امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

علی کوچیکه

علی بونه گیر

نصف شب از خواب پرید

چشماشو هی مالید با دس

سه چار تا خمیازه کشید

پا شد نشس

چی دیده بود؟

چی دیده بود؟

خواب یه ماهی دیده بود

یه ماهی، انگار که یه کپه دوزاری

انگار که یه طاقه حریر

با حاشیهٔ منجوق کاری

انگار که رو برگ گل لال عباسی

خامه دوزیش کرده بودن

قایم موشک بازی میکردن تو چشاش

دو تا نگین گرد صاف الماسی

همچی یواش

همچی یواش

خودشو رو آب دراز می‌کرد

که بادبزن فرنگیاش

صورت آبو ناز میکرد

 

بوی تنش، بوی کتابچه‌های نو

بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو

بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون

شمردن ستاره ها، تو رختخواب، رو پشت بون

ریختن بارون رو آجرفرش حیاط

بوی قوطیای آب نبات

 

انگار تو آب، گوهر شب‌چراغ میرفت

انگار که دختر کوچیکهٔ شاپریون

تو یه کجاوهٔ بلور

به سیر باغ و راغ میرفت

دور و ورش گل ریزون

بالای سرش نوربارون

شاید که از طایفهٔ جن و پری بود ماهیه

شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه

شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه

هر چی که بود

هر کی که بود

علی کوچیکه

محو تماشاش شده بود

واله و شیداش شده بود

 

همچی که دس برد که به اون

رنگ روون

نور جوون

نقره نشون

دس بزنه

برق زد و بارون زد و آب سیا شد

شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد

دسه گلا دور شدن و دود شدن

شمشای نور سوختن و نابود شدن

باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه

دسمال آسمون پر از گلابی

نه چشمه‌ای نه ماهیی نه خوابی

 

* *

 

باد توی بادگیرا نفس نفس میزد

زلفای بیدو میکشید

از روی لنگای دراز گل آغا

چادر نماز کودریشو پس میزد

رو بند رخت

پیرهن زیرا و عرق گیرا

دس میکشیدن به تن همدیگه و حالی بحالی میشدن

انگار که از فکرای بد

هی پر و خالی میشدن

 

سیرسیرکا

سازا رو کوک کرده بودن و ساز میزدن

همچی که باد آروم میشد

قورباغه‌ها از ته باغچه زیر آواز میزدن

شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه

امو علی

تو نخ یه دنیای دیگه

علی کوچیکه

سحر شده بود

نقرۀ نابش رو میخواس

ماهی خوابش رو میخواس

راه آب بود و قرقر آب

علی کوچیکه و حوض پر آب

 

* *

 

«علی کوچیکه

علی کوچیکه

نکنه تو جات وول بخوری

حرفای ننه قمرخانم

یادت بره گول بخوری

تو خواب، اگه ماهی دیدی خیر باشه

خواب کجا؟ حوض پر از آب کجا؟

کاری نکنی که اسمتو

توی کتابا بنویسن

سیا کنن طلسمتو

آب مث خواب نیس که آدم

از این سرش فرو بره

از اون سرش بیرون بیاد

تو چار راهاش

صدای سوت سوتک پاسبون بیاد

شکر خدا پات رو زمین محکمه

کور و کچل نیسی علی، سلامتی، چی چیت کمه؟

میتونی بری شابدوالعظیم

ماشین دودی سوار بشی

قد بکشی، خال بکوبی، جاهل پامنار بشی

حیفه آدم اینهمه چیزای قشنگو نبینه

الا کلنگ سوار نشه

شهر فرنگو نبینه

فصل، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس

چن روز دیگه، تو تکیه، سینه زنیس

آی علی! آی علی دیوونه!

تخت فنری بهتره، یا تختهٔ مرده شور خونه؟

گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی

رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی

ماهی چیه؟ ماهی که ایمون نمیشه، نون نمیشه

اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه

دس که به ماهی بزنی

از سر تا پات بو میگیره

بوت تو دماغا میپیچه

دنیا ازت رو میگیره

بگیر بخواب، بگیر بخواب

که کار باطل نکنی

با فکرای صد تا یه غاز

حل مسائل نکنی

سر تو بذار رو ناز بالش، بذار بهم بیاد چشت

قاچ زینو محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت»

 

* *

 

حوصلهٔ آب دیگه داشت سر میرفت

خودشو میریخت تو پاشوره، در میرفت

انگار میخواس تو تاریکی

داد بکشه: «آهای ذکی

این حرفا، حرف اون کسائیس که اگه

یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن

خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن

ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره

ماهی که سهله، سگشم

از این تغارا عار داره

ماهی تو آب میچرخه و ستاره دس چین میکنه

 

اونوخ به خواب هر کی رفت

خوابشو از ستاره سنگین میکنه

میبرتش، میبرتش

از توی این دنیای دلمردهٔ چاردیواریا

نق نق نحس ساعتا، خستگیا، بیکاریا

دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی

درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی

دنیای بشکن زدن و لوس بازی

عروس دوماد بازی و ناموس بازی

دنیای هی خیابونارو الکی گز کردن

از عربی خوندن یه لچک بسر حظ کردن

دنیای صبح سحرا

تو توپخونه

تماشای دار زدن

نصف شبا

رو قصهٔ آقا بالاخان زار زدن

دنیائی که هر وخت خداش

تو کوچه‌هاش پا میذاره

یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش

یه دسه قداره کش از جلوش میاد

دنیائی که هر جا میری

صدای رادیوش میاد

میبرتش، میبرتش، از توی این همبونهٔ کرم و کثافت و مرض

به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش

به سادگی کهکشون میبرتش»

 

* *

 

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد

علی کوچیکه

نشسته بود کنار حوض

حرفای آبو گوش میداد

انگار که از اون ته ته‌ها

از پشت گلکاری نورا، یه کسی صداش میزد

آه میکشید

دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش میزد

انگار میگفت: «یک دو سه

نپریدی، هه هه هه

من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا

حرفمو باور کن، علی

ماهی خوابم بخدا

دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن

پرده های مرواری رو

این رو و اون رو بکنن

به نوکرای باوفام سپردم

کجاوهٔ بلورمم آوردم

سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم

به سبزه زارای همیشه سبز دریا میرسیم

به گله‌های کف که چوپون ندارن

به دالونای نور که پایون ندارن

به قصرای صدف که دربون ندارن

یادت باشه از سر راه

هف هش تا دونه مرواری

جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری

یه قل دو قل بازی کنیم

ای علی، من بچهٔ دریام، نفسم پاکه، علی

دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه، علی

هر کی که دریا رو به عمرش ندیده

از زندگیش چی فهمیده؟

خسته شدم، حالم بهم خورده از این بوی لجن

انقده پا بپا نکن که دوتائی

تا خرخره فرو بریم توی لجن

بپر بیا، و گرنه ای علی کوچیکه

مجبور میشم بهت بگم نه تو، نه من»

 

* *

 

آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید

انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید

دایره‌های نقره‌ای

توی خودشون

چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن

موجا کشاله کردن و از سر نو

به زنجیرای ته حوض بسته شدن

قل قل قل تالاپ تالاپ

قل قل قل تالاپ تالاپ

چرخ میزدن رو سطح آب

تو تاریکی، چن تا حباب

 

* *

 

– علی کجاس؟

– تو باغچه

– چی میچینه؟

– آلوچه

آلوچهٔ باغ بالا

جرئت داری؟ بسم‌اله

 

 

 

 

از : فروغ فرخزاد

 

همه هستی من آیه تاریکیست

که تو را در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

من در این آیه تو را آه کشیدم آه

من در این آیه تو را

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

 

زندگی شاید

یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید

ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد

زندگی شاید عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر میدارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد

و در این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست

دل من

که به اندازه یک عشقست

به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان

به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری ها

که به اندازه یک پنجره می خوانند

آه …

سهم من این است

سهم من این است

سهم من

آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید

دستهایت را دوست میدارم…

 

دستهایم را در باغچه می کارم

سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم

و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم می آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد

کوچه ای هست که قلب من آن را

از محله های کودکیم دزدیده ست

 

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

و بدینسان است

که کسی می میرد

و کسی می ماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که

به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد

من

پری کوچک غمگینی را

می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

دلش را در یک نی لبک چوبین

می نوازد آرام آرام

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد …

 

 

 

از : فروغ فرخزاد

 

دکلمه شعر با صدای شاعر

برای مشاهده سایر دکلمه های فروغ فرخزاد کلیک کنید

آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت

سبزه ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

 

شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامه ی خود را
در تیرگی رها کردند

 

دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید

 

در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد

 

مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند

 

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت

 

آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
بالکه ی درشت سیاهی
تصویر مینمودند

 

بیچاره مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد

 

آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود

 

شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده ی مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
باور کند صداقت آواز آب را

 

شاید ،
شاید ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ، ایمانست…

 

 

 

 

از : فروغ فرخزاد

دکلمه شعر با صدای شاعر:

 

برای مشاهده سایر دکلمه های شاعر کلیک کنید.

 

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر

آن بام های بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه ها گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشد

چشمم به روی هر چه می لغزید

آنرا چو شیر تازه می نوشید

گوئی میان مردمکهایم

خرگوش ناآرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشت های ناشناس جستجو می رفت

شبها به جنگل های تاریک فرو می رفت

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم،

هر دم به بیرون خیره می گشتم

پاکیزه برف من، چون کرکی نرم

آرام می بارید

بر نردبام کهنه ی چوبی

بر رشتۀ سست طناب رخت

بر گیسوان کاجهای پیر

و فکر می کردم به فردا… آه

فردا ــ

حجم سفید ِ لیز .

با خش و خش چادر مادربزرگ آغاز میشد

و با ظهور سایه مغشوش او ، در چارچوب در

ــ که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور ــ

و طرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهای رنگی شیشه.

فردا …

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های باطل را

از مشق های کهنه ی خود پاک می کردم

چون برف می خوابید

در باغچه می گشتم افسرده

در پای گلدانهای خشک یاس

گنجشک های مرده ام را خاک می کردم

آن روها رفتند

آن روزهای جذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری

آن روزها هر سایه رازی داشت

هر جعبۀ سربسته گنجی را نهان می کرد

هر گوشۀ صندوق خانه در سکوت ظهر

گوئی جهانی بود

هر کس ز تاریکی نمی ترسید

در چشمهایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع ساکت و محجوب نرگس های صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار می کردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدمها پهن میشد، کــــــش می آمد،

با تمام لحظه های راه می آمیخت

و چرخ میزد در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که میرفت با سرعت به سمت حجم های رنگی سال

و باز می آمد

با بسته های هدیه با زنبیل های پر

بازار باران بود که میریخت، که میریخت، که میریخت

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای جسم

آن روزهای آشنائی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ

دستی که با یک گل

از پشت دیواری صدا می زد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر، بر این دست مشوش

مضطرب، ترسان

و عشق،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد

در ظهرهای گرم دود آلود

ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم

ما با زبان سادۀ گلهای قاصد آشنا بودیم

ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم

و به درختان قرض می دادیم

و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت

و عشق بود آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه

محصورمان می کرد

و جذبمان میکرد

در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها

و تبسم های دزدانه

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت.

و دختری که گونه هایش را

با برگهای شمعدانی رنگ میزد … آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست …

از : فروغ فرخزاد

 

آن کلاغی که پرید

از فراز سر ِ ما

و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی؛ پهنای افق را پیمود

خبر مارا با خود خواهد برد به شهر

همه می دانند

همه می دانند

که من وتو از آن روزنه ی سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می ترسند

همه می ترسند، اما من وتو

به چراغ و آب و آیینه پیوستیم

ونترسیدیم

سخن پیوند سست دونام

و هم آغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت من است

با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو

و صمیمیت تن هامان، در طرّاری

و درخشیدن عریانیمان

مثل فلس ماهی ها در آب

سخن از زندگی نقره ای آوازیست

که سحرگاهان فواره ی کوچک می خواند

ما در آن جنگل سبز سیال

شبی از خرگوشان وحشی

و در آن دریای مضطرب خونسرد

از صدف های پر از مروارید

و در آن کوه غریب فاتح

از عقابان جوان پرسیدم

که چه باید کرد؟

همه می دانند

همه می دانند

ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته ایم

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم آگین گلی گمنام

و بقا را در یک لحظه ی نامحدود

که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روزست و پنجره های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیا بیهوده می سوزند

و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است

و تولد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم

بر فراز شبها ساخته اند

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن، از پشت نفس های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

پرده ها ازبغضی پنهانی سرشارند

و کبوترهای معصوم

از بلندی های برج سپید خود

به زمین می نگرند.

از : فروغ فرخزاد

دکلمه شعر با صدای شاعر

برای مشاهده سایر دکلمه های شاعر کلیک کنید.

 

دست هایم را

در باغچه می کارم

سبز خواهم شد

می دانم

می دانم

می دانم ….

 

 

از : فروغ فرخزاد

 

 

 

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه ی اندوه می کارد

 

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم باریدی ….. ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

 

چون نهالی سست می لرزد

روحم از سرمای تنهایی

می خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

 

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق ، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام ، از عشق هم خسته

 

غنچه ی شوق تو هم خشکید

شعر ، ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب درد آلود

جان من بیدار شد ، بیدار

 

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه میگشتم به دنبالش

وای بر من نقش خوابی بود

 

ای خدا …. بر روی من بگشا

لحظه ای درهای دوزخ را

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را ؟

 

دیدم ای بس آفتابی را

کاو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من !

ای دریغا ، در جنوب ! افسرد

 

بعد از او دیگر چه می جویم ؟

بعد از او دیگر چه می پایم ؟

اشک سردی تا بیفشانم

گور سردی تا بیاسایم

 

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه ی اندوه می کارد …

 

 

از : فروغ فرخزاد

 

 

 

رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را

با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم

 

رفتم ، مگو ، مگو که چرا رفت ، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

 

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک ِ گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو عشق تو نیستم

 

 

 

از : فروغ فرخزاد

 

 

 

جمعۀ ساکت

جمعۀ متروک

جمعۀ چون کوچه های کهنه ، غم انگیز

جمعۀ اندیشه های تنبل بیمار

جمعۀ خمیازه های موذی کشدار

جمعۀ بی انتظار

جمعۀ تسلیم

 

خانۀ خالی

خانۀ دلگیر

خانۀ در بسته بر هجوم جوانی

خانۀ تاریکی و تصور خورشید

خانۀ تنهایی و تفأل و تردید

خانۀ پرده ، کتاب ، گنجه ، تصاویر

 

آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه های ساکت متروک

در دل این خانه های خالی دلگیر

آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت ….

 

 

از : فروغ فرخزاد

 

میان تاریکی

تو را صدا کردم

سکوت بود و نسیم

که پرده را می برد .

در آسمان ملول

ستاره ای می سوخت

ستاره ای می رفت

ستاره ای میمرد !

 

ترا صدا کردم

ترا صدا کردم

تمام هستی من …

چو یک پیالۀ شیر

میان دستم بود

نگاه  آبی ماه

به شیشه ها می خورد

 

ترانه ای غمناک

چو دود بر می خاست

ز شهر زنجره ها

چو دود میلغزید

به روی پنجره ها

 

تمام شب آنجا

میان سینه ی من

کسی ز نومیدی

نفس نفس می زد

کسی به پا می خاست

کسی تو را می خواست

دو دست ِ سرد او را

دوباره پس می زد !

 

تمام شب آنجا

ز شاخه های سیاه

غمی فرو میریخت

کسی ز خود میماند

کسی ترا می خواند

هوا چو آواری

به روی او می ریخت

 

درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد ِ بی سامان

کجاست خانه ی باد ؟

کجاست خانه ی باد ؟

 

 

 

از : فروغ فرخزاد

 

 

(۱)

و این منم

زنی تنها

در آستانه ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دیماه است

من راز فصل ها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ‚ خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می آید

در کوچه باد می آید

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس میگذرد

مردی که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

ــ سلام

ــ سلام

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

در آستانه ی فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان

صبور

سنگین

سرگردان

فرمان ایست داد

چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست

در کوچه باد می آید

کلاغهای منفرد انزوا

در باغ های پیر کسالت میچرخند

و نردبام

چه ارتفاع حقیری دارد

آنها تمام ساده لوحی یک قلب را

با خود به قصر قصه ها بردند

و اکنون دیگر

دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خواست

و گیسوان کودکیش را

در آبهای جاری خواهد ریخت

و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است

در زیر پا لگد خواهد کرد ؟

ای یار ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند..

(۲)

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد

انگار از خطوط سبز تخیل بودند

آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند

انگار

آن شعله بنفش که در ذهن پاکی پنجره ها میسوخت

چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود

در کوچه باد می اید

این ابتدای ویرانیست

آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد

ستاره های عزیز

ستاره های مقوایی عزیز

وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید برتباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد

من سردم است

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟

نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم

من سردم است و میدانم

که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی به جا نخواهد ماند

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از میان شکلهای هندسی محدود

به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد

من عریانم عریانم عریانم

مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم

و زخم های من همه از عشق است

از عشق عشق عشق

من این جزیره سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده ام

و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود

که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد

(۳)

سلام ای شب معصوم

سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی

و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها

ارواح مهربان تبرها را می بویند

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا می بوسند

در ذهن خود طناب دار ترا می بافند

سلام ای شب معصوم

میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم ؟

مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد

چرا نگاه نکردم ؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود

و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود

و من درآینه می دیدمش

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

و من عروس خوشه های اقاقی شدم

انگار مادرم گریسته بود آن شب

چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید

چرا نگاه نکردم ؟

تمام بو*سه ها و نوازش ها می دانستند

که دست های تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم

تا آن زمان که پنجره ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن کوچک برخوردم

که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند

و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت

گویی بکارت رویای پرشکوه مرا

با خود بسوی بستر شب می برد

(۴)

آیا دوباره گیسوانم را

در باد شانه خواهم زد ؟

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟

و شمعدانی ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟

آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟

آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟

به مادرم گفتم دیگر تمام شد

گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخواند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن می درند

و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد

صبور

سنگین

سرگردان

در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند

ــ سلام

ــ سلام

(۵)

ایا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را بوییده ای ؟

زمان گذشت

زمان گذشت و شب روی شاخه های ل*خ*ت اقاقی افتاد

شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد

و با زبان سردش

ته مانده های روز رفته را به درون میکشید

من از کجا می ایم ؟

من از کجا می ایم ؟

که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟

هنوز خاک مزارش تازه است

مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم

چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی

چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی

و چلچراغها را

از ساقه های سیمی می چیدی

و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی

تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست

و آن ستاره های مقوایی

به گرد لایتناهی می چرخیدند

چرا کلان را به صدا گفتند ؟

چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!

چرا نوازش را

به حجب گیسوان باکرگی بردند ؟

نگاه کن که در اینجا

چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رمیدن آرمید

به تیره های توهم

مصلوب گشته است

و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو

که مثل پنج حرف حقیقت بودند

چگونه روی گونه او مانده ست

سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟

سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته

من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست

زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار

زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم

زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد

این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت

به سوی لحظه ی توحید می رود

و ساعت همیشگیش را

با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند

این کیست این کسی که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمی داند

آغاز بوی ناشتایی میداند

این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد

و در میان جامه های عروسی پوسیده ست

پس آفتاب سر انجام

در یک زمان واحد

بر هر دو قطب نا امید نتابید

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی

و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خوراک

در ایستگاههای وقت های معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت

و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی

آه

چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند

و این صدای سوتهای توقف

در لحظه ای که باید باید باید

مردی به زیر چرخهای زمان له شود

مردی که از کنار درختان خیس میگذرد

من از کجا می آیم؟

به مادرم گفتم دیگر تمام شد

گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

سلام ای غرابت تنهایی

اتاق را به تو تسلیم میکنم

چرا که ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه تطهیرند

و در شهادت یک شمع

راز منوری است که آنرا

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل

به داسهای واژگون شده ی بیکار

و دانه های زندانی

نگاه کن که چه برفی می بارد

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

سال دیگر وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود

و در تنش فوران میکنند

فواره های سبز ساقه های سبکبار

شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل  سرد

 

 

از : فروغ فرخزاد

دکلمه قسمت اول (۱) شعر با صدای شاعر

دکلمه قسمت دوم (۲) شعر با صدای شاعر

دکلمه قسمت سوم (۳) شعر با صدای شاعر

دکلمه قسمت چهارم (۴) شعر با صدای شاعر

دکلمه قسمت پنجم (۵) شعر با صدای شاعر

(متاسفانه دکلمه این قسمت با صدای فروغ در دسترس نیست)

برای مشاهده سایر دکلمه های فروغ فرخزاد کلیک کنید

 

در تمام طول تاریکی

سیرسیرکها فریاد زدند

ماه ای ماه بزرگ

در تمام طول تاریکی

شاخه ها با آن دستان دراز

که از آنها آهی شهوتناک

سوی بالا می رفت

و نسیم تسلیم به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز

و هزاران نفس پنهان در زندگی مخفی خاک

و در آن دایره سیار نورانی شبتاب

دغدغه در سقف چوبین

لیلی در پره

غوکها در مرداب

همه با هم ‌ ‚ همه با هم یکریز

تا سپیده دم فریاد زدند

ماه ای ماه بزرگ …

در

تمام طول تاریکی

ماه در مهتابی شعله کشید

ماه

دل تنهای شب خود بود

داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید

 

 

 

از : فروغ فرخزاد

 

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی