امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
وقتی سه تار چشم تو ماهور می زند
بانو، دلم برای خودم شور می زند

آخر دل است، آجر و دیوار نیست که ...
با دیدن تو ــ یکدفه ــ ناجور می زند

از آن زمان که دست مرا لمس کرده ای
دستم به رقص آمده تنبور می زند

از روی متن چهره به یکباره برندار ــ
روبند را، که چشم مرا نور می زند

این دیگر از قواعد بازی جداست که
بی بی ت روی شاه دلم سور می زند



از : پوریا سوری

ادامه مطلب
+

گمان مبر که همیشه صبور و خونـسردم

همیشه سخت و مقاوم شبیه یک مردم

من از تفــاهم پائیز و مـرگ مـی آیم

وَ سردم است وَ سردم وَ سَ سَ سَ سردم

گمان مبر که همیشه، بتم … نه ابراهیم

قسم به ذات تـبـر پیش تو کم آوردم

به بـرکه بـرکه چشمت قسم شبی آخر

درون آبـی این چـشـمه غرق می گردم

فقط برای من اینجا صـدای تو خوبست

و قرص صورت ماهت مسکن دردم

قسم و اَشهدُ اَن لا اِلــه اِلا … تــو

قسم و اَشهدُ … دلرا به نام تو کردم

بـه زیر چـهره سردم گدازه عشقست

اگر چه باز به ظاهر صبور و خونسردم

از : پوریا سوری

ادامه مطلب
+

پنجره واژه ایست زندانی، بین دیوارها اسیر شده

آنقدر مانده سینه ی دیوار، تا که غمگین و گوشه گیر شده

پنجره پوستش ترک خورده، شیشه هایش کثیف و لک خورده

ابر! باران نبار، بی انصاف … تا نبیند چه قدر پیر شده

پنجره گفته بود می خواهد رابط ما و آسمان باشد

سالها بسته مانده از آنروز، بسته و خسته و حقیر شده

پنجره گفته بود از دیوار خواسته بگذرد همین یکبار

گفته با خنده در جوابش که: او برای همین اجیر شده

پنجره از اصالتش دور است اشکهای ستاره ها شور است

پشت قاب همیشه  بسته ی او آسمان طرحی از کویر شده

دیشب از پنجره شنیدم او قصد دارد که خودکشی بکند!

دیگر از این همیشه در تکرار ، دیگر از زندگیش سیر شده

پنجره قصد خودکشی … اما ، خود او خوب خوب می داند

سر به دیوار و سنگ هم بزند ، دیگر از او گذشته دیر شده

پنجره سالهاست زندانیست، سالیانست رو به ویرانیست

دیگر از او گذشته … دیر شده، پنجره … پنجره اسیر شده

از : پوریا سوری

ادامه مطلب
+

تهران برای زندگی من هرگز انار سرخ ندارد

باید کسی به عاطفه تو در این زمین درخت بکارد

 

تهرانِ هم ترانه ی زندان، تهران خالی از تب انسان

تهرانِ پایتخت به جز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟

 

تهران برای من برهوتی پوشیده از سفیدی برف است

باشد که ردپای تو اینجا همراه خود بهار بیارد

 

هر شب میان ماندن و رفتن راهی بغیر خواب ندارم

کی می شود که خواب مرا به آغوش گرم تو بسپارد؟

 

من فکر می کنم که در این شهر، عشق تو شاهراه نجات است

پیش از شبی که خاک بخواهد در سینه اش مرا بفشارد

 

اما چگونه با تو بگویم … بگذار صادقانه بگویم

می ترسم اینکه عشق تو بین سیمان و دود تاب نیارد

 

این دود سرفه های مرا از سینه ام به شهر کشانده

این سرفه های شهر نشینی به فلسفه نیاز ندارد

 

شاید اگر که عشق تو با آن، ابری که مانده در تب باران

همدم شود دوباره تواند باران به این دیار بیارد

 

شاید که ابر حادثه باشد! شاید که عشق  معجزه باشد

باران فقط به حکم غریزه بی چشمداشت باز ببارد

 

آنگاه در تلاطم باران، از انتهای پیچ خیابان

می آیی و دوباره در این خاک عشق ات انار بار می آرد

از : پوریا سوری

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی