امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

 

دیوانه نیست

که می ترسد

به صورت درختان

اسید بپاشند

 

دیوانه نیست

که یک عدد قرص دیازپام را

در لیوانی آب

حل می کند

و می دهد به شمعدانی ها هر شب

 

دیوانه نیست

که باتری ساعت را

درآورده

و سالهاست

از کار انداخته زمان را

 

دیوانه نیست

که دلباخته

به گلدانی

که پنجره را

پژمرده کرده است

 

دیوانه نیست

که دوست گل هاست

که دوست گربه هاست

و پناه برده

به آخرین اتاق جهان

در انتهای زمین

در آپارتمانی که آن را

پر کرده اند راه پله ها

در آپارتمانی که گیر کرده

در آسانسور

 

دیوانه نیست

که زندگی را

تبعید کرده اند به او

و هر روز

غم های جدیدی اختراع می کند…

 

دیوانه نیست

که هر شب

زنگ میزند به پلیس

و می خواهد دردهایش را

دستگیر کنند

 

دیوانه نیست

که فکر می کند دیوارها

پشت او

پنهان شده اند

که شلیک می کند به تاریکی

و می خواهد شب را

از پا درآورد

 

دیوانه نیست که می ترسد

یک روز قرص هایش

از کار بیفتد

و بهار

مثل ساعت دیواری

از کار بیفتد

و تابستان

دیگر کار نکند

و ماهی های قرمز ِ زنده

دیگر کار نکنند

و شیشه عینک مادر

دیگر کار نکند

و روز

شب ها در خیابان بخوابد و

شب

روزها ادامه دهد او را

و غم ها

دیگر کار نکنند

و هفت سالگی

دیگر کار نکند

و خوشه انگور

دیگر کار نکند

و ساقه گندم

دیگر کار نکند

و آینه

مثل ساعت دیواری

از کار بیفتد

و گریه

مثل خنده

از کار بیفتد

و تنهایی

سرش را پایین بیندازد

و دور شود …

 

دیوانه نیست

که می خندد

دیوانه نیست

که خوشبختی را

حبس کرده اند در او

که خودکشی را با طناب

به او بسته اند

 

دیوانه نیست

که مرگ

در تعقیب اوست

که سال هاست

زندگی را

معطل خود کرده است

 

 

 

از : مهدی مظفری ساوجی

 

شاعر که نیستم

به کلاغ ها هم نمی مانم

به جغدها باید

شبیه تر باشد این صدا

که می آید از دل ویرانه ها

از دل ویرانی ها

 

 

از : مهدی مظفری ساوجی

 

 

در آپارتمان ما

بهار

با سبزه های کوچک چند روزه

به خانه می آید

و چند روز بعد

با سطل های زباله

از خانه می رود

 

 

از : مهدی مظفری ساوجی

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی