دستهایش را بسته بودند
که شعر ننویسد
و سایهاش بر دیوار
شعر بود
گفت:
سایهها همیشه عریاناند
حتی اگر لباس پوشیده باشند
دیوارها
از در
بیرون رفتند
تا با دیوارهای بیشتری برگردند…
••
در روزهای بعد
آنقدر غذا نخورد
که روزهای بعد
بر زمین افتادند
و آنقدر لاغر شده بود
که میتوانست
از لای دو ساعت عبور کند
برود در حیات قدم بزند
در نیمههای شب
طوری به خواب رفت
که میتوانست
چند فردا داشته باشد
در هفتههای بعد بود
که در سلولها سطر پیدا کردند
در مشتها، موسیقی
در جیبها، کلمه…
در هفتههای بعد بود
که هر که را
از طناب
آویختند،
شعر شد!
••
کسی که شعر مینویسد، تنهاست!
و او
که گوشههای جوانیاش را جویده است
و هر گلولهای که خورده را هضم کرده،
میداند
خشمی که در خیابانها آفتاب میخورد
بر شاخهها مشت خواهد داد
••
سایهاش بر دیوار
سکوت کرده است!
تخیل، سکوت میخواهد
وصلکردنِ موهای معشوقه به باران
سکوت میخواهد
وصلکردنِ چشمهای همبندش
به بادامهایی که عید امسال را تلخ میکنند،
سکوت میخواهد
وصلکردنِ سرخِ سیبها
به سرخی که از آن بخار برمیخیزد،
سکوت میخواهد
وصلکردنِ سیمهای یک بمبساعتی، سکوت میخواهد!
کسی که شعر مینویسد، تنهاست
و آنکه سالها بعد
تنهاییات را از زیرپلهای
در کتابفروشیهای انقلاب میخرد
هیولای خفته را
بیدار خواهد کرد!
••
یعنی
کسی نمیدانست
که زندان
دری در سینهی تو داشت
و این سطرها از همانجا گریختهاند
و حالا
هروقت سطرها را پاک میکنم
استخوانت از زیر آنها پیداست
یعنی
همیشه دیدهام
گلولهها شلیک میشوند و
پلکها میافتند
گلولهها شلیک میشوند و
درختها میافتند
گلولهها شلیک میشوند و
پرندهها میافتند
گلولهها شلیک شدند…
تو اما
چون آبشار
به افتادن، ایستادهای!
از : گروس عبدالملکیان
* تقدیم به بکتاش آبتین
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۰۸ فروردین ۱۴۰۲
داغ در سینه
داغ در دهان
داغ بر پیشانی
نامت چنان داغ که در دست نمیتوان گرفت
باید نوشت بر کاغذی، سنگی، گوری.
در نامت نظر که میکنم
پر از خیابانهاست
پر از نیمهشبها
پر از آتشها
نامت، نامهایست که تو به انقلاب نوشتهای!
نامت پر از نامهاست!
پر از سنگهایی که پرتاب میکنیم
نامت جملهایست که کاغذها طول میکشد…
کاغذها
کاغذها میخواهد
دفتر
دفترها میخواهد
درخت میخواهد
نامت درختیست ایستاده در خیابان که میوهاش را اگر بچینند ماه میافتد!
نامت بر سنگ مقاومت میکند
کنده مینمینمیکندهمینمی کندهمیشود
و سنگی که ناگهان معنایش را پیدا کرده باشد
ملافهایست که امشب کنار میزنی!
میبینی
چه آتشها
چه آتشها
چه آتشها
که در کوهستانها
شب سیه سفر کنم
ز تیره ره گذر کنم
و آتشی دگر کنم
ز خویش و تن حذر کنم
ز تو به تو سفر کنم
و تیغ بر گلو نهم
به خون خود نظر کنم
تمام طول راه را
بدون سر به سر کنم
و آتشی دگر
گیرم
آتشی گیرم
تمام آتشها را خاموش کنید
ماه، آتشیست که بینور نورانیست!
و آخرین حرفهای حقیقت را
پیش از آنکه بر زمین بیافتد
در همین نور نوشتهام:
تنها
کسی که با تمام توانش تنهاست میداند
شعری که شعر باشد شعر نیست
مگر که مشت مشت مشت
مگر که سنگ سنگ سنگ
مگر…
سنگهامان را هم که بگیرید
سرهامان را پرتاب میکنیم!
از : گروس عبدالملکیان
* تقدیم به خدانور لجه ای
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۲
یک جفت کفش
چند جفت جوراب با رنگهای نارنجی و بنفش
یک جفت گوشواره ی آبی
یک جفت…
کشتی نوح است
این چمدان که تو می بندی!
بعد صدای در
از پیراهنم گذشت
از سینه ام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محله های قدیمی گذشت
و کودکی ام را غمگین کرد.
کودک بلند شد
و قایق کاغذی اش را به آب انداخت
او جفت را نمی فهمید
تنها سوار شد،
آبها به آینده می رفتند…
همینجا دست بردم به شعر
و زمان را
مثل نخی نازک
بیرون کشیدم از آن!
دانه های تسبیح ریختند:
من
تو
کودکی
قایق های کاغذی
نوح
آینده
…
تو را
با کودکی ام
بر قایق کاغذی سوار کردم و
به دور دست فرستادم،
بعد با نوح
در انتظار توفان قدم زدیم.
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۰۵ فروردین ۱۴۰۱
به مسعود، کارگری که بیشتر بود.
با کیسه ای سیاه و چروکیده
از رختهای کار
با دستهای کار
موهای کار
ابروهای کار،
نشسته در میدان.
نشسته
در
میدان
مجسمه ای از سنگ
که از بخت ِ بد
قلب دارد.
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۱
می ترساندم قطار،
وقتی که راه می افتد
و این همه آدم را
از آن همه جدا می کند
حالا نوبت باد است
بیاید،
چند دستمال خیس مچاله
یک کلاه ِ جامانده در ایستگاه را
بردارد، ببرد
بعد شب می آید
با کلاهی که باد برده بود،
آن را
بر ایستگاه می گذارد به شعبده،
ادامه ی شعر تاریک می شود…
از اینجا
با دوربین مادون فرمز ببینید:
چند مرد، یک زن
که رفته بودن با قطار،
نرفته اند…
دستمالی را که باد برده بود
نبرده است
اصلاً ریل
کمی آن طرف تر تمام شده
و این قطار زنگ زده
انگار سالهاست
همانجا ایستاده است.
مسافرانش
حرف می زنند
قهوه می خورند
می خندند
و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند
که انگار نمی بینند
عقربه به استخوانشان رسیده است
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۰۱ فروردین ۱۴۰۱
وقتی کلید را
در جیب هایم پیدا نمی کنم
نگران هیچ چیز نیستم
وقتی کسی
دست بر سینه ام می گذارد
یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام
نگران هیچ چیز نیستم …
مثل رودخانه ای خشک
که از سر عبور می کند
و هیچ کس نمی داند
می رود
یا باز می گردد…
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۲۷ اسفند ۱۴۰۰
پنهانت می کنم پشت پرده ها
زیر پوست
در کلمه
در دهان
پدیدار می شوی در ندیدارها…
دست بر دهانت می گذارم
و پنهانت می کنم در مرگ …
تابوت را می بندم
و تاریکی ِ تو را
از تاریکی ِ جهان جدا می کنم.
خودم را می زنم به آن راه
که تو نیستی
ریشم بلند می شود
بلند می شوم
خودم را می زنم به بیداری
به خواب
که سخت است
نبضت مدام بگوید:
چرا؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
خودم را می زنم به خیابان های
شب های
سیگار های
های های منی که از خلآ پر بود…
همین طور برای خودم می خندم
همین طور برای خودش اشک می آید
همین طورهاست
که دیوانگی پیراهن ِ کلمه اش را پاره می کند
و گورت را می کند
می کند
می کند
می کند
می کند
می کند …
آب بیرون می زند.
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۲۴ اسفند ۱۴۰۰
دیگر روز از سرم گذشته و
حوصله از پیراهنم سر رفته …
به خیابان می روم
شماره را می گیرم
و در ِ باجه را می بندم
طبیعیست که اینجای شعر را نمی شنوید
عکس را توی پاکت می گذارم
و آن را می بندم
طبیعیست که این را هم ندیده اید
در روزهای بعد
دیدم کسی مدام
پشت درختها پنهان می شود
به سایه ها می گریزد
و در انتظار فرصتی خلوت
با تپانچه ای در جیب
تعقیبم می کند
رفتارش کاملا طبیعیست
او نمی داند
خودم استخدامش کرده ام.
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۲۲ اسفند ۱۴۰۰
دراز کشیده ام
زنم شعری از جنگ می خواند
همین مانده بود
تانکها به تختخوابم بیایند.
گلوله ها
خوابهایم را
سوراخ سوراخ کرده اند
بر یکی از آنها چشم می گذاری:
خیابانی میبینی
که برف پوستش را سفید کرده است…
کاش برف نمی آمد
که مرز ملافه و خیابان پیدا بود
حالا تانکها
از خاکریز ملافه های تخت گذشته اند و
کم کم به خوابم وارد می شوند:
من بچه بودم
مادرم ظرف می شست
و پدرم با سبیل سیاهش به خانه بر می گشت
بمبها که می باریدند
هر سه بچه بودیم…
تصویرهای بعدی این خواب
خفه ات می کند!
چشمهایت را ببند
لب بر این دریچه کوچک بگذار
و تنها نفس بکش
نفس بکش!
نفس بکش!
نفس بکش!
نفس بکش لعنتی!
نفس بکش!
نفس…
دکتر سرش را تکان می دهد
پرستار سرش را تکان می دهد
دکتر عرقش را پاک می کند
و رشته کوههای سبز
بر صفحه مانیتور
کویر می شوند…
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۲۰ اسفند ۱۴۰۰
و امروز
آنقدر شفافیم
که قاتلان درونمان پیداست
و دریای شهرمان
آنقدر خسته ست
که عنکبوت
بر موج هایش تار می بندد
کاش کسی این مارها را عصا کند
وکاش آنکه استخوان هایم را می جوید
شعرهایم را از بر نبود
زنبورها را مجبور کرده ایم
از گلهای سمّی
عسل بیاورند.
و گنجشکی که سالها
بر سیم برق نشسته
از شاخه درخت می ترسد
با من بگو
چگونه بخندم
وقتی که دور لب هایم را مین گذاری کرده اند
ما
کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۲۳ بهمن ۱۳۹۹
می خواهمت
چنان که همین حالا تکه تکه ام کنی
بعد
روحم را می دهم بسوزانند
روحم را بگذار خاک کنند
من استخوان هایم را
از گورستان فراری داده ام
می خواهمت
و از چهار جهت به جنوب میروم
به آن جا
که ماه شک برده بود
به آخرین اتاق آن مسافرخانه ی کوچک
به آنجا
که رد حرفهات هنوز
بر لاله ی گوشم زخم است
به آنجا که خون
از پنج انگشتم جلوتر آمده بود
که چنگ بیندازد به رفتنت
من
چمدانت را گرفته بودم
موج ها را گرفته بودم
هفت و ده دقیقه ی غروب را گرفته بودم
تو اما
از درون راه افتادی
بوی خونم
چرا تو را برنمی گرداند
کوسه ی آب های گرم ؟
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۰۳ شهریور ۱۳۹۴
با لولهی تفنگ چای را هم میزند
با لولهی تفنگ جدول را حل میکند
با لولهی تفنگ فکرهایش را میخاراند
گاهی هم
روبهروی خودش مینشیند
و ترکشهای خاطره را
از مغزش بیرون میکشد
در جنگهای زیادی جنگیده است
اما حریف تنهاییاش نمیشود
قرصها
کمرنگترش کرده اند
آنقدر که سایهاش بلند میشود
میرود، برایش آب میآورد
باید قبول کنیم
که هرگز
هیچ سربازی
زنده از جنگ برنگشته است…
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۰۳ شهریور ۱۳۹۴