امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

 

غروب بود، تو بودی، تو مهربان بودی

برای مرگ خیالم چقدر راحت بود

 

برای دیدن بیست و چهار سالگی ات

زمان در آینه بیست و چهار ساعت بود

 

زمان در آینه یک جویبار نرگس بود

زنی که قرص مسکّن نخورده بی حس بود

 

ستاره بود، سحر بود، ماه مجلس بود

زمان در آینه دیدار بود، حیرت بود

 

بخند هی گل سرخم، گل بهار آمیز

که کرده عطر تو سیاره مرا لبریز

بخند دسته گل مهربان در آن سوی میز

که باورم شود این خواب واقعیّت بود

 

نگاه کردم و گفتم: هنوز بیداری؟؟!!

و همزمان دل من گفت: دوستم داری؟؟؟

برای اینکه بگویی فقط به من آری…

که باورم شود این عشق یک حقیقت بود

 

سفر بخیر نگفتی مگر عزیزترین؟؟؟

کجای قصه ما دست خورده است؟؟ ببین…

مگر عوض شده این فیلمنامه غمگین؟؟!!!

دوباره آمدنت کِی در این روایت بود…؟؟؟

 

زن همیشه، گل صورتی، شکوفه سیب…

دوباره دیدنت ای جان در این جهان غریب…

برای غربت روحم عجیب بود عجیب…

ببین که راوی خاموشِ این حکایت بود

 

دلی که بعد سفر با تو گفت برگردی…

برای اینکه بمانی بخاطر مردی…

که در غروب رسیدی و عاشقش کردی…

غروب بود، تن ماه در بدایت بود

 

زمان در آینه روح مسافرم آمد…

زمان در آینه بانوی شاعرم آمد…

زمان در آینه شعری بخاطرم آمد…

زمان در آینه اندوه بود، حسرت بود

 

زمان در آینه یک شعر بر لبِ من بود

زمان در آینه یک زن مخاطبِ من بود

کسی درون لباس مرتّبِ من بود

زنی بجای من انگار گرم صحبت بود

 

سحر تو یک زن جادوئیِ جوان هستی

تو مثل آب در آئینه ها روان هستی

بدون اینکه بخواهی تو مهربان هستی…

تو مهربان شدنت هم بدون علّت بود

 

بگو بمیر، بمیرم، تو همچنان هستی

بگو نباش، نباشم، تو جاودان هستی

مرا بِکُش بخدا، جانِ جانِ جان هستی…

مرا نخواستنت آخر رفاقت بود

 

مرا نخواستی اما هنوز میخواهم…

مرا نخواستنت را…چقدر خودخواهم…

مرا ببخش، من آن زائرم که گمراهم…

بمان و فرض کن امشب، شبِ زیارت بود

 

من این غریبه غمگین که روبروی توام

من این جواهر آبی که بر گلوی توام…

من آرزوی توام، چون در آرزوی توام…

وگرنه این همه عاشق شدن خیانت بود

 

هزار گنج غزل، اشک، گل، طلا، رویا

قبول کن که مرا باختی عزیزم…یا؟؟

من اعتراف کنم عاشقی در این دنیا…

شکست خورده ترین شیوه تجارت بود

 

زمان در آینه تبریک بود پیشاپیش

عروس سفره این شاهزاده درویش

زنی که وا شدن گیسوان زیتونیش…

طلوع مزرعه های بزرگ ذرت بود

 

درون کافه سحر شد، رسید شب تا روز

و گفتگوی من و تو ادامه داشت هنوز

ببین برای چه فردا نمیشود دیروز؟؟!!!

زمان در آینه مشغول استراحت بود

 

مرا ببخش، منِ عاشق آخرین مَردم…

از آخرین زن افسانه بر نمیگردم…

و زن به آینه برگشت، من سفر کردم…

 

《سفر شروع غزل های بی نهایت بود》

 

 

 

از : محمدسعید میرزایی

نگاهم کن که دلتنگ توام بانـــوی من لطفاً

پریشانم بیا دستی بکش بر موی من لطفاً

 

تو سردت می شود خوابت میآید استرس داری

سرت را زودتـــر بگذار بـــر بازوی من لطفاً

 

بد است ایـــن نـــور، نور ِ مستقیـــمِ آفتــابِ بد!

تو خورشیدم شو و چشمی بچرخان سوی من لطفاً

 

چرا این مبلها اینقدر بی رحمانه دور از هم…؟

بیــا بنشین کمـــی نزدیکتـر پهلــوی من لطفاً

 

شبیه کوچه ای بی عابرم انگشتهایت را

بگو تا رد شوند از لابلای مـــوی من لطفاً

 

ندارد بالش اصلاً این هواپیما تو مثل ماه

سرت را باز هم بگذار بر زانوی من لطفاً

نمی خواهم بخوابم دوست دارم دستهایت را-

ببینم، این پتــو را هی نکش بر روی من لطفاً

 

من از استاد دانشگاه بودن خسته ام بنشین

به جای این همه شاگـــرد رویاروی من لطفاً

 

بیــــا و در لبـــاس میهمـــاندار هـــواپیمــــــــــا

بگو: این چشم! این لبهام! این گیسوی من! لطفاً…!

 

خودت خم شو نگاهم کن ببوس آهسته نازم کن

بگو امشب بنوش از قهــــوه با لیمـــوی من لطفاً

 

ببر با خود درون باغ یک افسانه خوابم کن

بگو خنجر بساز از گوشۀ ابروی من لطفاً

 

…شکارت می کنم گم می شوی…با گریه می گویم:

پری! برگــرد سمت شیشـه ی جادوی من لطفاً!

 

شکارت می کنم خون تو را در کاســه می نوشم

تنت مِه می شودکم کم…بخواب آهوی من! لطفا…

 

من از این «ارتفاع پست» می ترسم تو با من باش

شبیه ماه بنشین تا سحـــر پهلـــــوی من لطفاً…

 

 

 

از : محمدسعید میرزایی

 

 

کجاست جای تو در جمله زمان؟ که هنوز …

که پیش از این؟ که هم‌اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟

 

و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟

که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟

 

چقدر دلخورم از این جهان‌ِ بی‌موعود

از این زمین که پیاپی … از آسمان که هنوز…

 

جهان سه نقطه پوچی است خالی از نامت

پر از «همیشه همین ‌طور»، از «همان که هنوز»

 

ولی تو «حتماً»ی و اتفاق می‌افتی

ولی تو «باید»ی، ای حس ناگهان! که هنوز …

 

در آستان جهان ایستاده چون خورشید

همان که می‌دهد از ابرها نشان که هنوز …

 

شکسته ساعت و تقویم پاره‌پاره شده

به جست‌و‌جوی کسی آن سوی زمان، که هنوز

 

سؤال می‌کنم از تو: هنوز منتظری؟

تو غنچه می‌کنی این بار هم دهان، که: هنوز

 

 

از : محمدسعید میرزایی

 

 

 

… و مرگ در چمدان ِ تو، جاده منتظر است

- : نه استخاره نکن؛ تازه اول سفر است !

و پیش از آنکه بخواهی به مرگ فکر کنی

از اتفاق، دلت، مثل آنکه با خبر است

نه زود می رسد آری، نه می کند تاخیر؛

که هم دقیقه شناس است و هم حسابگر است

بدون مرگ از اینجا نمی رویم که مرگ

برای خانه ی دنیا درست مثل در است

دری که رو به رویت باز می شود آرام

در آن زمان که هیاهوی عمر پشت سر است

و مرگ را شب ها وقت خواب می بوییم؛

که عطر پاک همان شبدر چهار پر است

و می رسد که گلی را به دستِ ما بدهد؛

همیشه مرگ، همان گلفروش ِ رهگذر است

و بهترین گل خود را تعارف تو کرد ،

چرا که دید: «به دست شما قشنگ تر است!»

و مرگ گوشه ای از عکس ِ یادگاری ما ؛

و جای خالی ِ تو پیش ِ مادر و پدر است

چقدر با عجله می روی مسافر ِمن !

به این سفر که برای تو آخرین سفر است

چه بی قرار به ساعت، نگاه دوخته ای!

نه استخاره نکن؛ چشم مادرت به در است

#

ومرگ در چمدان ِ تو بر لب جاده

و تو، که با چمدانت… وجاده منتظر است…!

 

 

 

از : محمدسعید میرزایی

 

 

 

توپی سفید و صورتی اینجا در این غزل
هی غلت می خورد ـ‌ همه ی مردم محل
فریاد می زنند :کجا توپ می رود؟
و بین بچه ها سر آن می شود جدل
آنوقت می رسد سر بیتی که کودکی
با چوبدست می کند آن توپ را بغل:
«من پا ندارم و تو بدردم نمی خوری
اما بیا دوست من باش لا اقل
بابای من اگر چه فقیر است ، بد که نیست
چون قول داده پای مرا می کند عمل»
می گرید و می افتدش از دست توپ و بعد
جا می خورد به قهقه ی مردم محل
این توپ پله پله می افتد ز بیتهام
و مثل بغض می ترکد گوشه ی غزل

 

 

از : محمدسعید میرزایی

 

 

 

او دوست بود با کلمات و ستارگان
بر برجی از فلز، شب خاموش پادگان
می­خواست نامه­ای بنویسد، ترانه ­خواند
تا ماه را به خواب کند، مثل کودکان:
دلتنگ نیستم که بپرسی برای که؟
عاشق که نیستم که بگویی چرا جوان؟
این ابرها برای تو بالش کن و بخواب
ماه عزیز، ماه جوان، ماه مهربان!
سرباز، فکر کرد به یک روز خط خطی
سرباز، فکر کرد به شبهای امتحان
آوازهای زخمی ســــرباز، تا سحر
تکرار شد، ستاره ستاره، دهان دهان
وقت سحر که بین شب و روز می­کند
پوتین تابه­تای خودش را به پا جهان
ســرنیزه­ی هزار ستاره، به سمت او
چرخید و دســت بند زدش ماه دیده­بان
تا عصــــــر، در ادامه­ی آواز او چکید
از ابرهای ســـوخته ، نعــش پــرندگان

 

 

از : محمدسعید میرزایی

 

 

 

دو باره دختری امشب به خواب دیده مرا
که از زبان غزل های من شنیده مرا
و با هزار دلیل از دلش که پرسیده
به این نتیجه رسیده که بر گزیده مرا
تمام خوابش را کرده است نقاشی
کنار خود لب یک باغچه کشیده مرا
مرا گرفته و بوسیده پر پرم کرده
ولی نگفته چرا بی اجازه چیده مرا
جواب نامه او چیست؟ اگر آری ست
چه طعم میدهد این میوه رسیده مرا؟
ندیده عاشق او میشوم. همین امشب
رها نمی کند این شوق تا سپیده مرا
جواب میدهم آری اگر چه می دانم
خدا برای رسیدن نیافریده مرا

 

 

از : محمدسعید میرزایی

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی