امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

ساقی خبرت نیست که ایام بهارست

این بیخبری مژده صد بوس و کنارست

در دست خرد چند توان دید عنان را

ساقی بده آن باده که بر عقل سوارست

آن باده که از پرتو آن پنبه و مینا

افروخته مانند انار و گل نارست

آن باده که چون فوج کشد لشکر اندوه

یک کاسه آن از پی یک شهر حصارست

آن آتش افروخته کز گرمی وصفش

چون رشته گوهر نفسم آبله دارست

از چهره ساقی بود آشفتگی زلف

سودازده را موسم آشوب بهارست

بی جلوه مینا که برد گرد کدورت

ساغر نگشاید نظر از بسکه غبارست

من کیستم، آن مست که ترکیب وجودم

از خاک در میکده و آب خمارست

هرچند که درهم ترم از تار گسسته

شیرازهٔ احوال من از نغمهٔ تارست

در حیرتم از زاری طنبور که این طفل

بدخو شود آندم که در آغوش و کنارست

جان در گرو ساقی و جان رهن مغنی

هوش و خرد باخته خود در چه شمارست

 

دلبستهٔ سازیم و اسیر مِیِ نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار رُبابیم

 

ساقی بده آن آینه صورت و جان را

آن صیقل مرآت دل و تیغ زبان را

زین باده صبوحی نتوان زانکه بیک جام

خورشید دماند ز جبین باده کشان را

در جام دهن نه، چو حباب، ار نتوانی

برداشتن از رعشه زجا رطل گران را

سر رتبه ز می یافته و چرخ ز خورشید

بی آینه قدری نبود آینه دان را

از پرتو این باده شب از دهر نهان شد

صد شکر که برچید شب جمعه دکان را

کشمیر و بهارست و سر روزه نداریم

زاهد بمحرم فکنیم این رمضان را

ساقی نیم از حال خود آگاه، بمن ده

آن آینه صورت احوال نهان را

کج کج رود از مستی و هر سوی فتد تیر

زین باده اگر آب دهی چوب کمان را

گر حدت این باده بفولاد دهد آب

نشتر چه عجب گر بگشاید رگ کان را

آن باده پرزور که سرپنجه تاکش

از خود بفشاندن ببرد رنگ خزان را

از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شست

زین باده اگر مایه دهی آبروان را

وقف کمر مطرب و ساقیست دو دستم

کو دست دگر تا بکشم رطل گران را

 

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

 

در کلبه ما تا بکمر موج شرابست

تا ساغر تبخاله ما پر می نابست

گر سر بفلک می کشد ایوان منقش

در خاک اگر نیست خمی خانه خرابست

هر جا که می و مطرب و معشوق دهد دست

معموره آراسته عالم آبست

می نوش که چشم بد ایام درین فصل

پیوسته بخوابست اگر چشم حبابست

خوش گفت فلاطون بسکندر که درین دور

گر سد غمی هست همین سد شرابست

غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم

جائیکه میان می و ساغر شکرآبست

از مدرسه بگریز که بس تیره درونی

در پهلوی هم تنگ چو اوراق کتابست

محروم ز می زاهد ازین عقل تنک شد

کشتی نتوان راند بهر جا تنک آبست

جز چهره می چشم حباب قدح ایام

در خواب چه دیدست که پیوسته بخوابست

زآب خضر و ملک سکندر نشکیبد

آن رند که بی مطرب و ساقی و کبابست

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

ساقی بده آن گرمی هنگامه جم را

گلدسته رنگین گلستان ارم را

زینسان که رسد محنت ایام پیاپی

وای ار نرسانی دو سه جام پی هم را

هر گاه بمن دور رسد بوسه حسابست

ساقی بحریفان برسان باده کم را

آن می که نهی خشت خمش گر بسر خویش

از پای کشد راحت او خار الم را

آن باده که در کام دوات ار بچکانی

از تار رقم بخیه زند چاک قلم را

آن باده که از حدت آن محو توان کرد

از لوح دل برهمنان نقش صنم را

آغاز بهاریست که بر سبزه تازه

گر پای نهی پی کنی آهوی حرم را

از سبزه شکفتست کنون هر گل خاکی

زان سان که بود تازگی سکه درم را

ترسم که شود سد ره نشو و نمایش

این ابر که بر سبزه نهادست شکم را

داغم ز خط ساقی و از موج قدح هم

بهر چه بر آئینه نگارند رقم را

شوخی که بود ساقی ما مطرب ما اوست

بگذار که قربان شوم آن تیغ دو دم را

 

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

 

مستیم و عنان دل خودکام نگیریم

تا جام بود عبرت از ایام نگیریم

بی مِی به گلستان جهان عزت ما چیست

چون لاله کبابیم اگر جام نگیریم

هر لحظه ز ساقی طلب باده ضرورست

بیقدر بود هر چه بابرام نگیریم

زینسان که جهان را خبری از غم ما نیست

ما هم خبری از غم ایام نگیریم

خاکی که ملایم شود از سایه تاکی

بر سر کمش از روغن بادام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

ما را که بتزویر و حیل نیست سر و کار

آن صید حلالست که در دام نگیریم

زینسان که زمی آینه طبع جلا یافت

زنگ ازتری طالع خود کام نگیریم

قرض رمضان نیست که واپس نتوان داد

از پیرمغان باده چرا وام نگیریم

دیدیم که بر روی نگین نام چه آورد

تا ننگ بود ما طرف نام نگیریم

ما هیچ نداریم جز از ساقی و مطرب

منت نکشیم از کس و انعام نگیریم

 

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

 

زاهد که بود تیره شب صبح نمائی

در ظاهر پاک آینه روی ریائی

با آنکه شود گرد ز دامان ترش گل

گیرند همه دامنش از بهر دعائی

در بادیه زهد، اگر راهنما اوست

مشکل که برد جاده هم راه بجائی

ما را زحدیث می و ساقی که بدر برد

مستیم و عجب نیست ز ما لغزش پائی

مشاطه آئینه بود روی تو ساقی

آنرا که بود جام میش روی نمائی

خوش گوشه امنیست خرابات که آنجا

صد توبه شکست و نشنیدیم صدائی

در میکده هر بیسر و پا را قدحی هست

آراسته هر ذره بخورشید جدائی

عمامه تزویر به رهن خم می کن

ای شیخ که در صومعه بی برگ و نوائی

ساقی ز پی نرگس بیمار تو دایم

برداشته مژگان بخدا دست دعائی

از بخت بجز نغمه و می ملتمسی نیست

گر هیچ نخواهیم کم از آب و هوائی

 

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

 

خون در قدح باده کشان گر رمضان کرد

عید آمد ودر کاسه تقوی به از آن کرد

ساقی نه چنان تن به ادا داد که مستان

یکشب بتوانند قضای رمضان کرد

خم گر چه بسی دست نشان همچو سبو داشت

یک یک بسوی محفل احباب روان کرد

با آنکه علاج همه دردی ز شرابست

چون شیشه تهی گشت علاج خفقان کرد

هرچند که پر رفت و تهی باز پس آمد

ساقی بسفر کشتی می باز روان کرد

آن باده که گر شیشه می در بغل آید

چون غنچه گل جامه ازو رنگ توان کرد

تا باده بود شور و شر از بزم نخیزد

آنگه که ز می جام تهی گشت فغان کرد

بگذار که دودی کند آن آتش پنهان

در خرقه چه شد زاهد اگر شیشه نهان کرد

با توبه و پیری سخن از ساقی و می چند

خود را نتوانم چو بافسانه جوان کرد

هرچند غزل گوئی و مستی فن ما نیست

چون طرح غزل کرد ظفرخان چه توان کرد

 

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

 

 

 

از : ابوطالب کلیم همدانی یا کلیم کاشانی

 

 

ادامه مطلب
+

پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت

ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت

 

وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست

رو پس نکرد هرکه از این خاکدان گذشت

 

در راه عشق، گریه متاع اثر نداشت

صد بار از کنار من این کاروان گذشت

 

حبّ‌الوطن نگر که ز گل چشم بسته‌ایم

نتوان ولی ز مشت خسِ آشیان گذشت

 

طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی

یا همّتی که از سر عالم توان گذشت

 

مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود

کان سر که خاک راه شد از آسمان گذشت

 

بی‌دیده راه اگر نتوان رفت، پس چرا

چشم از جهان چو بستی از او می‌توان گذشت؟

 

بدنامی حیات دو روزی نبود بیش

گویم کلیم با تو که آن هم چه‌سان گذشت:

 

یک روز صرف بستن دل شد به آن و این

روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

 

 
از : کلیم کاشانی

 

ادامه مطلب
+

 

نه همین می رمد آن نوگل خندان از من

می کشد خار در این بادیه دامان از من

 

با من ، آمیزش او ، الفت موج است وکنار

دم به دم با من و پیوسته گریزان از من

 

گرچه مورم ولی آن حوصله با خود دارم

که ببخشم بود ارملک سلیمان از من

 

به تکلم ، به خموشی ، به تبسم ؛ به نگاه

می توان برد به هر شیوه دل اسان از من

 

قمری ریخته بالم ، به پناه که روم ؟

تا به کی سرکشی ، ای سرو خرامان از من ؟

 

اشک بیهوده مریز این همه از دیده کلیم

گرد غم را نتوان شست به طوفان از من

 

از : کلیم کاشانی

ادامه مطلب
+

 

بدنامی حیات دو روزی نبود بیش

آنهم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن

روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

 

 

از : کلیم کاشانی

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی