هم پلک میزنی و هم این که مرا به هم
هی میزنی مرا به هم و پلک را بههم
تبدیل میکنی غزلم را به مثنوی
بیدار میشود قلم از خواب مثنوی
یک شب به جای سرمه مرا هم نمیکشی
در انتظار، چشم به راهم نمیکشی
بر چشمها چو سرمه مرا میکشانی و
بعداً حواس پرت مرا میپرانی و
هی پلک میزنی و زمین را به آسمان
منظومه ایست دایرهی چشم هایتان
زهره، زمین، زحل همه تو مشتری منم
مریخهای چشم تو را مشتری منم
می خواهمت شبیه درختی جوانه را
گلبرگهای خاکی قالی که خانه را
چون بوسههای مادر و فرزندهای پیر
چون گریههای آخر لبخندهای پیر
ای چشمهای یک تن ِ صد مرد را حریف
ای چشمهای سبز تماشایی و لطیف
دور و بر ِ تمام تنم چشم میکنی
از بدو روز خلقت زن پلک میزنی
این وسوسه تمام نخواهد شدن گرفت
باید به جرم دیدن تو پیرهن گرفت
باید بهانههای خدا را دوباره خورد
باید سقوط کرد ولی عاشقانه مرد
امشب که پلکهای شما تا خدا رسید
این مثنوی بهانهی خوبی است تا رسید
ما بین رقص ِ” پلک زدن”های چشمتان
دیدن وَ نیز دیده شدن پای چشمتان
آلودهام به جرعهی یک لحظه خیره ات
در امتداد دیدن من، چشم تیره ات
معجون نور و روشنی ِ آفتاب و ماه
تک لحظهی طلوع و غروب، آبی و سیاه
باران ابر وحشی اردیبهشت من
محتاج توست ذائقهی کار و کشت من
گونه به گونه ات که به ترفند میزنم
از چشم هات یکسره پیوند میزنم
تا دامهای سبز تو را کشت میکنم
بادامهای سبز تو را کشت میکنم
ساعت دو پلک ونیم گذشته است از اذان
من از دو پلک مانده به مسجد کنارتان
دارم نماز نافلهی پلـــــک میشوم
مبهوت ناز قافلهی پلـــک میشوم
ترکیب گاهوارهی چشمت نشستنی است
این خواب خوش پریدنی است و شکستنی است
عمرم! نگاه آخریت را به هم نزن
آن ارتعاش مادری ات را به هم نزن
این هم دعا تو را به خدا مستجاب شو
یک آن مرا ببین و بخند و جواب شو
امشب دوباره حادثه آغاز میشود
پروانههای روسریت باز میشود
من پلک میشوم تو به هم میزنی مرا
گویی که شاعری و قلم میزنی مرا
دفتر قلم به سینه نشسته ردیف تو
تا بیتها سروده شود با ردیف ” تو “
با شور و حال مردمکت ( خال چشم تو )
تقدیم میشود غزلم مال چشم تو:
مشکی ترین ستارهی شب هاست چشم تو
شاید خسوف کامل دنیاست چشم تو
ضرب الاجل برای تمام غزال هاست
از بس که دلبرانه و زیباست چشم تو
معصوم و سر به زیر صدایش نمیچکد
آری متین و ساکت و آقاست چشم تو
حرفی است نو تر از همهی شعرهای من
چون اولین سرودهی نیماست چشم تو
می خواهمت درست مرا آن چنان که تو
من دوست دارمت وَ مرا خواست چشم تو
یک لحظه باش ؛ پلک نزن گوش کن به من
اصلاً نه من نه تو همهی ماست چشم تو
از : محمد ارثی زاد
- شعر, محمد ارثی زاد
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
چشمان تو چنان به دو چشمم نشسته است
گویی که کهکشان به دو چشمم نشسته است
انگار سال هاست تو را می شناختم
آن دختری که در ” غزل پلک ” ساختم
آشفته می کنی خم ابروی ماه را
همت گماردی بزنی روی ماه را
خورشید از کجا زده که یک نفس شدی ؟
اینطور بی مقدمه در دسترس شدی
یک سوره از زبان خدا توی چشم توست
نه ، هفت آسمان خدا توی چشم توست
داری مرا در آبی خود غرق می کنی
در عشق ناحسابی خود غرق می کنی
در گیر غرق بودن اما نیافتن
آری لبی میانه ی دریا نیافتن
ای عشق تازه ای سبد سیب های پاک
ای کاش باز دل بکنی از هوا و خاک
قدر دو موج فاصله از من بگیری و
یک بار هم شده تو برایم بمیری و
ای کاش اسم کوچک من را صدا کنی
یک بلبشوی تازه درونم به پا کنی
هی چنگ می زنم که ببینم تو نیستی
هی چنگ می زنم که ببینم ، تو نیستی
■
روی نسیم بوی نفس هات مانده است
جای لبت در آینه ات مات مانده است
تقویم روی میز تو در انتظار توست
ساعت درنگ کرده زمان بی قرار توست
گردی به روی دفتر شعرم نشسته است
دردی به روی دفتر شعرم نشسته است
نه اینکه ما دو نان و نمک خورده ایم ، نه ؟
در شعرهایمان دل هم برده ایم ، نه ؟
در دست های من همه داغ دو دست تو
هر ذره ی تنم همگی در پرست تو
شب در کشاکش لبمان طول می کشید
از بس که حق مطلبمان طول می کشید
دل کندن از دهان تو با لرزه ی اذان
پس لرزه ی نگاه تر تو دوان دوان
در انتظار شعر جدیدم نشستنت
چون من به حسّ رفتنت و چشم بستنت
” چون تیر می گریخت سراسیمه از کمان
هر بوسه ای که رد و بدل شد میانمان
پیشینیان کمان دو ابرو سروده اند
غافل از استعاره ی لب های چون کمان
مجنون اگر اشارت ابرو پسند کرد
من محو پلک و ابرو و گیسویم و دهان
در چشم یار ما همه ی چشم ها گم اند
از بس که مردمی نگران دارد و جوان
در پاکی و زلالی چشمش همین و بس
ماندی به آب می نگری یا به آسمان ”
■
حالا من و سماور بی حوصله سکوت
یک تیک تاک خسته مرتب سری که سوت…
بی سر- صدای زندگی جاروبرقی ات
دلتنگ خانه داری بیتای شرقی ات
از : محمد ارثی زاد
- شعر, محمد ارثی زاد
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
همیشه اول فصل بهار می خندم
به حال و روز خودم زار زار می خندم
از : محمد ارثی زاد
- شعر, محمد ارثی زاد
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
تتق… که در زدی و دست های من وا شد
زمان به صفر رسید و چه زود فردا شد
سماور از هیجان قل گرفت بشکن زد
برای رقص سر میز استکان پا شد
همین که شانه به دستت رسید آینه جَست
همین که شانه زدی در اتاق غوغا شد
تو شانه می زدی و آبشار می شورید
شرابخانه ی چادر نمازت افشا شد
تمام پنجره ها مات روی آینه اند
که روبروی تو هر کس نشست رسوا شد
دلت گرفت که دیدی دو ماهی قرمز..
دلت بزرگ شد و تنگ نیز دریا شد
قدم زدی لب قالی گرفت پایت را
تکاند سینه ی خود را و غنچه پیدا شد
بهار داخل این خانه قدعلم می کرد
کلاغ پر زد و گنجشک گفت: “حالا شد”
حضور گرم تو محسوس بود در خانه
که قد خانم یخچال از کمر تا شد
تو خواستی که ببوسی مرا معاذالله
میان چشم و لب و گونه هام دعوا شد
غزل به خط لبت آمد و سوالی شد
غزل به روی لبت تا رسید امضا شد
تمام قدرت مشکی ِ کردگار چطور
درون دایره ی خال صورتت جا شد ؟؟
از : محمد ارثی زاد
- شعر, محمد ارثی زاد
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
همیشه اول فصل بهار می خندم
تو دیده ای چقدَر بی قرار می خندم
ولی نیامدی امسال ، حال من خوش نیست
عجیب نیست که بی اختیار می خندم
خبر رسیده که عاشق شدی ، نمی دانی
به حال و روز خودم زار زار می خندم
پرنده ای که قفس در بهار را می خواست
پریده است برای چه کار ؟ [ می خندم ]
به زیر بال و پرم زرد زرد می افتند
به روی شاخه ی شان قار قار می خندم
خبر رسیده که مردی گرفته دستت را
خبر رسیده که من داغدار می خندم ؟
خبر رسیده که اشکی نمانده در چشمم ؟
خبر رسیده که در شوره زار می خندم ؟
خبر رسیده که یک شهر دور من جمعند ؟
خبر رسیده که دیوانه وار می خندم ؟
خبر رسیده …؟ رسیده…؟ بگو دِ لامصب بگو دِ … تف به تو ای روزگار
می خندم
به خنده های مکرر که گریه می پاشند
به این ردیف سمج چند بار می خندم
چهار پایه ی دنیا هُلم نمی دهد و …
نه مثل حلقه ی بالای دار می خندم
به جای اسم تو بمبی تهِ تهِ قلبم
۴ ، ۳ ، ۲ و یک / انفجار ….
از : محمد ارثی زاد
- شعر, محمد ارثی زاد
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
جایش چقدر خالی است در شعر عاشقانه
یک اسم چار حرفی ، ساده کمی زنانه
یک اسم چون پرستو الهام بخش پرواز
بالاتر از ثریا تا سقف آسمان ِ –
- هفتم که نه ، چهارم ؛ مثل غرور لیلا
مثل نگاه شبنم در متن یک ترانه
مثل خودم که پر زد با باد تا افق ها
مثل قلم : « مولف مرده در این زمانه »
در باد غلت خوردن مثل گلوله ای گرم
در باد رقص کردن چون زلف تازیانه
در باد شعر گفتن [این بیت دست من نیست]
خودکار بیک آبی یک شعر عاشقانه
من مستِ مست بودن دیوانه باش هم تو
رو سر بنه به بالین خود می روم به خانه
این بیت اسم تو داشت/آتش به جانم انداخت
سا… سوخت زیر دستم آتش ، قلم ، زبانه
آتش گرفت سارا …را… سا … نمی نوشتم
باور کنید مردم بی عذر و بی بهانه
می ترسم از لبت سا… آتش زند لبم …را
می ترسم از لبی که می کاودم شبانه
سارا … ( سه نقطه ) سارا . سارا … ( سه نقطه ) سارا
این بیت دست من نیست ، می ریزد از دهان ِ …
از : محمد ارثی زاد
- شعر, محمد ارثی زاد
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
هی پارس می کنند شب و روز در سرم
هی طعنه می زنند به اشعار دفترم
« این آب هندوانه به تو نان نمی دهد » :
دیروز با کنایه به من گفت مادرم
صد بار گفته اید چرا ول نمی کنید
خسته شدم … خدا… به شما چه که شاعرم
اصلا ً اگر نخواست کسی زندگی کند …
این روزها برای تو ای مرگ حاضرم
حتی بمیرم و غزلی تازه تر شوم
تا چشم دشمنان خودم را در آورم
گفتم که آدمند غزل گیرشان کنم
افسوس آدمند بلی !! خاک بر سرم
انکار می کنند مرا ، خنده دار نیست ؟
از هر جهت که فکر کنی از همه سرم
اما غزل ؛ به حاشیه رفتیم الغرض
من شاعرم همیشه ، کمی هم کبوترم
پرواز را بلد شده ام چند سال پیش
از ترس این جماعت نادان نمی پرم
شب توی شهر رسم کبوتر کشان که بود
سنگی یواش آمد و در گوشه ی پَرم…
از : محمد ارثی زاد
- شعر, محمد ارثی زاد
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴