امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

 

اینجا همه هر لحظه می پرسند :

ــ« حالت چطور است؟»

اما کسی یکبار

از من نپرسید:

ــ« بالت …

از : قیصر امین پور

 

نه!

کاری به کار عشق ندارم!

من هیچ چیز و هیچ کسی را

دیگر

در این زمانه دوست ندارم

انگار

این روزگار چشم ندارد من و تو را

یک روز

خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا

هر چیزی و هر کسی را

که دوستتر بداری

حتی اگر یک نخ سیگار

یا زهرمار باشد

از تو دریغ میکند…

پس

من با همه وجودم

خود را زدم به مردن

تا روزگار، دیگر

کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم

ناگفته میگذارم…

تا روزگار بو نبرد…

گفتم که

کاری به کار عشق ندارم!

از : قیصر امین پور

 

ایستاده در باد

شاخه ی لاغر بیدی کوتاه

برتنش جامه ای انباشته از پنبه و کاه

برسر مزرعه افتاده بلند

سایه اش سرد و سیاه

نه نگاهش را چشم ، نه کلاهش را پشم

سایه ی امن کلاهش اما

لانه ی پیر کلاغی است که با قال و مقال

قاروقار از ته دل می خواند:

آنکه می ترسد

                     می ترساند

از : قیصر امین پور

 

اینجا همه هر لحظه می پرسند :

« حالت چطور است ؟ »

اما کسی یک بار

از من نپرسید :

« بالت … »

 

 

از : قیصر امین پور

 

 

 

دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم:
در آسمان پر می‌کشیدم
و لا‌به‌لای ابرها پرواز می‌کردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس می‌زد

آن‌گاه با خمیازه‌ای ناباورانه
بر شانه‌های خسته‌ام دستی کشیدم
بر شانه‌هایم
انگار جای خالی چیزی
چیزی شبیه بال
احساس می‌کردم!

 

 

از : زنده یاد قیصر امین پور

 

 

این ترانه بوی نان نمی‌دهد
بوی حرف دیگران نمی‌دهد

سفرهء دلم دوباره باز شد
سفره‌ای که بوی نان نمی‌دهد

نامه‌ای که ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمی‌دهد:

با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی‌دهد

کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی‌دهد

یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه، آسمان نمی‌دهد

وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمی‌دهد!

فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی‌دهد

هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی‌دهد

هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه‌ای به رایگان نمی‌دهد

کس ز فرط های‌و‌هوی گرگ و میش
دل به هی‌هی شبان نمی‌دهد

جز دلت که قطره‌ای است بیکران
کس نشان ز بیکران نمی‌دهد

عشق نام بی‌نشانه است و کس
نام دیگری بدان نمی‌دهد

جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی‌دهد

ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن…نمی‌دهد

پاره‌های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی‌دهد 

خواستم که با تو درد دل کنم
گریه‌ام ولی امان نمی‌دهد

 

 

از : قیصر امین پور

 

ما در عصر احتمال به سر می بریم

در عصر شک و شاید

در عصر پیش بینی وضع هوا

از هر طرف که باد بیاید …

در عصر قاطعیتِ تردید

عصر جدید

عصری که هیچ اصلی

جز اصل احتمال ، یقینی نیست

اما من

بی نام تو

حتی یک لحظه احتمال ندارم

چشمان تو عین الیقین من

قطعیت نگاه تو دین من است

من از تو ناگزیرم

من بی نام ناگزیر تو می میرم . . .

 

از : قیصر امین پور

 

 

 

آسمان را…!

 

ناگهان آبی است!

 

(از قضا یک روز صبح زود می بینی )

 

دوست داری زود برخیزی

 

پیش از انکه دیگران

 

چشم خواب آلود خود را وا کنند

 

پیش از انکه در صف طولانی نان

 

بازهم غوغا کنند

 

در هوای پشت بام صبح

 

با نسیم نازک اسفند

 

دست و رویت را بشویی

 

حوله نمدار و نرم بامدادان را

 

روی هرم گونه هایت حس کنی

 

و سلامی سبز

 

توی حوض کوچک خانه

 

به ماهی ها بگویی

 

سفره ات را واکنی

 

_نان و پنیر و نور_

 

تا دوباره

 

فوج گنجشک بازیگوش

 

بر سر صبحانه ات دعوا کنند

 

دوست داری بی محابا مهربان باشی

 

تازه می فهمی

 

مهربان بودن چه آسان است

 

با تمام چیزها از سنگ تا انسان

 

دوست داری

 

راه رفتن زیر باران را

 

در خیابان های بی پایان تنهایی

 

دست خالی باز گشتن

 

از صف طولانی نان را

 

در اتاقی خلوت و کوچک

 

رفتن و برگشتن و گشتن

 

لای کاغذ پاره ها

 

نامه هایی بی سرانجام پس از عرض سلام …

 

نامه های ساده ی باری اگر جویای حال و بال ما باشی…

 

نامه های ساده ی بد نیستم اما…

 

نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر دوری تو …

 

گپ زدن از هر دری

 

با هر در و دیوار

 

بعد هم احوال پرسی

با دوچرخه

 

با درخت و گاری و گربه

 

با همه با هرکس و هر چیز

 

هر کتابی را به قصد فال وا کردن

 

از کتاب حافظ شیراز

 

تا تقویم روی میز

 

آب پاشی کردن کوچه

 

غرق در ابهام بوی خاک

 

در طنین بی سرانجام تداعی ها ..

 

با فرود

 

قطره

 

قطره

 

قطره های آب روی خاک

 

سنگفرش کوچه ایی باریک را از نو شمردن

 

در میان کوچه ایی خلوت

 

روبروی یک در آبی

 

پا به پا کردن

 

نامه ایی با پاکت آبی

 

_پاکت پست هوایی_

 

بر دم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن

 

یادگاری روی دیوار و درخت و سنگ

 

روی آجرهای خانه

 

خط نوشتن با نوک ناخن

 

روی سیب و هندوانه

 

قفل صندوق قدیم عکس های کودکی را باز کردن

 

ناگهان با کشف یک لحظه

 

ازپس گرد و غبار سال های دور

 

باز هم از کودکی آغاز کردن

 

روی تخت بی خیالی

 

روی قالی

 

تکیه بر بالش

 

در کنار مادر و غوغای یکریز سماور

 

گیسوان خواهر کوچکترت را

 

با سر انگشتان گیجت شانه کردن

 

و انار آبداری را

 

توی یک بشقاب آبی دانه کردن

 

امتداد نقش های روی قالی را

 

با نگاهی بی هدف دنبال کردن

 

جوجه زرد و ضعیفی را که خشکیده

 

توی خاک باغچه

 

با خواندن یک حمد و سوره چال کردن

 

فکر کردن ، فکر کردن

 

در میان چارچوب قاب بارانخورده ی اسفند

 

خیره گی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده

 

دیدن هر روزه ی یک عابر عادی

 

مثل یک یادآوری

 

در سراشیب فراموشی

 

مثل خاموشی

 

ناگهانی

 

مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام

 

در عبور روزهای آخر اسفند

 

حس سبزی ، حس سبزینه !

 

مثل یک رفتار معمولی در آیینه !

 

عشق هم شاید

 

اتفاقی ساده و عادی است..

 

 

 

 

از :‌ قیصر امین پور

 

 

 

 

فرزندم !

رویای روشنت را

دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن !

ــ حتی برادران عزیزت ــ

 

می ترسم

شاید دوباره دست بیندازند

خواب تو را

در چاه

شاید دوباره گرگ ….

 

می دانم

یازده ستاره و خورشید و ماه

در خواب دیده ای

 

حالا باش !

تا خواب یک ستاره ی دیگر

تعبیر خوابهای تو را

روشن کند

ای کاش … !

 

 

از : قیصر امین پور

 

 

 

 

پرنده

نشسته روی دیوار

گرفته یک قفس به منقار !

 

 

از : قیصر امین پور

 

 

 

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هر کس مرا می بیند

از دور می گوید :

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری !

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانی های ساده

و با همان امضا ، همان نام

و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

 

این روزها تنها

حس می کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

ــ از تو چه پنهان ــ

با سنگ ها آواز می خوانم

و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال ، از تقویم

از روزنامه بی خبر هستم

حس می کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیدن بیشتر هستم

حتی اگر می شد بگویم

این روزها گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می پرستم

 

از جمله دیشب هم

دیگرتر از شب های بی رحمانه دیگر بود »

من کاملن تعطیل بودم

اول نشستم خوب

جوراب هایم را اتو کردم

تنها ــ حدود هفت فرسخ ــ در اتاقم راه رفتم

با کفش هایم گفتگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم

و سطر سطر نامه ها را

دنبال آن افسانه ی موهوم

دنبال آن مجهول می گشتم

چیزی ندیدم

تنها یکی از نامه هایم

بوی غریب و مبهمی می داد

انگار

از لابه لای کاغذ تا خورده ی نامه

بوی تمام یاس های آسمانی

احساس می شد

دیشب دوباره

بی تاب در بیم درختان تاب خوردم

از نردبات ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیب هایم را

از پاره های ابر پر کردم

جای شما خالی !

یک لقمه از حجم سفید ِ ابرهای تُرد

یک پاره از مهتاب خوردم !

 

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و برخلاف سالهای پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

از رنگ آبی دوست تر دارم

دیشب برای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت آور نیست

 

این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی دانم

 

گاهی برای یادبود ِ لحظه ای کوچک

یک روز کامل جشن می گیرم

گاهی

صد بار در یک روز می میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

 

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ِ ناشناس ِ شهر

احساس گنگ آشنایی می کند

گاهی دل ِ بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می کند .

اما

غیر از همین حس ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

در دل ندارم

 

رفتار من عادی است …

 

 

از : زنده یاد قیصر امین پور

 

 

 

ما که این همه برای عشق

آه و ناله ی دروغ می کنیم

راستی چرا

در رثای بی شمار عاشقان

-که بی دریغ-

خون خویش را نثار عشق می کنند

از نثار یک دریغ هم

دریغ می کنیم؟

 

 

از : قیصر امین پور

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی