امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

ساده با تو حرف می زنم

مثل آب

با درخت

مثل نور

با گیاه

مثل شب نورد ِ خسته ای

با نگاه ماه

 

ساده با تو حرف می زنم

ناگهان مرا چرا چنین

به ناکجا کشانده اند ؟!

کیست اینکه خیره مانده اینچنین

مات و مضطرب در نگاه ِ من ؟

 

من ؟ نه،

این، نه من

نه، نیستم!

 

این غریب!

این غریبه ی شکسته!

کیستم؟

 

مادرم کجاست؟

من کلاس چندمم؟

دفترم

کتاب فارسی

جزوه های خط من کجاست؟

 

من چرا چنین هراسناک و مضطرب… ؟

من که در کلاس

جزو بچه های خوب بوده ام

ساکن و صبور

من همیشه گوش داده ام

دفتر مرا نگاه کن

بارها و بارها

بی غلط نوشته ام :

“آب”

“آذر”

“آفتاب”

مشق های من مرتب است

موی سر و ناخنم….

 

پس چرا چنین؟

 

این غریب

این غریبه

در حصار قاب ِ آینه

اینکه شانه می کشد به موی خویش

کیست؟

 

شانه؟!

من کلاس چندمم؟

 

ساده با تو حرف می زنم

آن همه نگاه مهربان

آن همه درخت و

پرسه و

پرنده

آن همه ستاره و

سلام

آن همه پریدن و

رسیدن و

میان موجی از ستاره پر زدن

آن خدا و شب

خواب های پرنیانی بهار

آفتاب صبح ِ پشت بام

عطر باغچه

نربان و از میان شاخه ها

تا کنار ِ حوض ِ سبز خانه امدن

باز هم به ماهیان ِ سرخ سر زدن

 

ناگهان چرا چنین؟!

این همه شبان تار

بی ستاره

بی پرنده

بی بهار

 

این چقدر بی شمار

ــ شاخه های آهنین

ــ که قد کشیده اند

ــ رو به روی من

 

مات و گیج و گنگ

مانده ام میان

ــ آنچه هست و نیست

نه، نبوده، هیچگاه

این حصار و قاب

جزو درس های من نبوده است

 

من هنوز کوچکم

این لباس را

پس چرا بزرگ کرده اند؟

این یکی دو شیشه قرص

این سه چهار قبض برق و آب

این جواب آزمایش

این غذای بی نمک

این خطوط مبهم کتاب

عینکی که مانده روی میز

این زنی که هست

مادری که نیست

این سوال های بی جواب

مال کیست ؟

 

ساده با تو حرف می زنم

این توقف عجیب

این همه حساب

این شتاب صبح

این جقوق

این اداره

این دروغ چیست ؟

 

من مدیر نیستم

این اتاق هست

میز هست

پله هست

پشت در دوباره کیست ؟

حس مبهمی میان هست و نیست!

 

من بزرگ نیستم

شاعرم ولی

شعرهای این کتاب را

بچه های کوچه “دوآبه*” گفته اند

من دلم برای بچه های کوچه “دوآبه” می تپد

من دلم برای “هفت سنگ”

من دلم برای “زو”

“ماله” و “گــُلو”

 

من دلم برای آن شب قشنگ

من دلم برای جاده ای

ــ که عاشقانه بود

آن سیاهی و

سکوت

چشمک ِ ستاره های دور

من دلم برای «او» گرفته است

 

ساده با تو حرف می زنم

من دلم برای روزهای دورتر

قصه ی شبانه پدر

من دلم برای نعمت

احمد و منیر

طاهره

من دلم برای باغ گوشه

فرصت غروب

اولین ستاره

پنجیمن درخت سیب

من برای چشمه ای

که با دلم حرف داست

حس و حال قورباغه ها

من دلم برای تخت ِ چوبی سه لنگه ای

ــ چراغ ِ گرد سوز

رقص برگ و

بازی نسیم

من دلم برای سفره ای که ساده بود

نان تازه ی “تـِـو ِی”

چشم های مهربان

دست های کار

من دلم برای روزهای زندگی گرفته است

 

این رئیس

کیست ؟

این غرور

این قباله

این کلید خانه

چیست؟

 

ساده با تو حرف می زنم

این پرنده ای که من کشیده ام

چرا نمی پرد ؟

این ستاره

سرد و کاغذی است

این درخت

بی بهار مانده است

دانه ای این انار

طعم مرگ می دهد

 

من دلم گرفته

هر چه می روم نمی رسم

رد پای دوست

کوچه باغ عشق

سایبان زندگی کجاست ؟

من کلاس چندمم ؟

کودکی

بهانه ی بهار را گرفته است

 

دخترم نسیم

او که اضطراب امتحان

ــ به چهره اش نشسته است

او که تکیه می دهد به من

او چرا

مرا به کوچه های کودکی نمی برد ؟

 

ساده با تو حرف می زنم

من چقدر تشنه ام !

مادرم کجاست ؟

 

من چگونه بی چراغ

من چگونه، بی اشاره ای درست

می رسم به چشمه ای

ــ که چاره ساز زندگی است

 

دخترم نسیم

روبروی من نشسته است

مات !

خیره !

خنده !

 

خواب نیستم

بوی خاطرات دور

بی پونه

کوچه ی “دوآبه”

حوض سبز

 

دخترم سلام می کند

مادرم کنار در

مات !

خیره !

خنده !

ناگهان

هر سه کودکیم

هر سه پشت میز یک کلاس

زنگ فارسی است

باز :

“آب”

“آذر”

“آفتاب”

 

این پرنده ای که من کشیده ام

این پرنده می پرد

این پرنده آشناست

این پرنده در تمام مشصق های من

نوشته می شود

 

این پرنده بوی کوچه ی “دوآبه” می دهد

این پرنده خسته نیست

این پرنده با نسیم حرف می زند

چشم های این پرنده

چشم های مادر من است

 

قاب ها

حصارها

شکسته است

 

خواب نیستم

کیف من کجاست

دیر شد

به مدرسه نمی رسم…!

 

 

 

از : محمدرضا عبدالملکیان

 

 

 

و شایسته این نیست

که باران ببارد

و در پیشوازش دل من نباشد

و شایسته این نیست

که در کرت های محبت

دلم را به دامن نریزم

دلم را نپاشم

چرا خواب باشم

ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر

تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم

ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر

به کتفم نرویید

کجا بودم ای عشق؟

چرا چتر بر سر گرفتم؟

چرا ریشه های عطشناک احساس خود را

به باران نگفتم؟

چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟

ببخشای ای عشق

ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم

اگر روی لبخند یک بوته

آتش گشودم

اگر ماشه را دیدم اما

هراس نگاه نفس گیر آهو

به چشمم نیامد

 

ببخشای بر من که هرگز ندیدم

نگاه نسیمی مرا بشکفاند

و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند

و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم

و از باور ریشه ی مهربانی برویم

 

کجا بودم ای عشق؟

چرا روشنی را ندیدم؟

چرا روشنی بود و من لال بودم؟

چرا تاول دست یک کودک روستایی

دلم را نلرزاند؟

چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر

در شعر من بی طرف ماند؟

 

چرا در شب یک جضور و حماسه

که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت

دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟

و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ

جوشید و پیوست با خون خورشید؟

 

 

 

از : محمدرضا عبدالملکیان

 

 

 

حالا که رفته ای

پرنده ای آمده است

در حوالی همین باغ روبرو

هیچ نمی خواهد ،

فقط می گوید : کو کو …

 

 

از : محمدرضا عبدالملکیان

 

حالا که آمده ای

گریه نمی کنم

این باران

از آسمان دیگر است

 

از : محمدرضا عبدالملکیان

 

من دلم برای آن شب قشنگ

من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود

آن سیاهی و

سکوت

چشمک ستاره های دور

من دلم برای “او” گرفته است…

 

از : محمدرضا عبدالملکیان

 

رو‌به‌روی من فقط تو بوده‌ای

از همان نگاه اولین

از همان زمان که آفتاب

با تو آفتاب شد

از همان زمان که کوه استوار

آب شد

از همان زمان که جستجوی عاشقانه مرا

نگاه تو جواب شد . . .

 

 

از : محمدرضا عبدالملکیان

 

 

ساده با تو حرف می زنم

این پرنده ای که من کشیده ام

چرا نمی پرد؟

این ستاره

سرد و کاغذی است

این درخت

بی بهار مانده است

دانه های این انار طعم مرگ می دهد

من دلم گرفته…

هر چه می روم… نمی رسم

 

 

از : محمدرضا عبدالملکیان

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی