امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

پیش آمده هیچ وقت

پیشانی ات بلند باشد

بختت بلند تر؟

و مردی بلند بلند

بگوید “دوستت دارم”!؟

 

باید پیش آمده باشد

تا خیال نکنی

زن بودنت

بر بادهای بیابان شده شاید

 

پیش آمده باید باشد

تا انتقام خودت را

از خودت نگیری

و به خوردِ خودت ندهی بیخود

که چه بهتر که می توانم زن تنهای مستقلی باشم

 

هیچ زنی

پای این دروغ را امضا نمی کند

مگر آنکه

پیش نیامده باشد

 

 

 

از : مهدیه لطیفی

 

 

ادامه مطلب
+

زن ها نمی روند

تنها از هر آنچه که هست

دست می کشند!

سه سطر شروع این شعر را من نگفته ام

گاه اما

مات می مانم

از اینکه چطور مردانی هم هستند

که اینهمه زنانه می فهمند!

مثلا همین ایلهان برک*

 

و تو چه بی اندازه فقط مردی!

آنقدر مرد

که نمی بینی چقدر “زنانه مرد بودن” می خواهد

ترکیبی را به دوش کشیدن:

از نگرانی های مادرانه ام

که چه می خوری؟

کِی می خوابی؟

هوا سرد است؟

از بی قراری های زنانه ام

که بی بازوانت شب ها سر نمی شوند

که با زن دیگری نباشی یکوقت

که اصلا دوستم داری؟

داشتی؟!

و از بی تابی دخترانه ام

که برای کی لوس شوم حالا؟

 

تو آنقدر زنانه نمی فهمی

که نمی بینی چقدر مرد بودن می خواهد

مادری را

زنی را

دختربچه ای را

هر سه را با هم در رحم ات بزرگ کنی

و اخم نکنی

و خم نشوی

و اتاق را که مرتب میکنی

میز را که می چینی

زل بزنی به گوشی ات…

زل بزنی به گوشی ات…

زل بزنی…

بزنی…

و هنوز دوستش داشته باشی

و دست بکشی!

 

عزیزم

خودآزاری ندارم

مردانه زنم!

 

 

 

 

از : مهدیه لطیفی

 

* ایلهان برک: شاعر سه سطر اول

 

 

 

دست از دلیل و

چرا و

فلسفه

می شوییم و

زل می زنیم به جهل ِ رابطه!

 

کوچه سر می رسد

ما سر عقل می آییم

دلایل صف می کِشند

من دلم می لرزد

تو پایت

 

تو آمده بودی که بروی اصلا

بیخودی لبخند نزن!

 

کوچه سر می رسد

یکی دو سه قدم بیشتر

برمی دارم

برمی داری

به هر سمتی الا به سوی ِ هم!

 

کوچه ی بعد از تو

حسابی سوت است و

حسابی کور

بیخودی سوت بزن!

 

 

از : مهدیه لطیفی

 

عاشق که می شوی

لالایی خواندن هم یاد بگیر

شب های باقیمانده عمرت

به این سادگی ها

صبح نخواهند شد…

 

 

از : مهدیه لطیفی

 

 

ادامه مطلب
+

باور کن هیچ کجای دنیا

بوسه

برای اتفاق افتادن نیست

همان طور که تو

برای رفتن نبودی

به خدا راست می گویم

وقتی دست هایت مال من نیست

خط عمر کف دستم

روز به روز کوتاه تر می شود

 

 

از : مهدیه لطیفی

 

 

ادامه مطلب
+

خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد

خداحافظی دلیل

بحث

یادگاری

بوسه

نفرین

گریه

خداحافظی واژه نمی خواهد!

 

خداحافظی یعنی

در را باز کنی

و چنان کم شوی از این هیاهو

که شک کنند به چشم هایشان

به خاطره هایشان

به عقلشان

و سوال برشان دارد

که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟

یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟

 

خداحافظی یعنی

زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری

و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن

در جیب هایت فرو کنی

و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز

 

خداحافظی

“خداحافظ” نمی خواهد!

 

 

 

از : مهدیه لطیفی

 

 

سرگردان در کمپ ها

هر صبح

بی سرزمین از خواب می پرم!

 

پناهنده ی بازوانت شدن

ساده نیست

وقتی در این سرگردانی

کسی به زبانِ سعدی حرف نمی زند!

 

 

از : مهدیه لطیفی

 

 

 

دلتنگی

شوخی سرش نمی شود

دلتنگی موریانه است و

من هنوز آدم نشده ام

من هنوز

چوبی ام!

 

 

از : مهدیه لطیفی

 

 

بند ِ دل ِ من

به لبخندهای تو بند است

برای دوست داشتنت اما

لبخندهایت را نه

دلت را لازم دارم!

از شعبده باز هم کاری ساخته نیست

گیرم طناب بکشد از دل من تا دل تو

گیرم با دستهایی به پهلو باز

که معلوم نیست برای حفظ تعادل است

یا برای بغل کردن تو

تمام طناب را راه بروم و نیفتم

یا گیرم این لبخند لعنتی ات

سوژه ی معروف ترین نقاش قرن بعد شود

با این ها

چیزی از قد تنهایی های من

آب نمی رود عزیزم

و هنوز

شب ها

روی شعرها غلت می زنم !

 

 

از : مهدیه لطیفی

 

 

ما بال هایمان را

به بادِ “زمان” دادیم

می بینی؟

ما قرار بود فرشته باشیم

تو بی گناه بودی

من بی گناه

زمان اما دست بر گلو می گذارد

می گوید:

زندگی را و زمین را چه به این حرف ها!؟

چه به این بال ها!؟

چه غلط ها…!

 

ما بال هایمان را

به زمان باج دادیم

تا “زندگی” کنیم!

 

 
از : مهدیه لطیفی

سکوت که می کنی

وزن جهان را تنها به دوش می کشم!

و کم که می آورم

زمین آنقدر کند می چرخد

که تو توی تقویم می ماسی

و من

آونگ می مانم

بین حقیقتِ تو

و افسانه ای که از تو در سرم دارم!

سکوت که می کنی

شب پشتِ پلک های سکوت

حتم می کند که تو هم تنهایی!

از : مهدیه لطیفی

 

دست از چرا و
چاره و
چمچاره
می شویم و زل می زنم به جهل رابطه
بیخودی متاسف نباش
تو آمده بودی که بروی اصلا!
تو چه می دانی چه ترسی ست
ترس از کوچه ی بعد از خداحافظ؟
تو چه می دانی
چه ها که نمی کند این ترس؟
بیخودی لبخند نزن

 

 

از : مهدیه لطیفی

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی