هر روز از کنار تو رد می شوم همین!
کاری که یک دقیقه… که یک لحظه… آنی است
از بس که عاشقم همه دارند می رسند
کم کم به این نتیجه که لیلا روانی است
اینها قبول اینکه به تو فکر می کنم
که با تو عاشقم که قشنگ است بودنم
به زندگی برای تو اقرار می کنم
اما برای جامعه ننگ است بودنم
هروقت مثل آدم زنده شبیه تو
قلبم درست می زند آشوب می شود
اینقدر بی جهت نگران دلم نباش
زخمش زیاد نیست خودش خوب می شود
زخمش زیاد نیست ولی من بدونِ تو…
من هیچ وفت مثل تو عاقل نمی شوم
یک بار توی زندگی چند ساله ام
آدم شدم ولی متعادل نمی شوم
از : زینب (لیلا) صبوری زاده
- شعر, لیلا صبوری زاده
- ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
تقدیم به زنده یاد نجمه زارع
میخوام آخرش همین جوری باشه
لباست سفید باشه، توری باشه
تو خونه هزارتا مهمون بیاریم
گل بریزیم، آینه شمعدون بیاریم
تو بیای، هوا رو بارونی کنیم
همهی شهر رو چراغونی کنیم
حرفای بزرگ و از دل بزنیم
هممون دور و ورت کِل بزنیم
میخوام آخرش همین جوری باشه
همهی دلخوریم از دوری باشه …
خانمی! دلت نگیره آب بشه!
باد به موهات نزنه خراب بشه!
نکنه کسی عذابت بکنه!
برای همیشه خوابت بکنه!
به خدا میگم بزرگت بکنه!
دیگه بره بسّه … گرگت بکنه!
نکنه خدام یه وقت گناه کنه!
نکنه یه روزی اشتباه کنه!
نکنه عروسی رو خراب کنه!
بین ماها تو رو انتخاب کنه!
تو نباشی خانمی چی کار کنیم؟!!
کیو رو اسب سفید سوار کنیم؟!!
زودِ زودی … زودِ زودی، دیر نمیشی
پیشمون بمون … نمکگیر نمیشی!
واسه دیدنت کجا پر بکشم؟!
چقدِه اول و آخر بکشم؟!
چقدِه دستِ پس و پیش بزنم؟!
خودمو به آب و آتیش بزنم؟!
اومدم فدا کنم، جون نمیخوای؟
درو وا کن دیگه … مهمون نمیخوای؟
دیدنت منو به اینجا کشیده
میبینی کارم کجاها کشیده؟!
همه جا تاریکه و هنوز میشه!
یه بار دیگه بخندی روز میشه!
اینه رسمش که داری نشون میدی؟!
میری از دوردورا دست تکون میدی!
باشه! عیبی نداره خدا که هست!
تو نباشی یکی اون بالا که هست!
…
چه شب شومیه، آخر نداره
داره کفر همه رو در میآره
چراغای شهر و خاموش نبینم!!
کسی رو اینجا سیاپوش نبینم!!
بچه بازیاتونو سربیارین!
لباس سیاتونو در بیارین!
حالا من اسیر فکرای بدم
شب و روز حرفای ناجور میزدم
شما اینقدرا بزرگش نکنین
قصهی بره و گرگش نکنین!
خانمی اینجا نشسته … تو خونه
داره تند و تند برام شعر میخونه
خدا خوبه … مهربونه، میدونه!
نمیخواد هیچ کسی تنها بمونه
میدونه که آدما بیخبرن
نمیزاره خانمی رو ببرن
اگه باز شهر و چراغونی کنم
دوباره هوا رو بارونی کنم
رسمشو بازم بهم نشون میده
داره از دور دورا دست تکون میده
از :لیلا صبوری زاده
- شعر, لیلا صبوری زاده
- ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
بودن چه حس تلخ غریبانهی بدیست
وقتی تو نیستی و جهان خانهی بدیست
روزی زمین به خون تو آغشته میشود
حتی خدا به دست خودش کشته میشود
آدم از احتمال خودش سیر میشود
انگشتهای یخزده تکثیر میشود
……………………..
آن روزها کسی دلِ آهن شدن نداشت
مریم نبود و حوصلهی زن شدن نداشت
آن روزها خدا به خودش اعتماد داشت
به سیبهای یخزده هم اعتقاد داشت
حالا خدا، خدا شدنش بند آمدهست
خون از کرانهی بدنش بند آمدهست
……………………..
ساعت گذشته از من و تأخیر میکند
نبضم میان ثانیهها گیر میکند
سهم من از بهانه سکوت است بیشما
این کوچه باغها، برهوت است بیشما
بی تو صعود ثانیهها سخت میشود
با بودنت خیال همه تخت میشود
از : زینب (لیلا) صبوری زاده
- شعر, لیلا صبوری زاده
- ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
به فرض هم که کمی خواب از سرم بپرد
علاقهی به تو از ذهن مادرم بپرد
به فرض پنجرهی ما به کوچه باز شود
زبان اهل محل روی من دراز شود
خدا که از من و امثال من نمیگذرد
نه! او به طور کل از حرف زن نمیگذرد
تو حرف تازه بزن راه مستقیم شود
خدا به خاطر امثال تو رحیم شود
خودت که حرف مرا مختصر نمیکردی
کم ادعای حقوق بشر نمیکردی!
زبان بومی زن را کسی نمیفهمد
شب است و شومی زن را کسی نمیفهمد
و ماه پُر شده از من و رو به پایین است
سکون گم شده و سایهی تو سنگین است
از انعکاس تو پیراهنم کبود شده
عبور میکنی از من … تنم کبود شده
من آدمم هیجان درونیام بالاست
فشار اکثر رگهای خونیام بالاست
من آدمم به حضور تو فکر خواهم کرد
به مردنِ تو به گور تو فکر خواهم کرد …
چه روزهای بدی بود بیتو بودنِ من
چه روزهای بدی که به ارزش یک زن …
نبود هیچ کسی گرمی درونم را …
و یک نفر که بگیرد فشار خونم را
چقدر مردگیام را از این بدن بخرم؟!!
ولم کنید برای خودم کفن بخرم
که بعدها فقط این لاشه است و بوی بدم
و کاش گم بشود توی کوچهها جسدم
که سوسکها برسند و اجارهام بکنند
و گرگهای محل تکه پارهام بکنند
بمیرم و پدر و مادرم قصاص شوند
بمیرم و همه از دست من خلاص شوند
تمام شهر پُر و جای گور کم باشد
برای شستن من مردهشور کم باشد
که یک جنازهی بینام و بینشان باشم
و چند قطعهی مجهول استخوان باشم
…
نه! هیچکس به من از دور شک نخواهد کرد
به یک جنازهی زخمی کمک نخواهد کرد
به فرض من را از روی خاک بردارند
کنار باغچهای توی گور بگذارند
تو از کنار جسد روز و شب عبور بکن!
تمام خاطرههای مرا مرور بکن!
ببین چقدر برای تو پشت در بودم؟!
چقدر عاشق من میشدی اگر بودم؟!!!
…
تمام حادثهی مرگ مردنِ من نیست
تمام کردن این حرفها که با زن نیست
از این دقیقه به بعد عشقهایمان باطل!
نفس برای تو … نه! هر دوتایمان باطل!
…
: (دو نقطه) شنبهی یک هفته پیش بود که مُرد
زنی که مثل شما زندهاش به درد نخورد
از : زینب (لیلا) صبوری زاده
- شعر, لیلا صبوری زاده
- ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
قلم به دست گرفتم، مداد را بکشم
به زن نگاه کنم… امتداد را بکشم
شروع حادثه یعنی همین ستارهی سرخ
تو کم نگاه کنی، من زیاد را بکشم
به خوابهات رسیدم… کسی نمیآید
نمیتوانم در کوچه باد را بکشم
نمیتوانم، این ابتدای ویرانیست
که درد این سرِ بیاعتماد را بکشم
من از تصور بیمرز دست میآیم
که درد را بنویسم، که داد را بکشم
دلم گرفته و ایوانِ خوبِ خانه کم است
دلم گرفته و باید زیاد را بکشم
دلم گرفته و دیوانهوار میخواهم
که گیسِ دختر سیدجواد را بکشم
از : لیلا صبوری زاده
- شعر, لیلا صبوری زاده
- ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
چه پشتـکار شگرفی . . . هنوز در قفسم
هنوز هستم و از رو نمیرود نفسم
از : لیلا صبوری زاده
- شعر, لیلا صبوری زاده
- ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴