیزی از صلح و جنگ بنویسی

متناقض نمای غم باشی

زشت ها را ــ قشنگ ــ بنویسی

پیشگو باشی و بفهمانی

که غروب از طلوع معلوم است

به کجا می روم که در این راه

ته خط از شروع معلوم است …

«تلخ» ، مثل همین که می نوشی

واقعیت برای غمگین هاست

فال من را نگیر .. میدانم

زندگی قهوه ای تر از این هاست !

گفتی از غـــــُـصّـــه دست بردارم

از گل و عشق و خانه بنویسم

تو خودت را به جای من بگذار

با کدامین بهانه بنویسم

در سرم درد ِ شب نخوابی هاست

درد ِ « شک می کنم به … پس هستم ! »

اِفه ی شاعرانه ی من نیست

دستمالی که بر سَرَم بستم

دست بردار از سرم لطفا

حرف هایت فقط سیاهی داد

وقتی از «من» سوال می پرسند

«تو» جواب ِ مرا نخواهی داد

شعر تنها جوابگوی من است

نوزده سال و این همه سختی !؟

مثل دالی بدون مدلول است

شعر گفتن بدون بدبختی !

حلق خود را چهار پاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد !

از : یاسر قنبرلو

ادامه مطلب
+
نگرانم !‌ ولی چه باید کرد؟
عشق، دلواپسی نمی فهمد !
درد من، خطِ میخی است عزیز
درد من را کسی نمی فهمد !
بغض کردن میان خندیدن
تکیه دادن به کوه ِ نامرئی
خسته ام از ضوابط عُرفی
خسته ام از روابط شرعی
هیچ کس،‌ هیچ کس نمی داند
به نگاهت چه عادتی دارم
هیچ فرقی نمی کند دیگر
اینکه با تو چه نسبتی دارم …
تف به هر چه اصول، هر چه فُروع
تف به هرچه ثواب ، هرچه گناه
توی تاریک خانه ی دنیا
عقل، جنّ است و عشق، بسم الله !
چشم هایت نگاه خیسم را
مثل ِ برق سه فاز میگیرد
تو برایم جرقه ای وقتی
خانه را بوی گاز می گیرد !
زیر آتش فشان ِ‌ جنگ تو
یخ ِ هر چیز آب خواهد شد
مثل یک سرزمین ِ بی سرباز
همه چیزم خراب خواهد شد …
تو مرا زجر می دهی عشقم
مــازوخیسمی که دوستش دارم
من به اِشغال تو درآمده ام
صهیونیسمی که دوستش دارم !
از : یاسر قنبرلو
ادامه مطلب
+
عزیزم !
مریضم …
در این بغض ِ الکـَن
کــم آورده ام مــن !
به جز غـصه ی بی شمارم
بــرای تــو چــیــزی نـدارم
ندارم! چنان در کف ِ دسـت ها مـو
نـدارم! چـنان دست هــایت الــنگـو ..
بریز از خودت در حـسـاب ِ من ِ دل سپرده
کـم آورده ام ! مثل چک های بـرگشت خورده
کـم آورده ام مـثـل پـیــر ِ زنی نا امـیــد از خـرافــه
کـم آورده ام مـثـل تـیمی که در وقـــت های اضافــه ...
من امشب به شدت تو را لازمم! در قـماری سَر ِ عـقـل و احـسـاس
بیا که نــدارم تــو را ! ای تـو در آخـریــن بــرگ هــا آخـریـن آس !
عزیز دلم ! بـازی نا بــرابــر هــمـیــن اســت دیــگــر! ــ کــه داور نــدارد
ــ
به ایـن «درد ِ دوّار» دل بسته ام من! کـه ایـن ســکــه آن روی دیـگر نـدارد !
من امشب به شدت تو را لازمم! در قـماری سَر ِ عـقـل و احـسـاس
بیا که نــدارم تــو را ! ای تـو در آخـریــن بــرگ هــا آخـریـن آس !
کـم آورده ام مـثـل پـیــر ِ زنی نا امـیــد از خـرافــه
کـم آورده ام مـثـل تـیمی که در وقـــت های اضافــه ...
بریز از خودت در حـسـاب ِ من ِ دل سپرده
کـم آورده ام مثل چک های بـرگشت خورده
ندارم! چنان در کف ِ دسـت ها مـو
نـدارم! چـنان دـست هــایت الــنگـو ..
به جز غـصه ی بی شمارم
بــرای تــو چــیــزی نـدارم
در این بغض ِ الکـَن
کــم آورده ام مــن !
مریضم
عزیزم ...



از : یاسر قنبرلو


این منم سمّی ِ شکسته شدن
جـیـوه ی ریخته کف سالن
این منم در صفِ خرید کتاب
صرف یک فعلِ لعنتی از بُن
این منم شعرهای تکراری
فاعلاتن مفاعلن فـعــلـُـن

این منم : مرد گریه کردن ها
قبل هر قسمت از پس از باران
گریه کردن بخاطر لـیـنـکـُـلــن
در خلال ِ فـرار از زندان
گریه کردن بخاطر چاپـلـیـن
آخر فـیـلـم های عــطاران

این منم شیرِ زخم خورده ی جنگ
پسر ِ ســر نداده ی سردار!
آنکه از چشم ِ خواهرش بی دین
وانکه از چشم هـمـسـرش دینـدار
مثل یک خرس تا شفق در خواب
مثل یک جــغــد تا فلق بیدار

این منم یک نتیجه ی غمگین
حاصل درد ضرب در مادر
رو به رو هیچ، پشت سـر امّـا
عده ای کوه، عده ای خنجر
من همانم که از گذشته ی من
بگذری بهتر است ... پس بُگـذر !

این منم گوشه ی جهانی که
بی قضاوت نشسته ام در حصر
عده ای با اثاث در کوچه
عده ای بی اساس داخل ِ قصر !
به کتابت پناه آوردم
شاید آرام تر شوم .... والعصر ....



از : یاسر قنبرلو


باز کـن ! فــرق نـــدارد چـــه شــرابــی بـاشـــد
از در مــســجــد و مــیــخــانــه نـبایــد تــرســیـد
راز بــد مـســت شــدن در خـُـم می پـنهان است
سر بکش ! از دو ســه پـیـمانــه نباید ترسـیـد
بگذر از مــردم ســجـّـاده نـشـیــنی کـه هــنـوز
نرسـیــدنــد بــه ایـــمـــان ِ "نـبـایـد ترســیـد"
عـاقــلان اهـل سکوت اند اگر حـرفی نـیـســت
از هــیاهــوی دو دیــوانـه نــبــایـد تــرســیــد
گاهــی از حــادثــه ای تــلــخ گـــذشــتــم امّــا
گـاهــی از هــیـچ تـریــن حادثه بـاید تــرسـیــد !
مـن از آن روز کـه قـومم به شب آلـوده شـود
و خــدا حــکــم به طــوفــان نـکــند می ترسم
مــن از آن مــســجــد و مــحراب فـراوانی که
برکــت ســفــره فـــراوان نــکــنــد مــی ترسم
نـه کـه از بـوسه ی معـشـوق بـتـرسم ! هرگز !
از گـنـاهـی که پـشـیـمـان نـکــند مــی ترسـم !
مــن از این زنـدگی ِ ســـخـت اگــر آخرِ کـار
مــرگ را ســـاده و آســان نکــند می تـــرســـم
هــمــه از داشــتــنِ جـان گــران مـــی تــرســند
من ولی بـیـشـتـر از بـار گــران مـــی تـــرســم
افـتـخـارم هــمــه اش زخـمِ جـگر داشـتــن اسـت
چه کسی گـفــتـه که از زخــم زبان می ترسم !؟
دست نانوایی تان نیست خدا روزی ِ ماست
ای که پنداشته اید از غــم نــان می ترسم !
می رسد روز بزرگی کـه نمی دانم چیست ...
من از آن روز ... از آن روز ... از آن می ترسم ...





از : یاسر قنبرلو


هرچه کردم به خودم کردم و وجدان ِخودم

پسر نوحم و قربانی طوفان خودم

 

تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند

آنچنانم که شدم دست به دامان خودم

 

موی تو ریخته بر شانه ی تو ٬ امّــا من

شانه ام ریخته بر موی پریشان ِ خودم!

 

از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست

می روم سر بگذارم به بیابان خودم

 

آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است

اخـــوانــم که رسیدم به زمستان خودم

 

تو گرفتار خودت هستی و آزادی هات

من گرفتار خودم هستم و زندان خودم

 

×

 

شب میلاد من ِ بی کس و کار است ولی

باید امشب بروم شام غریبان خودم…

 

 

 

از: یاسر قنبرلو

 

 

ناراحــتم ...از چشم و ابرویت
از ارتباط باد با مـویـت
از سینه ریزت از الـنگویت
ناراحتم! از من چه میخواهند !؟


ناراحتم... یاران ، سـَـران بودند
امـّـیدِ مــا ناباوران بودند
این دوستان ، سرلشگران بودند !!
در چادر دشمن چه میخواهند !؟

ناراحتم از خوب های بد
از تو ، از این یارانِ یک در صد
بی آنکه ربطی بین‌تان باشد !
ناراحتم از این همه بی ربط

من در خیابانی پر از خنده
هی اشک می ریزم به آینده
ناراحتم آقای راننده
ناراحتم ... لطفا صدای ضبط ...


پروانه بودم شمع را دیدم
در شعله ، قلع و قمع را دیدم
تنهاییِ در جمع را دیدم
دیگر بس است این عشق آزاری

در خاکِ مطلوبت چه چیزی کاشت ؟
این دل که جز حسرت به دل نگـذاشت
تو دوستش داری و خواهی داشت
اما خودت را دوست تر داری !


ناراحتم از ناتوان بودن
سخت است مال ِ دیگران بودن
دنبال چیزی لای نان بودن
اینگونه من شاعر نخواهم شد ...
عشق آنچـه در ذهـنـت کشیدی نیست
روحم شبیه آنچه دیدی نیست
زحمت نکش لطفا! امیدی نیست
من دیگر آن یاسر نخواهم شد ...

ناراحت از محدوده ی قرمز
می گِریم از رود ارس تا دز
این اشک ها ... این اشک ها هرگز
از مردی ما کم نخواهد کرد

من در خیابانی پر از خنده
هی اشک می ریزم به آینده
ناراحتم آقای راننده
اما صدا را کم نخواهد کرد ...
اما صدا را کم نخواهد کرد ...





از : یاسر قنبرلو


از تنم تا تنش یک وجب بود
وقت چسبیدن ِ لب به لب بود
عقل ! امّـا جدایی طلب بود
بود ! امـّـا دخالت نمی کرد!

عشق ِ من ، لکه ی دامنش بود
من حواسم به پیراهنش بود
او حواسش به مرز تنش بود
بود! امــّا رعایت نمی کرد !!

آن شب از جان مستم چه می‌خواست
دست او روی دستم چه می‌خواست
وسوسه از شکستم چه می‌خواست
تف بر این ارتجاع ِ صعودی !

دستش افتاد در موج موبم
پاره شد جامه از رو به رویم!
مانده ام از چه چیزی بگویم !
آه یوسف ! تو دیگر که بودی ...

عقل می‌گوید : « این کار زشت است »
عشق می‌گوید : « این سرنوشت است !
اولین درب های بهشت است
آخرین دکمه های لباســش ! »
باز کردم ! رسیدم به آتش !

آتش ، امّــا برای سیاوَش !
خیره در سرخی ِ التماسش
غرق در آبی ِ چشم هایش
من حواسم به او ... او حواسش ...
آخرین دکمه های لباسش ...
آخرین دکمه های لباسش ...



از : یاسر قنبرلو


 

روی پیشانی ام سیاه شده

دستمال ِ سپید ِ مرطوبم

دارم از دست می روم اما

نگرانم نباش ، من خوبم !

 

هیچ حــســّـی ندارم از بودن

تــیــغ حس می کند جنونم را

دارم از دست می دهم کم کم

آخرین قطره های خونم را

 

در صف ِ جبر ِ خاک منتظرم

اختیار زمان تمام شود

زندگی مثل فحش ارزان بود

مرگ باید گران تمام شود !

 

از سـَــرم مثل ِ آب ، می گذرد

خاطراتی که تلخ و شیرین است

زندگی را به خواب می بینم

مرگ ، تعبیر ِ ابن ِ سیرین است

 

 

در سرت کل ّ ِ خانه چرخیدن

توی تقدیر ،  در به در گشتن

هیچ راهی برای رفتن نیست

هیچ راهی برای برگشتن

 

خودکشی بر  چهار پایه ی عشق

مثل ِ اثبات ، دال و مدلولی است

نگرانم نباش .. من خوبم

« مرگ یک اتفاق معمولی است »

 

 

از : یاسر قنبرلو

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی