امروز :دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲

 

شب است و مادران شهر غمناک

هزاران گل شکفت و خفت بر خاک

عزیزم! داغدارم! دست وا کن!

به پا کن بیرق صبح طربناک

 

 

از : هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

 

خانه دلتنگ غروبی خفه بود

مثل امروز که تنگ است دلم

پدرم گفت چراغ

و شب از شب پُر شد

من به خود گفتم

یک روز گذشت

مادرم آه کشید

زود برخواهد گشت

 

ابری آهسته به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

که گمان داشت که هست این همه درد

در کمین دل آن کودک خرد؟

آری آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم معنی هرگز را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟

 

آه ای واژه ی شوم

خو نکرده ست دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال

چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم آه…

 

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه)

 

نشسته ام به در نگاه می کنم

دریچه آه می کشد

تو از کدام راه می رسی؟

خیال دیدنت چه دلپذیر بود

جوانی ام درین امید پیر شد

نیامدی و دیر شد…

 

 

از : هوشنگ ابتهاج

 

ادامه مطلب
+

دیرست گالیا!

درگوش من فسانه دلدادگی مخوان

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه

دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان…

عشق من و تو؟ … آه

این هم حکایتی ست

اما، در این زمانه که در مانده هر کسی

از بهر نان شب،

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک،

امشب هزاردختر همسال تو، ولی

خوابیده اند گرسنه و لُـ-ـخت، روی خاک.

زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو

بر پرده های ساز،

اما، هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تارو پود هر خط و خالش: هزار رنج

درآب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان…

دیرست گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامه رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی ست.

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپش های قلب شاد!

یاران من به بند:

در دخمه های تیره و نمناک باغشاه،در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک،

در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه.

زودست، گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه

زودست، گالیا! نرسیدست کاروان…

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها،

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من!

از : هوشنگ ابتهاج (ه.الف. سایه)

 

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را
ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را
کِی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلندم قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

 

 

از : هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سایه)

 

 

 

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

 

 

از : هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

 

 

حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست

 

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست

 

آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر

انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست

 

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

 

این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست

گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست

 

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

 

صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع

لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست

 

تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد

هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست

 

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

 

 

 

تا تو با منی ، زمانه با من است

بخت و کام ِ جاودانه با من است

 

تو بهار ِ دلکشی و من چو باد

شور و شوق ِ صد جوانه با من است

 

یاد ِ دلنشین ات ، ای امید ِ جان

هر کجا روم ، روانه با من است

 

ناز ِ نوشخند ِ صبح اگر تو راست

شور ِ گریه ی شبانه با من است

 

برگ ِ عیش و جاه و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

 

گفتمش مراد ِ من ، به خنده گفت

لابه از تو ، بهانه با من است

 

گفتمش که من آن سمند ِ سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

 

خواب ِ نازت ای پری ز سر پرید

شب خوش ات ، که شب فسانه با من است

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

 

 

 

بگذر شبی به خلوت ِ این همنشین ِ درد

تا شرح ِ آن دهم که غمت با دلم چه کرد

 

خون می رود نهفته از این زخم ِ اندرون

ماندم خموش و آه ! که فریاد داشت درد

 

این طُرفه بین که با همه سیل ِ بلا که ریخت

داغ ِ محبت ِ تو به دلها نگشت سرد

 

من برنخیزم از سر ِ راه ِ وفای تو

از هستی ام اگر چه برانگیختند گَرد

 

روزی که جان فدا کنم ات باورت شود

دردا که جز به مرگ نسنجند قدر ِ مرد

 

ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند

وان لعل فام خنده زد از جام ِ لاجورد

 

در کوی او که جز دل ِ بیدار ره نیافت

کی می رسند خانه پرستان ِ خواب گرد

 

باز آید آن بهار و گل  ِ سرخ بشکفد

جندین منال از نفس ِ سرد و روی زرد

 

خونی که ریخت از دل ِ ما سایه حیف نیست

گر زین میانه آب خورد پیر ِ هم نبرد

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

 

 

 

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست

بیا که مسئله بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست

بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست

به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست

جدایی از زن و فرزند سایه جان ! سهل است
تو را ز خویش جدا می کنند ، درد اینجاست

 

 

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

 

 

 

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته یک نفس

 

تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس

 

خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس

صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای آیت امید به فریاد من برس

از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس

 

جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

 

 

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

 

 

چه فکر می کنی ، که بادبان شکسته

زورق ِ شکسته ایست زندگی ؟

در این خراب ِ ریخته

که رنگ ِ عافیت ازو گریخته

به بُن رسیده

راه بسته ایست زندگی ؟

چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب در کبود ِ دره های آب غرق شد !

هوا بد است

تو با کدام با می روی ؟

چه ابر تیره ای گرفته سینه ی تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی شود !

تو از هزاره های دور آمدی

در این درازنای خون فشان

به هر قدم نشان ِ نقش ِ پای توست

در این درشت ناک ِ دیو لاخ

ز هر طرف طنین گامهای ره گشای توست

بلند و پست ِ این گشاده دامگاه ِ ننگ و نام

به خون نوشته ، نامه ی وفای توست

به گوش بیستون هنوز ، صدای تیشه های توست !

چه تازیانه ها که با تن ِ تو تاب عشق آزمود

چه دارها که از تو گشت سر بلند

زهی شکوه ِ قامت ِ بلند ِ عشق

که استوار ماند در هجوم ِ هر گزند

نگاه کن هنوز آن بلند ِ دور

آن سپیده

آن شکوفه زار ِ انفجار ِ نور

کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن

سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز

رو نهی بدان فراز ….

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی