حالا دیگر
یک خط در میان گریه میکنم،
حالا دیگر
شانههایم صبورتر شدهاند
و با هر تلنگری که گریه میزند
بیجهت نمیلرزند!
انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانهای
از چشمهایم نمیافتد
و پاییزِ من
اتفاق زردیست
که میتواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!
حالا تو هی به من بگو
بهار میآید...
از : نسترن وثوقی
- شعر, نسترن وثوقی
- ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
ادامه مطلب
+
دستم را که رها میکنی،
سـُر میخورم توی بغل شب،
دو دستی میچسبدم.
بوسهات را بغض میکنم،
نوازشت را میگریم،
و همآغوشیات را
عق میزنم
توی صورت شهر!
لبخند میپاشی
روی بالشم.
چشمت را نمیفهمم،
زبانت را هم،
با اینحال
بهتمامِ لهجههای دنیا،
دوستت دارم!
حتا به لهجهی سکوت
وقتی به نام میخوانیم!
خودم را برایت کنار میگذارم
از خودم کنار میکشم،
تا کنارِ تو باشم،
تا تو در کنارِ خودت باشی.
چقدر میپرسی: آدم شدی؟
خیالت راحت
من خیالِ آدم شدن ندارم!
از : نسترن وثوقی
- شعر, نسترن وثوقی
- ۰۵ خرداد ۱۳۹۴
ادامه مطلب
+